بنده
لغتنامه دهخدا
بنده . [ ب َ دَ / دِ ] (اِ) پهلوی «بندک » . پارسی باستان «بندکه » . از مصدر بستن ، جمع آن بندگان . در پهلوی «بندکان » . عبد. غلام . مقابل آزاد. (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). مرکب از بند و ها که کلمه ٔ نسبت است و وضع آن در اصل برای عبید و جواری بوده زیرا که در بند آیند و بفروخت میروند و جمع آن به الف و نون قیاسی است و به ها و الف نیز آمده . (غیاث ) (از آنندراج ). مقابل خواجه . سید و مولی . (یادداشت بخط مؤلف ). بنده . فتی . عبد. ولید. اسیر. (ترجمان القرآن ). برده و عبد و عبید و غلام و چاکر و لاچین و زرخرید و خانه زاد. (ناظم الاطباء). برده . عبد. عبید. غلام زرخرید (در مورد مرد). (فرهنگ فارسی معین ). تیم . مربوب . نخه . رِق . رقیق . رقبه . مولی . (منتهی الارب ) :
زمینش بدیبا بیاراسته
همه باغ پر بنده و خواسته .
یکایک از او بخت برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.
دوصد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
همه شهر ایران بدو زنده اند
اگر شهریارند و گر بنده اند.
گفت بندگان را از فرمانبرداری چاره ای نیست . (تاریخ بیهقی ).
ترکان رهی و بنده ٔ من بوده اند
من تن چگونه بنده ٔ ترکان کنم .
چون هندوان به پیش گل و بلبل
زاغ سیاه بنده و مولی شد.
بنده کی گردد آنکه باشد حر
کی توان کرد ظرف پر را پر.
من چه سگم ای دریغ کآمده در بند تو
آنکه منش بنده ام بسته ٔ بند توام .
پانصدهزار دینار زیادت دارم بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه ).
بنده ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه ای چون که تباهی کنی .
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد.
صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. (گلستان )
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
- بنده ٔ درگاه ؛ غلام حاضر در درگاه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
- بنده ٔ فرمان ؛ غلام حاضر در فرمان . (ناظم الاطباء). مطیع فرمان . (فرهنگ فارسی معین ). در شواهد زیر این کلمه به فک کسره ٔ اضافه آمده است :
همه پیش او بنده فرمان شوید
بدان درد نزدیک درمان شوید.
من آن گفتم که دانستم تو می دان
که تو فرمان دهی من بنده فرمان .
جهانت باد دایم بنده فرمان
ترا اقبال طالع وز عدو عاق .
گفت کای چرخ بنده فرمانت
و اختر فرخ آفرین خوانت .
که فرمان دهان حاکم جان شدند
فرستادگان بنده فرمان شدند.
گفت قاصد می کنید اینها شما
گفت نه که بنده فرمانیم ما.
پی جان رو که کارکن جانست
تن بیچاره بنده فرمان است .
|| نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). نوکر. چاکر. خدمتکار. (فرهنگ فارسی معین ) :
اگر شاه فرمان دهد بنده را
که بگشایم از بند گوینده را.
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بنده ٔ نیکخواه .
خنک آن میر که در خانه ٔ آن بارخدای
پسر و دخترآن میر بود بنده و داه .
فرخی بنده ٔ تو بر در تو
از نشاط تو برکشیده دهاز.
زین سپس خادم تو باشم ومولایت
چاکر و بنده و خاک کف پایت .
و چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفق تر بندگانست . (تاریخ بیهقی ).
- خربنده ؛ آنکه خدمت خر کند. چاروادار :
شتربان درود آنچه خربنده کشت .
خری چوب میخورد بر جای جو
خر افتاد و جان داد خربنده زو.
|| خدمتگزار باصداقت و مطیع و فرمانبردار و حاضر در فرمان . (ناظم الاطباء). مطیع. فرمانبردار. (فرهنگ فارسی معین ) :
به ایران و توران ورا بنده اند
به رأی و به فرمان او زنده اند.
منم بنده ٔ اهل بیت نبی
ستاینده ٔ خاک پای وصی .
زمین بنده و چرخ یار منست
سر تاجداران شکار منست .
نژاد فریدون بدو زنده بود
زمین نعل اسب ورا بنده بود.
حصیری ... حق خدمت قدیم دارد وهمیشه بنده و دوست یگانه بوده است . (تاریخ بیهقی ). خواجه گفت من بنده و فرمانبردارم . (تاریخ بیهقی ). پسر را بدرگاه عالی فرستد بنده و طاعت دار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
بنده مشو ز بهر فزونی را
آنرا که همچنوی به از اویی .
چرا بنده شدمان درخت و ستور
بیا تا بکار اندرون بنگریم .
خلایق بنده ٔ حاجات خویشند اگر به حاجات ایشان وفا نمایی قبولت کنند. (اسرار التوحید).
لیکن همگان را بنده ٔ دینار و درم می بینم . (کلیله و دمنه ).
بنده ٔ عشق جان حرباشد
مرد کشتی نه مرد در باشد.
بنده ٔ دندان خویشم کو بگاز
نقش یاسین کرد بر بازوی من .
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
- بنده ٔ امام زمان ؛ مطیع امام زمان :
تا تو بدل بنده ٔ امام زمانی
بنده ٔ شعر تو است شعر کسایی .
- بنده ٔ خدا و عبد خدا ؛ عبداﷲ. (فرهنگ فارسی معین ).
- بنده ٔ خداوند و بندگان خداوند ؛ مطیع و فرمانبردار و اطاعت کننده ٔ خداوند : سید ما و صاحب ما، امام قائم بامراﷲ بنده ٔ خداست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394).
- بنده ٔ شکم ؛ پرخور. شکم پرور. شکم بنده . (فرهنگ فارسی معین ). پرخوار و شکم پرور. (ناظم الاطباء). مطیع شکم .
- بنده ٔ مخلص ؛ چاکر اخلاصمند. (فرهنگ فارسی معین ). مطیع و خالص در فرمانبرداری . ج ، بندگان . (ناظم الاطباء).
- خدابنده ؛ مطیع وفرمانبردار خداوند.
- شکم بنده ؛ آنکه بنده ٔ شکم است . پرخوار.
|| ...و بمرور ایام بر جمیع نوع انسان اطلاق یافته پس در حقیقت مضاف بسوی حق باشد ... (غیاث ) (از آنندراج ) :
بلکه از خداوند جهان بود همه
از خداوند جهان حکم و ز بنده تسلیم .
و تناسخیان گویند که جمال خلعت آفریدگار است که مکافات آن پاکی و پرهیزگاری که بنده کرده بوده اندر پیش . (نوروزنامه ).
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر بدرگاه خدا آورد.
|| من . این جانب . نویسنده . گوینده . در هنگام گفتن و نوشتن کلمه ٔ «بنده » را بجای «من » بمنزله ٔ اظهار ادب بکار برند. ظاهراً در اول «این بنده » و«من بنده » بود بعد تخفیف «بنده » شده . ج ، بندگان . (فرهنگ فارسی معین ). ... و چنانکه می گویند بنده این کار میکند. همچنین بنده این کار می کنم نیز محاوره است ... (آنندراج ) :
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت میماند.
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال نال وار نویده .
به جم گفت شه کای جهان شهریار
ز من بنده بر بدگمانی مدار.
و مجدالملک به پارس بوده بود با جد این بنده ... و اول تلمیذی جدبنده کرد در پارس به ابتداء جوانی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284). خواجه احمد بفرمود تا اسبان به غلامان بازدادند و بنده ملطفه پرداخته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380).
بر دل و جان بنده حکم تراست
ای شهنشاه حسن و فرمان هم .
بنده با مشت خربط است امروز
چون خر اندر خلاب افتاده .
گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچه دیدی آنچه گفتی بازگو.
|| (ص ) بسته شده و بندشده و محکم شده . || ثابت و برقرار. || مسلسل و زنجیرشده . || مندرج و مشمول و شامل شده . || مسدود. (ناظم الاطباء).
زمینش بدیبا بیاراسته
همه باغ پر بنده و خواسته .
یکایک از او بخت برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.
دوصد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
همه شهر ایران بدو زنده اند
اگر شهریارند و گر بنده اند.
گفت بندگان را از فرمانبرداری چاره ای نیست . (تاریخ بیهقی ).
ترکان رهی و بنده ٔ من بوده اند
من تن چگونه بنده ٔ ترکان کنم .
چون هندوان به پیش گل و بلبل
زاغ سیاه بنده و مولی شد.
بنده کی گردد آنکه باشد حر
کی توان کرد ظرف پر را پر.
من چه سگم ای دریغ کآمده در بند تو
آنکه منش بنده ام بسته ٔ بند توام .
پانصدهزار دینار زیادت دارم بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه ).
بنده ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه ای چون که تباهی کنی .
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد.
صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. (گلستان )
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
- بنده ٔ درگاه ؛ غلام حاضر در درگاه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
- بنده ٔ فرمان ؛ غلام حاضر در فرمان . (ناظم الاطباء). مطیع فرمان . (فرهنگ فارسی معین ). در شواهد زیر این کلمه به فک کسره ٔ اضافه آمده است :
همه پیش او بنده فرمان شوید
بدان درد نزدیک درمان شوید.
من آن گفتم که دانستم تو می دان
که تو فرمان دهی من بنده فرمان .
جهانت باد دایم بنده فرمان
ترا اقبال طالع وز عدو عاق .
گفت کای چرخ بنده فرمانت
و اختر فرخ آفرین خوانت .
که فرمان دهان حاکم جان شدند
فرستادگان بنده فرمان شدند.
گفت قاصد می کنید اینها شما
گفت نه که بنده فرمانیم ما.
پی جان رو که کارکن جانست
تن بیچاره بنده فرمان است .
|| نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). نوکر. چاکر. خدمتکار. (فرهنگ فارسی معین ) :
اگر شاه فرمان دهد بنده را
که بگشایم از بند گوینده را.
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بنده ٔ نیکخواه .
خنک آن میر که در خانه ٔ آن بارخدای
پسر و دخترآن میر بود بنده و داه .
فرخی بنده ٔ تو بر در تو
از نشاط تو برکشیده دهاز.
زین سپس خادم تو باشم ومولایت
چاکر و بنده و خاک کف پایت .
و چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفق تر بندگانست . (تاریخ بیهقی ).
- خربنده ؛ آنکه خدمت خر کند. چاروادار :
شتربان درود آنچه خربنده کشت .
خری چوب میخورد بر جای جو
خر افتاد و جان داد خربنده زو.
|| خدمتگزار باصداقت و مطیع و فرمانبردار و حاضر در فرمان . (ناظم الاطباء). مطیع. فرمانبردار. (فرهنگ فارسی معین ) :
به ایران و توران ورا بنده اند
به رأی و به فرمان او زنده اند.
منم بنده ٔ اهل بیت نبی
ستاینده ٔ خاک پای وصی .
زمین بنده و چرخ یار منست
سر تاجداران شکار منست .
نژاد فریدون بدو زنده بود
زمین نعل اسب ورا بنده بود.
حصیری ... حق خدمت قدیم دارد وهمیشه بنده و دوست یگانه بوده است . (تاریخ بیهقی ). خواجه گفت من بنده و فرمانبردارم . (تاریخ بیهقی ). پسر را بدرگاه عالی فرستد بنده و طاعت دار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
بنده مشو ز بهر فزونی را
آنرا که همچنوی به از اویی .
چرا بنده شدمان درخت و ستور
بیا تا بکار اندرون بنگریم .
خلایق بنده ٔ حاجات خویشند اگر به حاجات ایشان وفا نمایی قبولت کنند. (اسرار التوحید).
لیکن همگان را بنده ٔ دینار و درم می بینم . (کلیله و دمنه ).
بنده ٔ عشق جان حرباشد
مرد کشتی نه مرد در باشد.
بنده ٔ دندان خویشم کو بگاز
نقش یاسین کرد بر بازوی من .
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
- بنده ٔ امام زمان ؛ مطیع امام زمان :
تا تو بدل بنده ٔ امام زمانی
بنده ٔ شعر تو است شعر کسایی .
- بنده ٔ خدا و عبد خدا ؛ عبداﷲ. (فرهنگ فارسی معین ).
- بنده ٔ خداوند و بندگان خداوند ؛ مطیع و فرمانبردار و اطاعت کننده ٔ خداوند : سید ما و صاحب ما، امام قائم بامراﷲ بنده ٔ خداست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394).
- بنده ٔ شکم ؛ پرخور. شکم پرور. شکم بنده . (فرهنگ فارسی معین ). پرخوار و شکم پرور. (ناظم الاطباء). مطیع شکم .
- بنده ٔ مخلص ؛ چاکر اخلاصمند. (فرهنگ فارسی معین ). مطیع و خالص در فرمانبرداری . ج ، بندگان . (ناظم الاطباء).
- خدابنده ؛ مطیع وفرمانبردار خداوند.
- شکم بنده ؛ آنکه بنده ٔ شکم است . پرخوار.
|| ...و بمرور ایام بر جمیع نوع انسان اطلاق یافته پس در حقیقت مضاف بسوی حق باشد ... (غیاث ) (از آنندراج ) :
بلکه از خداوند جهان بود همه
از خداوند جهان حکم و ز بنده تسلیم .
و تناسخیان گویند که جمال خلعت آفریدگار است که مکافات آن پاکی و پرهیزگاری که بنده کرده بوده اندر پیش . (نوروزنامه ).
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر بدرگاه خدا آورد.
|| من . این جانب . نویسنده . گوینده . در هنگام گفتن و نوشتن کلمه ٔ «بنده » را بجای «من » بمنزله ٔ اظهار ادب بکار برند. ظاهراً در اول «این بنده » و«من بنده » بود بعد تخفیف «بنده » شده . ج ، بندگان . (فرهنگ فارسی معین ). ... و چنانکه می گویند بنده این کار میکند. همچنین بنده این کار می کنم نیز محاوره است ... (آنندراج ) :
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت میماند.
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال نال وار نویده .
به جم گفت شه کای جهان شهریار
ز من بنده بر بدگمانی مدار.
و مجدالملک به پارس بوده بود با جد این بنده ... و اول تلمیذی جدبنده کرد در پارس به ابتداء جوانی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284). خواجه احمد بفرمود تا اسبان به غلامان بازدادند و بنده ملطفه پرداخته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380).
بر دل و جان بنده حکم تراست
ای شهنشاه حسن و فرمان هم .
بنده با مشت خربط است امروز
چون خر اندر خلاب افتاده .
گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچه دیدی آنچه گفتی بازگو.
|| (ص ) بسته شده و بندشده و محکم شده . || ثابت و برقرار. || مسلسل و زنجیرشده . || مندرج و مشمول و شامل شده . || مسدود. (ناظم الاطباء).