بی باکی
لغتنامه دهخدا
بی باکی . (حامص مرکب ) شجاعت . دلاوری . تهور :
پادشا گشت آرزو بر تو ز بی باکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ وساو.
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی باکی و گستاخی است هم .
چو دانست کز خشم نتوان گریخت
به بی باکی آن تیر ترکش بریخت .
|| گستاخی . شوخی :
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست
جای آنست که باید به شما بر بگریست .
|| بی قیدی . پای بند نبودن به دین و رسم :
کام را از گرد بی باکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید.
پادشا گشت آرزو بر تو ز بی باکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ وساو.
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی باکی و گستاخی است هم .
چو دانست کز خشم نتوان گریخت
به بی باکی آن تیر ترکش بریخت .
|| گستاخی . شوخی :
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست
جای آنست که باید به شما بر بگریست .
|| بی قیدی . پای بند نبودن به دین و رسم :
کام را از گرد بی باکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید.