بلیس
لغتنامه دهخدا
بلیس . [ ب ِ ] (اِخ )مخفف ابلیس . شیطان . رجوع به ابلیس شود :
مهمان بلیس است خلق و حجت
بیچاره به یمگان از آن نهانست .
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر به حرمت و تعظیم .
هم صفیر و خدعه ٔ مرغان توئی
هم بلیس و ظلمت کفران توئی .
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویشتن افکند در صد ابتری .
فرق بین وبرگزین تو ای خسیس
بندگی آدم از کبر بلیس .
گفت اگر دیو است من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش .
مهمان بلیس است خلق و حجت
بیچاره به یمگان از آن نهانست .
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر به حرمت و تعظیم .
هم صفیر و خدعه ٔ مرغان توئی
هم بلیس و ظلمت کفران توئی .
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویشتن افکند در صد ابتری .
فرق بین وبرگزین تو ای خسیس
بندگی آدم از کبر بلیس .
گفت اگر دیو است من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش .