بهانه جستن
لغتنامه دهخدا
بهانه جستن . [ ب َ ن َ / ن ِ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) دست آویز بدست آوردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). اعتلال . (منتهی الارب ) :
بدو گفت هومان که خیره مگوی
بدین روی با من بهانه مجوی .
همه نیکویی در جهان بهر تست
ز یزدان بهانه نبایدت جست .
بدو سام یل گفت با من بگوی
هر آنچت بگویم بهانه مجوی .
گو دگر چون هلاک من خواهی
بی گناهم بکش بهانه مجوی .
|| اعتراض بی جاکردن . (فرهنگ فارسی معین ).
بدو گفت هومان که خیره مگوی
بدین روی با من بهانه مجوی .
همه نیکویی در جهان بهر تست
ز یزدان بهانه نبایدت جست .
بدو سام یل گفت با من بگوی
هر آنچت بگویم بهانه مجوی .
گو دگر چون هلاک من خواهی
بی گناهم بکش بهانه مجوی .
|| اعتراض بی جاکردن . (فرهنگ فارسی معین ).