بهیم
لغتنامه دهخدا
بهیم . [ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از رایان هنداست . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی
نشسته ایمن و دل پرنشاط و ناز و بطر.
چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم
بنهر واله همی کرد بر شهان مفخر.
حصار کندهه را از بهیم خالی کرد
بهیم را بجهان آن حصار بود مفر.
بدار ملک خود آورد تخت و تاج بهیم
ز سیم خام چو بتخانه پرنگار و صور.
همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی
نشسته ایمن و دل پرنشاط و ناز و بطر.
چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم
بنهر واله همی کرد بر شهان مفخر.
حصار کندهه را از بهیم خالی کرد
بهیم را بجهان آن حصار بود مفر.
بدار ملک خود آورد تخت و تاج بهیم
ز سیم خام چو بتخانه پرنگار و صور.