بوق زدن
لغتنامه دهخدا
بوق زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) از عالم سرنا زدن و نای زدن . (آنندراج ). نواختن بوق . (فرهنگ فارسی معین ) :
چون بوق زدن باشد در گاه هزیمت
مردی که جوانی کند اندر گه پیری .
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ورنه مجنونی چرا می پای کوبی در سرب .
تو نیز اندر هزیمت بوق می زن
ز جاهی خیمه بر عیوق می زن .
|| کنایه از گوز دادن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
چون بوق زدن باشد در گاه هزیمت
مردی که جوانی کند اندر گه پیری .
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ورنه مجنونی چرا می پای کوبی در سرب .
تو نیز اندر هزیمت بوق می زن
ز جاهی خیمه بر عیوق می زن .
|| کنایه از گوز دادن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).