بی تاب
لغتنامه دهخدا
بی تاب . (ص مرکب ) بیقرار و بی طاقت . (آنندراج ). آنکه آرام و قرار ندارد. بی قرار. بی طاقت . (فرهنگ فارسی معین ). ناتوان و ضعیف و زبون و ناشکیبا و بی آرام . (ناظم الاطباء) :
بی رتبت تو گردون بیقدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر.
هم آخر کار کو بیتاب گردد
هم او هم کنگره پرتاب گردد.
جان کمست آن صورت بیتاب را
رو بجو آن گوهر کمیاب را.
دلم بر شوخی مژگان بی تاب تو میلرزد
که روز و شب بزیر سایه ٔ تیغاند آن ابرو.
- بی تاب شدن ؛ ضعیف و ناتوان و بی آرام شدن . (ناظم الاطباء).
- بی تاب و توان ؛ بی آرام و ناتوان .
- بی تاب و توان کردن ؛ ناتوان کردن . کم زور کردن . (ناظم الاطباء).
بی رتبت تو گردون بیقدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر.
هم آخر کار کو بیتاب گردد
هم او هم کنگره پرتاب گردد.
جان کمست آن صورت بیتاب را
رو بجو آن گوهر کمیاب را.
دلم بر شوخی مژگان بی تاب تو میلرزد
که روز و شب بزیر سایه ٔ تیغاند آن ابرو.
- بی تاب شدن ؛ ضعیف و ناتوان و بی آرام شدن . (ناظم الاطباء).
- بی تاب و توان ؛ بی آرام و ناتوان .
- بی تاب و توان کردن ؛ ناتوان کردن . کم زور کردن . (ناظم الاطباء).