بنیاد کندن
لغتنامه دهخدا
بنیاد کندن . [ ب ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) هدم و خراب کردن . (آنندراج ). خراب کردن . منهدم ساختن . (فرهنگ فارسی معین ) :
بنماید که جفای فلک از دامن دل
دست کوته نکند تا نکند بنیادم .
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم .
به اشکی توان کند بنیاد غفلت
که یک قطره سیل است خواب گران را.
- بنیاد برکندن ؛ خراب کردن . منهدم ساختن . (فرهنگ فارسی معین ) :
گر بیخودی مجال دهد اضطراب را
بنیاد برکند دل و جان خراب را.
بنماید که جفای فلک از دامن دل
دست کوته نکند تا نکند بنیادم .
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم .
به اشکی توان کند بنیاد غفلت
که یک قطره سیل است خواب گران را.
- بنیاد برکندن ؛ خراب کردن . منهدم ساختن . (فرهنگ فارسی معین ) :
گر بیخودی مجال دهد اضطراب را
بنیاد برکند دل و جان خراب را.