بوالعجب
لغتنامه دهخدا
بوالعجب . [ بُل ْ ع َ ج َ ] (ع ص مرکب ) غریب و عجیب . مسخره و مضحکه . شعبده باز. (ناظم الاطباء). پدر تعجب ؛ یعنی صاحب تعجب و مشعبد و بازیگر. (آنندراج ) (غیاث ). بازیگر. (شرفنامه ٔ منیری ). ابوالعجب :
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثی ست بوالعجب .
بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب
کار ما کردند بس نغز و عجب چون بوالعجب .
همه افاضل گیتی بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبی .
او چو درآمد ز در بانگ برآمد ز من
کاینت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب .
درد عشق تو بوالعجب دردیست
که چو درمان کنم بتر گردد.
شه بیت سرّ عشق که مطلوب جمله اوست
بیتی است بوالعجب بطلب از سفینه ای .
بوالعجب مرغی است جان عاشقان
کز دو کونش می نیابد آشیان .
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب .
چون که مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب .
صید از کمند اگر بجهدبوالعجب بود
ورنی چو در کمند بمیرد عجیب نیست .
بوالعجب بود که نفسی بمرادی برسد
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد.
ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم .
زیرکی را گفتم این احوال بین خندیدگفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی .
رجوع به بلعجب و ابوالعجب شود.
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثی ست بوالعجب .
بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب
کار ما کردند بس نغز و عجب چون بوالعجب .
همه افاضل گیتی بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبی .
او چو درآمد ز در بانگ برآمد ز من
کاینت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب .
درد عشق تو بوالعجب دردیست
که چو درمان کنم بتر گردد.
شه بیت سرّ عشق که مطلوب جمله اوست
بیتی است بوالعجب بطلب از سفینه ای .
بوالعجب مرغی است جان عاشقان
کز دو کونش می نیابد آشیان .
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب .
چون که مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب .
صید از کمند اگر بجهدبوالعجب بود
ورنی چو در کمند بمیرد عجیب نیست .
بوالعجب بود که نفسی بمرادی برسد
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد.
ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم .
زیرکی را گفتم این احوال بین خندیدگفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی .
رجوع به بلعجب و ابوالعجب شود.