بوی آمدن
لغتنامه دهخدا
بوی آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) بوی شایع شدن . (مجموعه ٔمترادفات ص 67). رسیدن بوی و عطر بمشام :
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آمد و بوی .
- بوی از چیزی آمدن ؛ مجازاً، دلیل چیزی بودن . نشانه ٔ چیزی داشتن :
بوی آلودگی از خرقه ٔ صوفی آید
سوز دیوانگی از سینه ٔ دانا برخاست .
- || کنایه از کمال خوف و خطر بودن . (آنندراج ) :
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ .
- بوی خون آمدن از چیزی ؛ کنایه از کمال خوف و خطر بودن در آنجا. (از آنندراج ) :
کی صبا را با شمیمش جرأت آمیزش است
یوسف من بوی خون می آید از پیراهنش .
سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا
بوی خون می آید از خاکی که بر سر میکنم .
رجوع به ترکیب قبل شود.
- بوی شیر آمدن از دهان یا لب کسی ؛ کنایه از زمان شیرخوارگی . (آنندراج ) :
مگر از همت مردانه سازد کوهکن کاری
وگرنه از دهان تیشه بوی شیر می آید.
از لب افلاک بوی شیر می آید هنوز
کاختلاط ما و جانان ربط چندین ساله بود.
- بوی مشک آمدن از چیزی ؛ کنایه از نهایت خوبی و کمال انتفاع در سودا و معامله بود. (آنندراج ) :
بوی مشک از نفس سوخته اش می آید
در دل هر که کند ریشه خط مشکینش .
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آمد و بوی .
- بوی از چیزی آمدن ؛ مجازاً، دلیل چیزی بودن . نشانه ٔ چیزی داشتن :
بوی آلودگی از خرقه ٔ صوفی آید
سوز دیوانگی از سینه ٔ دانا برخاست .
- || کنایه از کمال خوف و خطر بودن . (آنندراج ) :
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ .
- بوی خون آمدن از چیزی ؛ کنایه از کمال خوف و خطر بودن در آنجا. (از آنندراج ) :
کی صبا را با شمیمش جرأت آمیزش است
یوسف من بوی خون می آید از پیراهنش .
سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا
بوی خون می آید از خاکی که بر سر میکنم .
رجوع به ترکیب قبل شود.
- بوی شیر آمدن از دهان یا لب کسی ؛ کنایه از زمان شیرخوارگی . (آنندراج ) :
مگر از همت مردانه سازد کوهکن کاری
وگرنه از دهان تیشه بوی شیر می آید.
از لب افلاک بوی شیر می آید هنوز
کاختلاط ما و جانان ربط چندین ساله بود.
- بوی مشک آمدن از چیزی ؛ کنایه از نهایت خوبی و کمال انتفاع در سودا و معامله بود. (آنندراج ) :
بوی مشک از نفس سوخته اش می آید
در دل هر که کند ریشه خط مشکینش .