بن
لغتنامه دهخدا
بن . [ ب ُ ] (اِ) بنیاد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). پایه . اساس . پای . اصل . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو بشنید ازو مرد داناسخن
مر آن نامه را پاسخ افکند بن .
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن .
همی چاره سازیم تا جای ما
بماند ز بن نگسلد پای ما.
اعجمی ام می ندانم من بن و بنگاه را.
- از بن ، ز بن ؛ از اصل . به تمام . از هر جهت . کاملاً :
دو گوهر چو آب و چو آتش بهم
برآمیختن باشد از بن ستم .
از افراز چون کژ بگردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر.
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.
کسی را جهانبان ز بن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید.
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدْش هرگز نوازش .
چون نخواهد ماند راحت آنچه باشد جز که رنج
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب .
گر او بازپس ناید از اصل و بن
بفرزند خود بازگوید سخن .
مکافات دشمن به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن .
- ازبن برکندگی ؛ از ریشه ، از بیخ افکنی .
- از بن برکندن ؛ نابود کردن . از بن کندن . از بن برافکندن . از ریشه و اصل برانداختن . استیصال :
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم .
وآنگه که دست خویش بیابی بدو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش .
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونْش گردون ز بن برکند.
شرب عزلت ساختی از سر ببر آب هوس
باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا.
درین باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند.
- از بن دندان ؛ بانقیاد. برضا. از صمیم قلب :
ناکام بین که از بن دندان همی کشم
هر بد که با من آن رخ نیکوش میکند.
همه شاهان جهان را چو همی درنگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر.
از بن دندان بکند هرکه هست
آنچه بدان اندر ما را رضاست .
خورشید زد علامت دولت ببام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.
پادشاهی یافتستی بر نبات و بر ستور
هرچه گوئی آن کنید آن از بن دندان کنند.
خود چه پروین که مه و مهر همی سجده ٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند.
گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند
ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم .
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش .
در و مرجان لب و دندان او را هر زبان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری .
بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه ٔ توملک از بن دندان برد.
کیست آنکو پیش تو سجده نبرد
بنده باری از بن دندان نبرد.
از بن دندان لبم بخت ببوسید از آنک
دادم در مدح تو کام زبان آوری .
کعبه ٔ اقبال درگاه تو آمد زین قبل
روز شب گردون طوافش از بن دندان کند.
بعون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بن دندان شود مسخر او.
بندگی جست بفرمان رفتن
پیش امر از بن دندان رفتن .
بنده وارم فلک افکند اگر حلقه بگوش
میکنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال .
- || بظاهر. بصورت ظاهر. نه از صمیم دل . بحکم اجبار : و پسر کاکو از بن دندان سر بزیر میدارد. (تاریخ بیهقی ).
خدمت او از میان جان کندهر بنده ای
وآنکه باشد دشمنش او از بن دندان کند.
از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان بخدمت پشت چون لام آورد.
از دل و جان هرکه پنهان نیست در فرمان تو
آشکارا از بن دندان ترا فرمانبر است .
- از بن سی ودو ؛ از بن دندان :
سالم ز بیست گرچه فزون نیست میشود
گردون پیر از بن سی ودو چاکرم .
- از بن گوش ؛ بطوع . برضا. از بن دندان . از صمیم قلب : و بقضا از بن گوش رضا داد. (نفثةالمصدور زیدری ).
ازسر مهر آسمانت آستان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده .
لاَّلی سخنش گوهریست کز بن گوش
غلام حلقه بگوش است لؤلؤ عدنش .
سرکشی نیست چو زلف تو و او نیز چو من
ازبن گوش بعشق تو برآورده سر است .
- بن افکندن . رجوع به این ترکیب در جای خود شود :
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن .
- بن بخت بر زمین مالیدن ؛ استوار گشتن بخت و دولت . (ناظم الاطباء).
- بن بغل ؛ زیر بغل یا ریشه ٔ آن . (ناظم الاطباء).
- بن بینی ؛ نوک بینی و ریشه ٔ بینی که نزدیک به ابرو می باشد. (ناظم الاطباء).
- بن دامان ؛ ارض و زمین . (ناظم الاطباء).
- بن دامان شبستان کردن ؛ زمین را خوابگاه خود ساختن . (ناظم الاطباء).
- || بمراقبه رفتن . (ناظم الاطباء).
- بن دندان ؛ رجوع به از بن دندان در همین ترکیبات شود.
- || ذخیره . پس انداز. (ناظم الاطباء).
- || قصد. اراده . (ناظم الاطباء).
- بن کشتی ؛ دنباله ٔ کشتی . (ناظم الاطباء).
- بن کوه ؛ قاعده ٔ کوه . (ناظم الاطباء).
- بن گوش ؛ اطاعت . انقیاد. دقت . (ناظم الاطباء).
|| پایان . (برهان ). پایان و انتها. (انجمن آرای ناصری ). انتها. ته :
بن غار هم بسته آمد بکوه
بماند آن جهاندار دور از گروه .
یوسفی آورده ای در بن زندان و پس
قفل زر افکنده ای بردر زندان او.
|| انتهای هر چیز. (برهان ) (ناظم الاطباء). پایان هر چیز. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بیخ و پایان و منتهای هر چیز. (جهانگیری ) (از مجمع الفرس ) (آنندراج ). آخر :
تا نخورد شیر هفت مه بتمامی
از سر اردیبهشت تابن آبان .
مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به بن .
که از فر یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن .
چودیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن .
- به بن آمدن ؛ به آخر رسیدن . به انجام رسیدن . تمام شدن . به پایان آمدن :
مجوئید از این پس کس از من سخن
کز این باره ام دانش آمد به بن .
گر از هفتخوان اندرآرم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن .
سخنهای دستان چو آمد به بن
یلان برگشادند یکسر سخن .
- به بن انجامیدن ؛ به بن آمدن . به پایان رسیدن . به آخر رسیدن :
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم .
و رجوع به «به بن آمدن » شود.
- به بن شدن ؛ آخر شدن . به فرجام رسیدن . به آخر رسیدن :
ز خوی شهنشاه چندین سخن
همی رفت تا شد سخنْشان به بن .
چو شد داستان سیاوش به بن
ز کیخسرو آریم اکنون سخن .
چو گفتار پور زره شد به بن
سپهدار ایران شنید آن سخن .
- سر و بن ؛ سر و ته . اول و آخر :
دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان .
عروسی بکر بین باتخت وباتاج
سر و بن بسته در توحید معراج .
همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه میکرد تا به مرو رسید. (تذکرة الاولیاء عطار).
سخن را سر است ای خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن .
|| خوشه ٔ خرما. (از برهان ) (ناظم الاطباء). || درخت . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). در ترکیبهای خرمابن ، سروبن ، ناربن ، بیدبن و... :
گرچه خرمابن سبز است درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش .
بخرمابنی ماند از دور لیکن
بنسیه ست خرماش و نقد است خارش .
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید.
از آن ناربن تا بوقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار.
چو بیدبن که تن آور شود به پنجه سال
به پنج روز ببالاش بردود یقطین .
|| بوته : گلبن ؛ بوته ٔ گل :
نانوردیم و خوار و بن نه شگفت
که بن خار نیست وردنورد.
پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سر چو سیر مرا.
ببازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست .
قد چون سروش از دیوان شاهی
بگلبن داده تشریف سپاهی .
گل برچنند روز بروز از درخت گل
زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند.
چو از گلبنی دیده باشی خوشی
روا باشد ار بار خارش کشی .
خاربنان بر سر خاکش برست . (گلستان ). || نتیجه و سرانجام . (ناظم الاطباء) :
زهر گونه رانیم یکسر سخن
جز از خواست ایزد نباشد به بن .
مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به بن .
چو این نامور نامه آمد به بن
ز من روی کشور شود پرسخن .
|| بمعنی ابتدا نیز آمده . (آنندراج ) :
شنیدم همه هرچه گفتی سخن
نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن .
|| سوراخ مقعد که بعربی فقحه خوانند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). اِست . (ربنجنی ). کون . (یادداشت مرحوم دهخدا). || چیزی نیز هست که آن را آب کامه گویند و آن نان خورشی است معروف و مشهور در صفاهان . (برهان ). آب کامه . (ناظم الاطباء). || تخمی است که آن را قهوه نیز گویند. (غیاث اللغات ). || مجازاً، بمعنی رخت و اسباب خانه ، زیرا که اثاث البیت گوئیا اصل و بیخ جمعیت خانه است . (آنندراج ). || منصب . منزلت . مقام عالی . (یادداشت مرحوم دهخدا):
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بی بنان را نشانی به بن
بفرجام کارآیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.
|| وقع. اهمیت . منزلت : چون خرزاسف شنید که لشکر ایران آمدند، ایشان را بنی نمی نهاد. (فارسنامه چ لسترنج ص 52). || قاعده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || مزید مؤخر امکنه ، رستنی ها و اشیاء بود: اترابن ، اسپیاربن ، اشکربن ، اغوزبن ، اغوزبن اسپو، اغوزداربن ، افرابن ، اناربن ،انجیره بن ، اوجابن ، ایرت بن ، بندبن ، پیچه بن ، پاسزبن ، تکیه ٔ اوجابن ، تکیه ٔ شاه غازی بن ، تکیه ٔ طوقداربن ، توسکابن ، تیله بن ، چارتابن ، چشمه بن ، چمه بن ، چناربن ، خانه بن ، دزبن ، دوکه بن ، سرداربن ، سنگ بن ، سنگه بن ، سوره بن ، سی بن ، طلابن ، عیشه بن ، قلعه بن ، کلایه بن ، کلمازی بن ، مکربن ، کیکه بن ، کل بن ، لرهدبن ، مازوبن ، مازی بن ، محله ٔ اوجابن ، محله ٔ چناربن ، محله ٔ شاه غازی بن ، محله ٔ طوقداربن ، محله ٔ هزاربن ، مسجد اوجابن ، نارنج بن ، نوری بن ، وله بن ، ولیک بن ، ونه بن ، وینه بن ، خاربن ، خرمابن ، رزبن ، امربن ، بیدبن ، سروبن ، کاج بن ، کلمازی بن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || بیخ درخت . (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). زیر و بیخ درخت . (شرفنامه ٔ منیری ).اصل . جرثومه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درخت آسان توان از بن بریدن
ولیکن باز نتوان پیونیدن .
به داورگه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بدگوهران را.
|| ته ، تحت و دنباله ٔ کشتی . (ناظم الاطباء). || قعر. تک . ته . مقابل سر. فرود. غور: بن کاسه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
قوم فرعون همه را در بن دریا راند
آنگهی غرقه کندْشان و نگون گرداند.
باده ای دید در آن جام درافتاده
که بن جام همی سفت چو سنباده .
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین .
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن چو روی بر لب دریا.
اندر بن شوراب زبهر چه نهاده ست
چندین گهر و لؤلؤ ارزنده ٔ زیبا.
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالی .
آنکه ورا دوسترین بود گفت
در بن چاهیش بباید نهفت .
چو بشنید ازو مرد داناسخن
مر آن نامه را پاسخ افکند بن .
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن .
همی چاره سازیم تا جای ما
بماند ز بن نگسلد پای ما.
اعجمی ام می ندانم من بن و بنگاه را.
- از بن ، ز بن ؛ از اصل . به تمام . از هر جهت . کاملاً :
دو گوهر چو آب و چو آتش بهم
برآمیختن باشد از بن ستم .
از افراز چون کژ بگردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر.
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.
کسی را جهانبان ز بن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید.
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدْش هرگز نوازش .
چون نخواهد ماند راحت آنچه باشد جز که رنج
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب .
گر او بازپس ناید از اصل و بن
بفرزند خود بازگوید سخن .
مکافات دشمن به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن .
- ازبن برکندگی ؛ از ریشه ، از بیخ افکنی .
- از بن برکندن ؛ نابود کردن . از بن کندن . از بن برافکندن . از ریشه و اصل برانداختن . استیصال :
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم .
وآنگه که دست خویش بیابی بدو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش .
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونْش گردون ز بن برکند.
شرب عزلت ساختی از سر ببر آب هوس
باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا.
درین باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند.
- از بن دندان ؛ بانقیاد. برضا. از صمیم قلب :
ناکام بین که از بن دندان همی کشم
هر بد که با من آن رخ نیکوش میکند.
همه شاهان جهان را چو همی درنگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر.
از بن دندان بکند هرکه هست
آنچه بدان اندر ما را رضاست .
خورشید زد علامت دولت ببام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.
پادشاهی یافتستی بر نبات و بر ستور
هرچه گوئی آن کنید آن از بن دندان کنند.
خود چه پروین که مه و مهر همی سجده ٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند.
گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند
ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم .
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش .
در و مرجان لب و دندان او را هر زبان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری .
بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه ٔ توملک از بن دندان برد.
کیست آنکو پیش تو سجده نبرد
بنده باری از بن دندان نبرد.
از بن دندان لبم بخت ببوسید از آنک
دادم در مدح تو کام زبان آوری .
کعبه ٔ اقبال درگاه تو آمد زین قبل
روز شب گردون طوافش از بن دندان کند.
بعون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بن دندان شود مسخر او.
بندگی جست بفرمان رفتن
پیش امر از بن دندان رفتن .
بنده وارم فلک افکند اگر حلقه بگوش
میکنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال .
- || بظاهر. بصورت ظاهر. نه از صمیم دل . بحکم اجبار : و پسر کاکو از بن دندان سر بزیر میدارد. (تاریخ بیهقی ).
خدمت او از میان جان کندهر بنده ای
وآنکه باشد دشمنش او از بن دندان کند.
از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان بخدمت پشت چون لام آورد.
از دل و جان هرکه پنهان نیست در فرمان تو
آشکارا از بن دندان ترا فرمانبر است .
- از بن سی ودو ؛ از بن دندان :
سالم ز بیست گرچه فزون نیست میشود
گردون پیر از بن سی ودو چاکرم .
- از بن گوش ؛ بطوع . برضا. از بن دندان . از صمیم قلب : و بقضا از بن گوش رضا داد. (نفثةالمصدور زیدری ).
ازسر مهر آسمانت آستان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده .
لاَّلی سخنش گوهریست کز بن گوش
غلام حلقه بگوش است لؤلؤ عدنش .
سرکشی نیست چو زلف تو و او نیز چو من
ازبن گوش بعشق تو برآورده سر است .
- بن افکندن . رجوع به این ترکیب در جای خود شود :
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن .
- بن بخت بر زمین مالیدن ؛ استوار گشتن بخت و دولت . (ناظم الاطباء).
- بن بغل ؛ زیر بغل یا ریشه ٔ آن . (ناظم الاطباء).
- بن بینی ؛ نوک بینی و ریشه ٔ بینی که نزدیک به ابرو می باشد. (ناظم الاطباء).
- بن دامان ؛ ارض و زمین . (ناظم الاطباء).
- بن دامان شبستان کردن ؛ زمین را خوابگاه خود ساختن . (ناظم الاطباء).
- || بمراقبه رفتن . (ناظم الاطباء).
- بن دندان ؛ رجوع به از بن دندان در همین ترکیبات شود.
- || ذخیره . پس انداز. (ناظم الاطباء).
- || قصد. اراده . (ناظم الاطباء).
- بن کشتی ؛ دنباله ٔ کشتی . (ناظم الاطباء).
- بن کوه ؛ قاعده ٔ کوه . (ناظم الاطباء).
- بن گوش ؛ اطاعت . انقیاد. دقت . (ناظم الاطباء).
|| پایان . (برهان ). پایان و انتها. (انجمن آرای ناصری ). انتها. ته :
بن غار هم بسته آمد بکوه
بماند آن جهاندار دور از گروه .
یوسفی آورده ای در بن زندان و پس
قفل زر افکنده ای بردر زندان او.
|| انتهای هر چیز. (برهان ) (ناظم الاطباء). پایان هر چیز. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بیخ و پایان و منتهای هر چیز. (جهانگیری ) (از مجمع الفرس ) (آنندراج ). آخر :
تا نخورد شیر هفت مه بتمامی
از سر اردیبهشت تابن آبان .
مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به بن .
که از فر یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن .
چودیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن .
- به بن آمدن ؛ به آخر رسیدن . به انجام رسیدن . تمام شدن . به پایان آمدن :
مجوئید از این پس کس از من سخن
کز این باره ام دانش آمد به بن .
گر از هفتخوان اندرآرم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن .
سخنهای دستان چو آمد به بن
یلان برگشادند یکسر سخن .
- به بن انجامیدن ؛ به بن آمدن . به پایان رسیدن . به آخر رسیدن :
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم .
و رجوع به «به بن آمدن » شود.
- به بن شدن ؛ آخر شدن . به فرجام رسیدن . به آخر رسیدن :
ز خوی شهنشاه چندین سخن
همی رفت تا شد سخنْشان به بن .
چو شد داستان سیاوش به بن
ز کیخسرو آریم اکنون سخن .
چو گفتار پور زره شد به بن
سپهدار ایران شنید آن سخن .
- سر و بن ؛ سر و ته . اول و آخر :
دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان .
عروسی بکر بین باتخت وباتاج
سر و بن بسته در توحید معراج .
همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه میکرد تا به مرو رسید. (تذکرة الاولیاء عطار).
سخن را سر است ای خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن .
|| خوشه ٔ خرما. (از برهان ) (ناظم الاطباء). || درخت . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). در ترکیبهای خرمابن ، سروبن ، ناربن ، بیدبن و... :
گرچه خرمابن سبز است درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش .
بخرمابنی ماند از دور لیکن
بنسیه ست خرماش و نقد است خارش .
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید.
از آن ناربن تا بوقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار.
چو بیدبن که تن آور شود به پنجه سال
به پنج روز ببالاش بردود یقطین .
|| بوته : گلبن ؛ بوته ٔ گل :
نانوردیم و خوار و بن نه شگفت
که بن خار نیست وردنورد.
پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سر چو سیر مرا.
ببازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست .
قد چون سروش از دیوان شاهی
بگلبن داده تشریف سپاهی .
گل برچنند روز بروز از درخت گل
زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند.
چو از گلبنی دیده باشی خوشی
روا باشد ار بار خارش کشی .
خاربنان بر سر خاکش برست . (گلستان ). || نتیجه و سرانجام . (ناظم الاطباء) :
زهر گونه رانیم یکسر سخن
جز از خواست ایزد نباشد به بن .
مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به بن .
چو این نامور نامه آمد به بن
ز من روی کشور شود پرسخن .
|| بمعنی ابتدا نیز آمده . (آنندراج ) :
شنیدم همه هرچه گفتی سخن
نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن .
|| سوراخ مقعد که بعربی فقحه خوانند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). اِست . (ربنجنی ). کون . (یادداشت مرحوم دهخدا). || چیزی نیز هست که آن را آب کامه گویند و آن نان خورشی است معروف و مشهور در صفاهان . (برهان ). آب کامه . (ناظم الاطباء). || تخمی است که آن را قهوه نیز گویند. (غیاث اللغات ). || مجازاً، بمعنی رخت و اسباب خانه ، زیرا که اثاث البیت گوئیا اصل و بیخ جمعیت خانه است . (آنندراج ). || منصب . منزلت . مقام عالی . (یادداشت مرحوم دهخدا):
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بی بنان را نشانی به بن
بفرجام کارآیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.
|| وقع. اهمیت . منزلت : چون خرزاسف شنید که لشکر ایران آمدند، ایشان را بنی نمی نهاد. (فارسنامه چ لسترنج ص 52). || قاعده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || مزید مؤخر امکنه ، رستنی ها و اشیاء بود: اترابن ، اسپیاربن ، اشکربن ، اغوزبن ، اغوزبن اسپو، اغوزداربن ، افرابن ، اناربن ،انجیره بن ، اوجابن ، ایرت بن ، بندبن ، پیچه بن ، پاسزبن ، تکیه ٔ اوجابن ، تکیه ٔ شاه غازی بن ، تکیه ٔ طوقداربن ، توسکابن ، تیله بن ، چارتابن ، چشمه بن ، چمه بن ، چناربن ، خانه بن ، دزبن ، دوکه بن ، سرداربن ، سنگ بن ، سنگه بن ، سوره بن ، سی بن ، طلابن ، عیشه بن ، قلعه بن ، کلایه بن ، کلمازی بن ، مکربن ، کیکه بن ، کل بن ، لرهدبن ، مازوبن ، مازی بن ، محله ٔ اوجابن ، محله ٔ چناربن ، محله ٔ شاه غازی بن ، محله ٔ طوقداربن ، محله ٔ هزاربن ، مسجد اوجابن ، نارنج بن ، نوری بن ، وله بن ، ولیک بن ، ونه بن ، وینه بن ، خاربن ، خرمابن ، رزبن ، امربن ، بیدبن ، سروبن ، کاج بن ، کلمازی بن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || بیخ درخت . (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). زیر و بیخ درخت . (شرفنامه ٔ منیری ).اصل . جرثومه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درخت آسان توان از بن بریدن
ولیکن باز نتوان پیونیدن .
به داورگه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بدگوهران را.
|| ته ، تحت و دنباله ٔ کشتی . (ناظم الاطباء). || قعر. تک . ته . مقابل سر. فرود. غور: بن کاسه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
قوم فرعون همه را در بن دریا راند
آنگهی غرقه کندْشان و نگون گرداند.
باده ای دید در آن جام درافتاده
که بن جام همی سفت چو سنباده .
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین .
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن چو روی بر لب دریا.
اندر بن شوراب زبهر چه نهاده ست
چندین گهر و لؤلؤ ارزنده ٔ زیبا.
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالی .
آنکه ورا دوسترین بود گفت
در بن چاهیش بباید نهفت .