بوالفضول
لغتنامه دهخدا
بوالفضول . [ بُل ْ ف ُ ] (ع ص مرکب ) کنایه از یاوه گو. (آنندراج ). بیهوده گوی . (ناظم الاطباء) :
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
بس بوالفضول و یافه درای وزنخ زنند.
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از جفاش زاستر است .
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر درپرستاران .
چو من خرسندم و بخشنده خشنود
تو نقد بوالفضولی خرج کن زود.
از آن بوالفضولان بسیارگوی
و از آن بوالحکیمان دیوانه خوی .
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگو رنجم مده ای بوالفضول .
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
بس بوالفضول و یافه درای وزنخ زنند.
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از جفاش زاستر است .
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر درپرستاران .
چو من خرسندم و بخشنده خشنود
تو نقد بوالفضولی خرج کن زود.
از آن بوالفضولان بسیارگوی
و از آن بوالحکیمان دیوانه خوی .
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگو رنجم مده ای بوالفضول .