بی برگی
لغتنامه دهخدا
بی برگی . [ بی ب َ ] (حامص مرکب ) فقر. احتیاج . مسکنت . بی نوایی . فقیری . درماندگی . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
رهی خواهی شدن کآن ره دراز است
به بی برگی مشو بی برگ و ساز است .
به بی برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم .
بسی دلتنگی و زاری نمودیم
بسی خواری و بی برگی بدیدیم .
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت .
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم .
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
گر بی برگی بمرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم .
رهی خواهی شدن کآن ره دراز است
به بی برگی مشو بی برگ و ساز است .
به بی برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم .
بسی دلتنگی و زاری نمودیم
بسی خواری و بی برگی بدیدیم .
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت .
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم .
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
گر بی برگی بمرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم .