بی جواب
لغتنامه دهخدا
بی جواب . [ج َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) آنکه قابل جواب نباشد. (آنندراج ). بی پاسخ و غیرمقبول . (ناظم الاطباء). سخن که نتوان آنرا جواب گفت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
عین صواب و مسئله بی جواب .
خجالت میکشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه ٔ دیوار میگردد.
عین صواب و مسئله بی جواب .
خجالت میکشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه ٔ دیوار میگردد.