بها
لغتنامه دهخدا
بها. [ ب َ ] (اِ) قیمت هر چیز. (برهان ). قیمت و ارزش . (از آنندراج ). قیمت هر چیزی . (انجمن آرا). قیمت . ارزش . ارز. نرخ . (فرهنگ فارسی معین ). ثمن . (ترجمان القرآن ). ارز. ارج . قیمت . قدر. آمرغ . آخش .
(یادداشت بخط مؤلف ) :
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران .
دانشا چون دریغم آیی از آنک
بی بهایی ولیکن از تو بهاست .
بعهد دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با بها و سامان بود.
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها وبپیچید یال .
که از بد کند جان و تن را رها
بداند که کژی نیارد بها.
ز دینار و از گوهر پربها
نبودی درم را در آنجا بها.
چون روز شد، خداوندم بارها برنهاد و میخ طلب کرد و نیافت . مرا سبکتکین بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که به هر بها که ترا بخواهند خرید، بفروشم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 199).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که دُر گرچه کوچک ، بها بین نه سنگ .
چو دیدی که گیتی ندارد بها
از او بس بود خورد و پوشش گیا.
به جوانی که بدادت چو طمع کرد بجانت
گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش .
مردم بشهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر بکان خویش نیارد بسی بها.
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتش افزون کند بها.
بدی فروشد و نیکی بها ستاند و من
بدین تجارت از او شادمان و خندانم .
بدان طمع که رسانی بها و دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است .
جامه هم رها کردم تا بها بازرساند... (سندبادنامه ص 244).
گفت در این ره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست .
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار.
بهای سر خویشتن میخورد
نه انصاف باشد که سختی برد.
اگر چند از آهو بود پشک و مشک
ولی پشک چون مشک نارد بها.
قحط جود است آبروی خود نمی بایدفروخت
باده و گل از بهای خرقه می باید خرید.
ترکیبات :
آب بها. ارزان بها. بی بها. پیش بها. پس بها. بدبها. پوربها. بابها. خلعت بها. خون بها. حلوابها. تعین بها. سربها. شیربها. کم بها. گردن بها. گرمابه بها. نعل بها. نیمه بها. نیم بها. هم بها.
|| فر و شکوه . جلال و عظمت :
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه
شد بوی و بها از همه بویی و بهایی .
باشرف ملکت را سیرت خوب تو کند
بابها دولت را فر وبهای تو کند.
چون رسول بهرام را بدید با آن قد و قامت و بها و ارج دانست که ... (فارسنامه ابن البلخی ص 76).
گفت رگهای منند آن کوهها
مثل من نبوند در فر و بها.
(یادداشت بخط مؤلف ) :
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران .
دانشا چون دریغم آیی از آنک
بی بهایی ولیکن از تو بهاست .
بعهد دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با بها و سامان بود.
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها وبپیچید یال .
که از بد کند جان و تن را رها
بداند که کژی نیارد بها.
ز دینار و از گوهر پربها
نبودی درم را در آنجا بها.
چون روز شد، خداوندم بارها برنهاد و میخ طلب کرد و نیافت . مرا سبکتکین بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که به هر بها که ترا بخواهند خرید، بفروشم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 199).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که دُر گرچه کوچک ، بها بین نه سنگ .
چو دیدی که گیتی ندارد بها
از او بس بود خورد و پوشش گیا.
به جوانی که بدادت چو طمع کرد بجانت
گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش .
مردم بشهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر بکان خویش نیارد بسی بها.
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتش افزون کند بها.
بدی فروشد و نیکی بها ستاند و من
بدین تجارت از او شادمان و خندانم .
بدان طمع که رسانی بها و دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است .
جامه هم رها کردم تا بها بازرساند... (سندبادنامه ص 244).
گفت در این ره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست .
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار.
بهای سر خویشتن میخورد
نه انصاف باشد که سختی برد.
اگر چند از آهو بود پشک و مشک
ولی پشک چون مشک نارد بها.
قحط جود است آبروی خود نمی بایدفروخت
باده و گل از بهای خرقه می باید خرید.
ترکیبات :
آب بها. ارزان بها. بی بها. پیش بها. پس بها. بدبها. پوربها. بابها. خلعت بها. خون بها. حلوابها. تعین بها. سربها. شیربها. کم بها. گردن بها. گرمابه بها. نعل بها. نیمه بها. نیم بها. هم بها.
|| فر و شکوه . جلال و عظمت :
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه
شد بوی و بها از همه بویی و بهایی .
باشرف ملکت را سیرت خوب تو کند
بابها دولت را فر وبهای تو کند.
چون رسول بهرام را بدید با آن قد و قامت و بها و ارج دانست که ... (فارسنامه ابن البلخی ص 76).
گفت رگهای منند آن کوهها
مثل من نبوند در فر و بها.