بنیز
لغتنامه دهخدا
بنیز. [ ب ِ ](ق مرکب ) دیگر. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زان که خونابه نماندستم در چشم بنیز.
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.
نباشد کسی را پس از من بنیز
بدین گونه اندر جهان چارچیز.
اگر بازآیدم دلبر نیندیشم بنیز از دل
اگر بازآیدم جانان نیندیشم بنیز از جان .
در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بنیز
زآن پاک نایدم که شود کهنه پیرهن .
آرزو بیش از این بنیز مخواه
کآنچه یزدان نهاده بود رسید.
|| هرگز و حاشا. (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). هرگز. (رشیدی ) (اوبهی ) :
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگ دلی خوی تست و مهر مرا خوی .
دو شیرین تر از جان وفرزند چیز
همانا که چیزی نباشد بنیز.
|| گاهی در میان سخن بجای نیز هم بکار برند که بعربی ایضاً گویند. (برهان ). گاه مانند کلمه ٔ موصول بمعنی نیز و ایضاً استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). نیز. ایضاً. (فرهنگ فارسی معین ) :
کسی را که درویش باشد بنیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباشد بنیز.
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چار گوهر بنیز.
که بر ایزد این گفت نتوان بنیز
که بد پادشا و نبدش ایچ چیز.
|| تعجیل و زود. (برهان ) (ناظم الاطباء). زود. (انجمن آرا) (رشیدی ) (آنندراج ) (جهانگیری ). زود. بشتاب . (فرهنگ فارسی معین ).
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زان که خونابه نماندستم در چشم بنیز.
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.
نباشد کسی را پس از من بنیز
بدین گونه اندر جهان چارچیز.
اگر بازآیدم دلبر نیندیشم بنیز از دل
اگر بازآیدم جانان نیندیشم بنیز از جان .
در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بنیز
زآن پاک نایدم که شود کهنه پیرهن .
آرزو بیش از این بنیز مخواه
کآنچه یزدان نهاده بود رسید.
|| هرگز و حاشا. (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). هرگز. (رشیدی ) (اوبهی ) :
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگ دلی خوی تست و مهر مرا خوی .
دو شیرین تر از جان وفرزند چیز
همانا که چیزی نباشد بنیز.
|| گاهی در میان سخن بجای نیز هم بکار برند که بعربی ایضاً گویند. (برهان ). گاه مانند کلمه ٔ موصول بمعنی نیز و ایضاً استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). نیز. ایضاً. (فرهنگ فارسی معین ) :
کسی را که درویش باشد بنیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباشد بنیز.
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چار گوهر بنیز.
که بر ایزد این گفت نتوان بنیز
که بد پادشا و نبدش ایچ چیز.
|| تعجیل و زود. (برهان ) (ناظم الاطباء). زود. (انجمن آرا) (رشیدی ) (آنندراج ) (جهانگیری ). زود. بشتاب . (فرهنگ فارسی معین ).