بلور
لغتنامه دهخدا
بلور. [ ب َل ْ لو / ب ِل ْ ل َ / ب ِ وَ / ب ُ ] (ع اِ) معرب از کلمه ٔ بریلس یونانی ، لکن بریلس در یونانی بمعنی زبرجد و یا حومه یعنی زمرد ذبابی بوده است و در عربی از آن معنی به بلور امروزین و کریستال دُ رش نقل شده است . (یادداشت مرحوم دهخدا). جوهری است مشهور، بلورة یکی . (منتهی الارب ). جوهری است سپید و شفاف . (از اقرب الموارد). سنگی است سپید و شفاف . (غیاث ). نوعی است از جواهر معدنی . (ازتذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). سنگی است سفید و شفاف و سست . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (مخزن الادویة). مانند آبگینه است الا آنکه آبگینه را شفافی از صنعت است و او را از معدن . بهترینش صغدی و هندی بود و بیشتر از بلاد شمال و فرنگ خیزد، خاصیتش چون به آفتاب گرم شود پنبه را بسوزاند. (نزهةالقلوب ). بلور یا حجرالبلور، سنگی است معدنی بسیار وزین که از آن ظرفها تراشند و به بهای گزاف فروشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جسم جامدی دارای ساختمان داخلی مشخص (بصورت کثیرالوجوه ) که نمود ساختمان داخلی آن می باشد. از بررسی سطحی بلورهای طبیعی بسبب تنوع اندازه و شکل و عده ٔ وجوه آنها چنین بنظر میرسد که انواع بلورها بیشمار است ولی با بررسی دقیقتر و رعایت تقارن بلورها، می توان همه ٔ بلورها را به 32 طبقه تقسیم کرد و این طبقات را به هفت یا شش دسته تقسیم نمود، که هر دسته را یک دستگاه میخوانند. بلورهای طبیعی و نیز آنهایی که مصنوعاً تهیه میشوند،بندرت با اجسام ساده ٔ هندسی مطابقت دارند. معمولاً در طی انجماد یک ماده ٔ مذاب (که آن را تبلور نامند) بلورها با هم تشکیل میشوند، لهذا ناتمام بوجود می آیند. ترتیب تألیف اتمهای یک بلور با چشم دیده نمیشود، ولی بوسیله ٔ اشعه ٔ ایکس قابل تشخیص است و این امر درشیمی ، معدن شناسی ، زمین شناسی و علوم دیگر و نیز در جواهرسازی حائز کمال اهمیت است . (از دائرة المعارف فارسی ). قسمی شیشه که از ترکیب سیلیکات دو پتاسیم و سیلیکات دو پلمپ ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین ). سادج هندی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی در قراباذین ). مَها. مَهاء. مَهاة. مَهی . ج ، بلالیر. (منتهی الارب ) :
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است .
یکی زان بکردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار.
همه خانه قندیلهای بلور
میان اندرون چشمه ٔ آب شور.
همه گرد بر گرد او شیر و گور
یکی دیده یاقوت و دیگر بلور.
می خسروانی به جام بلور
گسارنده را داد رخشان چو هور.
یکی جام بر دست هر یک بلور
به ایشان نگه کرد بهرام گور.
چنین تا پدید آمد آن تیغ شید
در و دشت شد چون بلور سپید.
ز عود گوئی پوشیده بر بلور زره
ز مشک گوئی پیچیده برصنوبر دام .
گرد پرگار چرخ مرکز بست
شبه مرجان شد و بلور جمست .
اندر اقبال ، آبگینه خنور
بستاند عدو ز تو به بلور.
وان نسترن ، چو مشک فروشی معاینه است
در کاسه ٔ بلور کند عنبرین خمیر.
نه هم قیمت در باشد بلور
نه همرنگ گلنار باشد پژند.
پای تو مرکبست و کف دست مشربه است
گر نیست اسب تازی و نه مشربه ٔ بلور.
بنگر که از بلور برون آید
آتش همی به نور چراغ و خور.
برمفرش پیروزه به شب شاه حلب را
از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش .
جام بلور درخم روئین به دستم است
دست از دهان خم بمدارا برآورم .
حقه های بلور سیم افشان
هر دو هفته عقیق دان بینی .
از پس یک ماه سنگ انداز در چاه بلور
عده داران رزان را حجله ها برساختند.
یخ از بلور صافی تر به گوهر
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر.
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پرآتش .
آذر رسد چو ز دور با پرلهیب تنور
بندی نهد ز بلور بر پای آب روان .
- بلورآلات ؛ظروف و وسایلی که از بلور ساخته باشند. وسایل بلورین .
- || ظروف و وسائلی که از آبگینه ٔ ستبر سازند. رجوع به بلور در این معنی شود.
- بلورتراش ؛ آنکه بلور را تراش دهد.
- بلور حقه ؛ حقه ٔ بلورین :
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب درده .
- بلور زجاجی ؛ قسمی از بلور که به زردی زند. (تیفاشی ).
- بلور محلول ؛ شراب مقطر، که آن را پخته نیز گویند. بلور مذاب . (انجمن آرا).
- بلور مذاب ؛ شراب مقطر که آن را پخته نیز گویند. بلور محلول . (انجمن آرا).
|| شیشه ٔ ضخیم و سطبر که از آن اوانی و چراغها و جز آن سازند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی زجاج . (ازاقرب الموارد). آبگینه ٔ صاف و شفاف . (فرهنگ فارسی معین ).
- مثل بلور ؛ سخت سفید. سخت پاک .
|| معنی اصلی آن در عبرانی ، یخ است . (از قاموس کتاب مقدس ). || ژاله . (قاموس کتاب مقدس ).
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است .
یکی زان بکردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار.
همه خانه قندیلهای بلور
میان اندرون چشمه ٔ آب شور.
همه گرد بر گرد او شیر و گور
یکی دیده یاقوت و دیگر بلور.
می خسروانی به جام بلور
گسارنده را داد رخشان چو هور.
یکی جام بر دست هر یک بلور
به ایشان نگه کرد بهرام گور.
چنین تا پدید آمد آن تیغ شید
در و دشت شد چون بلور سپید.
ز عود گوئی پوشیده بر بلور زره
ز مشک گوئی پیچیده برصنوبر دام .
گرد پرگار چرخ مرکز بست
شبه مرجان شد و بلور جمست .
اندر اقبال ، آبگینه خنور
بستاند عدو ز تو به بلور.
وان نسترن ، چو مشک فروشی معاینه است
در کاسه ٔ بلور کند عنبرین خمیر.
نه هم قیمت در باشد بلور
نه همرنگ گلنار باشد پژند.
پای تو مرکبست و کف دست مشربه است
گر نیست اسب تازی و نه مشربه ٔ بلور.
بنگر که از بلور برون آید
آتش همی به نور چراغ و خور.
برمفرش پیروزه به شب شاه حلب را
از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش .
جام بلور درخم روئین به دستم است
دست از دهان خم بمدارا برآورم .
حقه های بلور سیم افشان
هر دو هفته عقیق دان بینی .
از پس یک ماه سنگ انداز در چاه بلور
عده داران رزان را حجله ها برساختند.
یخ از بلور صافی تر به گوهر
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر.
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پرآتش .
آذر رسد چو ز دور با پرلهیب تنور
بندی نهد ز بلور بر پای آب روان .
- بلورآلات ؛ظروف و وسایلی که از بلور ساخته باشند. وسایل بلورین .
- || ظروف و وسائلی که از آبگینه ٔ ستبر سازند. رجوع به بلور در این معنی شود.
- بلورتراش ؛ آنکه بلور را تراش دهد.
- بلور حقه ؛ حقه ٔ بلورین :
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب درده .
- بلور زجاجی ؛ قسمی از بلور که به زردی زند. (تیفاشی ).
- بلور محلول ؛ شراب مقطر، که آن را پخته نیز گویند. بلور مذاب . (انجمن آرا).
- بلور مذاب ؛ شراب مقطر که آن را پخته نیز گویند. بلور محلول . (انجمن آرا).
|| شیشه ٔ ضخیم و سطبر که از آن اوانی و چراغها و جز آن سازند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی زجاج . (ازاقرب الموارد). آبگینه ٔ صاف و شفاف . (فرهنگ فارسی معین ).
- مثل بلور ؛ سخت سفید. سخت پاک .
|| معنی اصلی آن در عبرانی ، یخ است . (از قاموس کتاب مقدس ). || ژاله . (قاموس کتاب مقدس ).