بلکه
لغتنامه دهخدا
بلکه . [ ب َ ک ِ ] (حرف ربط) (از: بل عربی + که فارسی ). بل که . بلک . بلکی . «بل » لفظ عربی است برای ترقی و اضراب فارسیان با کاف استعمال کنند و این کاف را دراز باید نوشت چرا که کاف غیر دراز که در حقیقت مرکب به های مختفی است بجایی نویسند که کاف را به لفظ دیگرمتصل نسازند، در اینجا چون کاف به لفظ بل مرکب باشدحاجت به اتصال های مختفی نماند. (از غیاث اللغات ). امّا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجره ٔ خوش بساطافکنده تا پله .
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی شر خدم .
کار خداوندگار خود نکند
بلکه همی کار پیشکار کند.
دید پیمبر نه به چشمی دگر
بلکه بدین چشم سر این چشم سر.
- لابلکه ؛ لابل . نه بلکه :
یک هفته زمان باید لابلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن زو سختی و دشواری .
و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود.
- نه بلکه ؛ لابل . لا بلکه :
درجیست ضمیرش نه بلکه گنجیست
پرگوهر گویا و زر بویا.
و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود. || علاوه بر این . ایضاً. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : و از هوای سرد هیچ مضرت نیاید بل که راحت یابد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بلکه هر روز زیادت و طراوت گیرد. (کلیله و دمنه ). اگر جور شکم نبودی هیچ مرغی در دام صیاد نیفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی . (گلستان ).
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فرودس نباشد چو تو حور.
|| ظن . (آنندراج ). ظن دارم . (غیاث ). شاید. (ناظم الاطباء). محتمل است . باشد که . بود که :
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پرغمست و جان پرخون .
شکسته چنان گشته ام بلکه خرد
که آبادیم را همه آب برد.
گر برآید خطت مشو دلگیر
بلکه خیریتت در آن باشد.
بی تابی دل گشت مرا چیست ندانم
یک بار بیا بلکه تمنای تو باشد.
سفر هیچ ستمدیده به تقلید مباد
میروم بلکه ندانسته مرا یاد کند.
در دست بتی کشتن من گشت مقرر
خنجر بکف از خانه برآ بلکه تو باشی .
رنجه به قتلم مساز خنجر و بنگر
بلکه مرادم به یک نگاه برآید.
در سرو و گل و یاسمن آن نور ندیدیم
هنگامه ٔ مرغان چمن بلکه تو باشی .
گر به طغرا نظری می کنی امروز بکن
بلکه از درد فراق تو به فردا نرسد.
- امثال :
بلکه را کاشتند سبز نشد ؛ از مقدماتی احتمالی نتیجه ٔ یقین و جازم نتوان گرفت . (امثال و حکم دهخدا).
بلکه من کاریده بودم ، بلکه شتر تو هم چریده بود ؛ ساربانی در روستای یزد شتر خویش به زمینی بایر سر داد، مردی یزدی بیامد و شتر را بزدن گرفت . شتردار گفت در این زمین زرع و کشتی نیست ، زدن حیوان بی سببی چراست ؟ گفت بلکه من این زمین را کاریده بودم بلکه شتر تو هم چریده بود. (امثال و حکم دهخدا).
|| به هر حال . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || بیشتر. نه . نی . (ناظم الاطباء).
نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجره ٔ خوش بساطافکنده تا پله .
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی شر خدم .
کار خداوندگار خود نکند
بلکه همی کار پیشکار کند.
دید پیمبر نه به چشمی دگر
بلکه بدین چشم سر این چشم سر.
- لابلکه ؛ لابل . نه بلکه :
یک هفته زمان باید لابلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن زو سختی و دشواری .
و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود.
- نه بلکه ؛ لابل . لا بلکه :
درجیست ضمیرش نه بلکه گنجیست
پرگوهر گویا و زر بویا.
و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود. || علاوه بر این . ایضاً. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : و از هوای سرد هیچ مضرت نیاید بل که راحت یابد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بلکه هر روز زیادت و طراوت گیرد. (کلیله و دمنه ). اگر جور شکم نبودی هیچ مرغی در دام صیاد نیفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی . (گلستان ).
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فرودس نباشد چو تو حور.
|| ظن . (آنندراج ). ظن دارم . (غیاث ). شاید. (ناظم الاطباء). محتمل است . باشد که . بود که :
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پرغمست و جان پرخون .
شکسته چنان گشته ام بلکه خرد
که آبادیم را همه آب برد.
گر برآید خطت مشو دلگیر
بلکه خیریتت در آن باشد.
بی تابی دل گشت مرا چیست ندانم
یک بار بیا بلکه تمنای تو باشد.
سفر هیچ ستمدیده به تقلید مباد
میروم بلکه ندانسته مرا یاد کند.
در دست بتی کشتن من گشت مقرر
خنجر بکف از خانه برآ بلکه تو باشی .
رنجه به قتلم مساز خنجر و بنگر
بلکه مرادم به یک نگاه برآید.
در سرو و گل و یاسمن آن نور ندیدیم
هنگامه ٔ مرغان چمن بلکه تو باشی .
گر به طغرا نظری می کنی امروز بکن
بلکه از درد فراق تو به فردا نرسد.
- امثال :
بلکه را کاشتند سبز نشد ؛ از مقدماتی احتمالی نتیجه ٔ یقین و جازم نتوان گرفت . (امثال و حکم دهخدا).
بلکه من کاریده بودم ، بلکه شتر تو هم چریده بود ؛ ساربانی در روستای یزد شتر خویش به زمینی بایر سر داد، مردی یزدی بیامد و شتر را بزدن گرفت . شتردار گفت در این زمین زرع و کشتی نیست ، زدن حیوان بی سببی چراست ؟ گفت بلکه من این زمین را کاریده بودم بلکه شتر تو هم چریده بود. (امثال و حکم دهخدا).
|| به هر حال . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || بیشتر. نه . نی . (ناظم الاطباء).