بندگی کردن
لغتنامه دهخدا
بندگی کردن . [ ب َ دَ / دِ ک َدَ ] (مص مرکب ) خدمت کردن . اطاعت کردن :
یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار.
صد بندگی شاه ببایست کردنم
ازبهر یک امید که ازوی روا شدم .
بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن
نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم .
حافظ برو که بندگی بارگاه شاه
گر جمله می کنند تو باری نمی کنی .
|| طاعت و عبادت کردن :
گر همی نعمت دایم طلبی او را
بندگی کن بدرستی و به بیماری .
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید.
یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار.
صد بندگی شاه ببایست کردنم
ازبهر یک امید که ازوی روا شدم .
بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن
نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم .
حافظ برو که بندگی بارگاه شاه
گر جمله می کنند تو باری نمی کنی .
|| طاعت و عبادت کردن :
گر همی نعمت دایم طلبی او را
بندگی کن بدرستی و به بیماری .
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید.