بلند
لغتنامه دهخدا
بلند. [ ب ُ ل َ ] (ص ، ق ) مقابل پست . (از برهان ). مرتفع و عالی و سرافراز. (ناظم الاطباء). کشیده . افراشته . برافراشته . مرتفع، در مقابل کوتاه و پست . (فرهنگ فارسی معین ). اشرف . أعلی . أعیط. افراخته . باذخ . أکوم . باسق . تِلو. جاهض . رفیع. رفیعة. سامک . سامکة. سامی . سَراة. سَنی ّ. شامخ . شاهق .شَمیم . صَلخَم . طامح . عالی . عالیة. عَلا. علی ّ، علیّة. فارغ . فَدفد. قازح . قَنوع . قَیخَم . کأبی . کُباء.متعالی . متعالیة. مُرتفع. مُشرف . مشرفة. مُصلَخم . مُقَرعج . مُکَبّح . مُکمَح . مَنیع. منیعة. مُنیف . نابک . ناتی . ناشع. نائه . نَباه . نَبرة. والا :
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سَرْش بند.
گه بر آن کندز بلند نشین
گه درین بوستان چشم گشای .
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندست نابوده پست .
دوم دانش از آسمان بلند
که بی پای چوبست و بی دار بند.
بلند کیوان با اورمزد و با بهرام
ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.
همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
سرو بودیم چند گاه بلند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم .
چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند.
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
اگر شاه بگشاید او را ز بند
نماند برین کوهسار بلند.
همی گشت زان فخر و زان شادمانی
صنوبر بلند و ستاره منوّر.
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه به دندانها کنند شیار.
پادشاهی که باشُکُه باشد
حزم او چون بلند کُه باشد.
منظر او بلند چون خوازه
هریکی زو به زینتی تازه .
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک ز بام بلند.
امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه ای سخت بلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). قلعه ای دیدم سخت بلند. (تاریخ بیهقی ).
ز پیروزه تختی بزر کرده بند
نهادند بر چار پیل بلند.
چون ابر بلند است و سیه دود ولیکن
از دود سیه گشت جدا ابر به باران .
سخنهای صحبت بنزد حکیم
بلند است و پرمنفعت چون جبال .
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
به عون کوشش بر درش مرد یابد بار.
علما پادشاه را با کوه مانند کنند که بلند و تند باشد. (کلیله و دمنه ).
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیده ام .
با قیمت بلند تو این خاکدان پست
چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست .
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ .
ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی .
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوبروی . (گلستان ).
بیگانه وار شمع من امشب نشست و خاست
سوز دلم ز آتش پست و بلند اوست .
بوسه ها بر دست خود داده ست معمار ازل
تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است .
قصر گردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود.
موج بلندش که رسد تا به ماه
باز دهد آب به ابر سیاه .
ما سپر داریم هرجا می شود تیغی بلند
محشر زخم شهیدان سینه ٔ افکار ماست .
جُمد یا جُمُد؛ زمین بلند و سخت . رَهَوة؛ جای بلند یاپست که در آن آب فراهم آید. شدیدالکاهل ؛ بلندجانب صاحب شوکت و قدرت . (از منتهی الارب ). صَرد؛ جای بلند از کوه . صعود؛ جای بلند. عَلایة و عَلْی و عَلیاء؛ هرجای بلند. فَرعة؛ جای بلند. قَردَد؛ زمین درشت بلند. مُشترِف ؛ بلندخلقت دراز. (از منتهی الارب ). هَیکل ؛ بنای بلند.
- بلندآخور ؛ که آخوربلند دارد، و کنایه از درازی بالای و دست و پای اسب است . مقابل اسب حقیر و کوتاه دست و پا :
رخش بلندآخورش افکند پست
غاشیه را بر کتف هرکه بست .
- بلند آسمان ؛ آسمان بلند. آسمان رفیع :
خداوند ما کاین جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
کسی کو بلند آسمان آفرید
بدو در مکان و زمان آفرید.
که گردان بلند آسمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید.
بلند آسمان چون زمین شد ز خاک
بسی گردن و بر شده چاک چاک .
- بلند آشیان ؛ آشیانه ٔ بلند. آشیانه ای که در جاهای مرتفع ساخته شده باشد. (ناظم الاطباء).
- بلندآشیان ؛ بلندمکان . (آنندراج ).
- || مجازاً، کسی که در مراتب عالی آشیان داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- بلند آفتاب ؛ آفتاب که جای بر بلندی دارد :
چو گفتارگرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب .
- || کنایه از عظیم الشأن ، بلندپایگاه که همچون آفتاب بر همه نورافشانی کند :
به ارجاسب گفت ای بلند آفتاب
به بیخ و به بن همچو افراسیاب .
ابدی باد خط این پرگار
زان بلند آفتاب نقطه قرار.
- بلنداختر ؛ بلندطالع. (آنندراج ). خوشبخت . (ناظم الاطباء). نیک بخت . سعید. مسعود.خوش طالع. خوب طالع. بلنداقبال . بلندبخت . نیک اختر :
سپهبد فرستاد نزدیک اوی
سپاهی بلنداختر و نامجوی .
همی بود شاپور با داد و رای
بلنداختر وتخت شاهی بجای .
بلنداختری نامجوی و سوار
بیامد به کف نامه ٔ شهریار.
که شاها بزرگا بلنداخترا
بر آزادگان جهان مهترا.
که یزدان ترا بی نیازی دهد
بلنداختر و سرفرازی دهد.
آفرین بر یمین دولت باد
آن بلنداختر بزرگ آثار.
بجمله گفتند ای شهریار روزافزون
خدایگان بلنداختر بلندمکان .
ای جهاندار بلنداختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزم زن دشمن مال .
ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی بلنداختری .
اسم بلند هم به بلنداختری دهد
چون روزگار قرعه ٔ اسما برافکند.
که چون پیشوای بلنداختران
سکندر جهاندار صاحب قران .
که باشد زبون خراجی سری
که همسر بود با بلنداختری .
سوی نوبتی گاه خود بازگشت
بلنداخترش باز دمساز گشت .
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
ای بلنداختر خدایت عمر بی پایان دهاد
هرچه پیروزی و بهروزی خدایت آن دهاد.
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم .
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما.
ندیده چو او کس بلنداختری
به کشورگشائی است اسکندری .
ز تأثیر دل بیدار چشم ترشود بینا
که ماه از نور خورشید بلنداختر شود پیدا.
- بلنداختری ؛ بلنداختر بودن . خوشبختی . سعادت . نیک بختی :
چو طالع نمود آن بلنداختری
که شد ساخته سدّ اسکندری .
خبر داشت کآن سدّ اسکندریست
نمودار فالش بلنداختریست .
و رجوع به بلنداختر شود.
- بلنداراده ؛ کسی که دارای اراده ٔ بلند باشد. بلندهمت . (فرهنگ فارسی معین ).
- || حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).
- || حرص و آز. (ناظم الاطباء).
- بلندارکان ؛ آنچه ارکان بلند دارد. بلندپایه . مرتفع. (فرهنگ فارسی معین ). عمارتی که بر ستونهای بلند بنا نمایند. (آنندراج ).
- || باقدرت . باعظمت وحشمت . (ناظم الاطباء).
- بلندافسر ؛ آنکه تاج رفعت و عظمت بر سر نهاده باشد. (ناظم الاطباء). که تاج سروری و برتری بر سر دارد :
بدانش جهان را بلندافسری
به موبد ز هر مهتری برتری .
میوه ٔ دلهای بلندافسران
شاخ بشاخش نسب سروران .
- بلندافسری ؛ عظمت تاج پادشاهی . (فرهنگ فارسی معین ).
- بلنداقبال ؛ بلندطالع. (آنندراج ). کسی که دارای بخت بلند باشد. (ناظم الاطباء). بلنداختر :
تا مرا عشق بلنداقبال در زنجیر داشت
پیچ و تاب من شکوه گوهر شمشیر داشت .
- بلنداقبالی ؛ بلنداختری . خوش طالعی . (فرهنگ فارسی معین ).
- بلنداندام ؛ آنکه اندام بلند دارد. بلندقامت . بلندقد. بلندبالا. قَلَهنف .
- بلندبال ؛ بلندبالا. درازقد. بلندقامت . و بمجاز، رفیع، عالیجاه ، بلندمرتبه :
بلندبال کند جود پست قامت را
چنانکه عرش به بالای نام او زیبد.
- بلندبالا ؛ بلندقد. رجوع به همین ترکیب درردیف خود شود.
- بلندبخت ؛ نیک بخت . (ناظم الاطباء). بلنداختر. سعید. خوشبخت . سعادتمند :
شاه بلندبخت ملک سنجر آنکه او
از بخت هرچه یافت ملک شاهوار یافت .
- بلندبختی ؛ نیک بختی . خوشبختی . سعادت . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلندبخت در همین ترکیبات شود.
- بلند برآمدن ؛ بالا آمدن . برشدن . استقلال . شُخوص . مَتخ . هُبوّ: اِشرئباب ؛ بلند برآمدن تا بنگرد. اقعام ؛ بلند برآمدن آفتاب .اًقفاف ؛ بلند برآمدن سیاهه ٔ چشم . اِقلیلاء؛ بلند برآمدن مرغ بر هوا. اِمقرار؛ بلند برآمدن رگ . (از منتهی الارب ).
- بلند برآمدن روز ؛ بالا آمدن خورشید. ساعتی چند از طلوع مهر گذشته بودن .(یادداشت مرحوم دهخدا). ازلیمام . اِمتعاط. اِمّغاط.انتفاخ . تُلوع . کَهر.
- بلند برآوردن ؛ بالا آوردن : قَبو: بلند برآوردن بنا را. (از منتهی الارب ).
- بلندبرآورده ؛ افراشته . مشیدة. (ترجمان القرآن جرجانی ).
- بلندپا ؛ آنکه پای بلند دارد. درازپای .
- بلندپایان ؛ حیوانات اهلی که پاهای دراز دارند چون استر و خر و گاو و اشتر، درمقابل کوتاه پایان چون گوسفند و بز و مرغان خانگی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلندپایگی ؛ بلندپایه بودن . ارتفاع . علوّ. (فرهنگ فارسی معین ).
- || شأن . شوکت . (فرهنگ فارسی معین ). علو مرتبت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || برتری و رجحان . (فرهنگ فارسی معین ).
- بلندپایه ؛ آنچه پایه ٔ بلند دارد. مرتفع. عالی . (فرهنگ فارسی معین ) :
بر سریر بلندپایه نشست
زیر پایش همه بلندان پست .
- || صاحب شأن و شوکت . (ناظم الاطباء). عَلّی . مَجید. عالی مرتبت .عالیمقام . عالی قدر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بلندپایه بزرگی که دست بخشش تو
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز.
بلندپایه ٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایه ٔ فضلش چه جای حصر و بیان .
- || برتر از سایر مردم . (ناظم الاطباء).
- بلندپر ؛ دارای پر بلند.
- || دارای پرش بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). بلندپرواز.
- || بلندهمت . (فرهنگ فارسی معین ) :
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلندپر است .
- || عالی . نیکو. فرخنده :
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخنهای او بلندپر است .
- بلندپرواز ؛ رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بلندپروازی ؛ رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بلند پریدن ؛ به ارتفاع زیاد پریدن :تعقیة؛ بلندپریدن مرغ . (منتهی الارب ).
- بلندپشتی ؛ پشت بلندبودن . مرتفع بودن .
- بلندپشتی کردن ؛ خود را پشت بلند کردن . خود را بلندمقام کردن :
چون کوه بلندپشتیی کن
با نرم جهان درشتیی کن .
- بلندپیشانی ؛ آنکه پیشانی بلند دارد. فراخ پیشانی . گشاده پیشانی .
- || مقبل . سعید. خوشبخت .
- بلندتر ؛ مرتفعتر. (ناظم الاطباء). ارفع. اسنی . اعلی : گویند که هیچ ایوان از آن [ از ایوان کسری ] بلندتر نیست اندر جهان . (حدود العالم ).
- || درازتر. (ناظم الاطباء). رجوع به بلند شود.
- بلندترین ؛ مرتفعترین . (ناظم الاطباء): عالیة؛ بلندترین از چیزی . (منتهی الارب ).
- || درازترین . (ناظم الاطباء). رجوع به بلند شود.
- بلندجاه ؛ بلندمرتبه . (آنندراج ). عالی مقام . (ناظم الاطباء).
- || برداشته شده به سرافرازی . (ناظم الاطباء).
- بلنددوش ؛ آنکه دارای دوش بلند باشد. (ناظم الاطباء). اَکتَد. (منتهی الارب ).
- بلندرتبه ؛ دارنده ٔ رتبه ٔ بلند : رضابقضاء میدهد بر آنچه که این خلق را خدای بلندرتبه به او ارزانی داشته است . (تاریخ بیهقی ص 309).
- بلندسایگی ؛ علم و حالت بلندسایه . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلندسایه در همین ترکیبات شود.
- بلندسایه ؛ آنکه دیگران را در سایه ٔ عطوفت و رحمت خود گیرد. کسی که مردم را در کنف حمایت خود گیرد. (فرهنگ فارسی معین ). با اکرام و انعام عام و شامل . که کرم و عنایتش همه را دریابد.
- بلندستاره ؛ خوش اقبال . سعید. بلنداختر. بلندکوکب .
- بلندسر ؛ سربلند :
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخنهای او بلندسر است .
- بلندسریر ؛ بلندتخت . که تختی بلند دارد. دارای مقام و منصب عالی :
سربلندی چنان بلندسریر
کز بلندیش خرد گشت ضمیر.
دو ملک زاده ٔ بلندسریر
این جهانجوی و آن ولایت گیر.
- بلندقامت ؛ درازقد. (آنندراج ).دارای قد و بالای بلند و دراز. (ناظم الاطباء). بلندبالا. بلندقد :
ای سرو بلندقامت و دست
وه وه که شمایلت چه نیکوست .
دست نهاده بر سرم عشق بلندقامتی
فرش رهش مگر کنم فرق سپهرسای را.
- بلندقامتی ؛ بلندقدی . دارای قامت بلند بودن . (فرهنگ فارسی معین ). بلندبالایی .
- بلندقد ؛ بلندقامت . (فرهنگ فارسی معین ). بلندبالا.
- بلندقدی ؛ بلندقد بودن . داشتن قد و قامت بلند. بلندبالایی .
- بلندکوکب ؛ بلنداختر و صاحب اقبال . (آنندراج ). خوشبخت و خوش ستاره . (ناظم الاطباء). خوش اقبال . بلنداختر. بلندستاره .
- بلندمرتبت ؛ بلندمرتبه . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بلندمرتبه شود.
- بلندمرتبگی ؛ حالت و چگونگی بلندمرتبه . بلندمرتبه بودن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلندمرتبه شود.
- بلندمرتبه ؛ عالی قدر. (آنندراج ). دارای جا و مقام و درجه و وضع بلند. (ناظم الاطباء). بلندمحل . بلندمکان :
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه ای ز خم طاق بارگه دانست .
بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد.
- بلندمرتبه گشتن ؛ دارای جاه و مقام بلند شدن :
به مهر کوش هلالی که عاقبت چو هلال
بلندمرتبه گردی فلک مقام شوی .
- بلندمقام ؛ آنکه دارای مقام و مرتبت بلند باشد. بلندمحل . بلندمکان . بلندمرتبت :
نزد شه بلندمقام قوی محل
حاشا که دیگری به محل و مقام تست .
- بلندمکان ؛ دارای جاه و مقام و درجه و وضع بلند. (ناظم الاطباء). بلندمحل . بلندمرتبه . بلندمقام :
بجمله گفتند ای شهریار روزافزون
خدایگان بلنداختر بلندمکان .
آبا و اجدادبلندمکان رایت افتخار و مباهات می افراخته . (حبیب السیر چ طهران جزو 4 ج 3 ص 323).
- بلندمنزلت ؛ آنکه منزلت بلند دارد. بلندمقام . بلندمرتبت . بلندمحل .
- سربلند ؛ سرافراز. مفتخر. مباهی :
رساننده ٔ تحفه ٔارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند.
من آن صید را کرده ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند.
چو از تاج او شد فلک سربلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند.
از آفتاب چاشنی صبح سربلند
عمر دوباره یافت ز راه گذار قند.
و رجوع به سربلند در ردیف خود شود.
|| هرچیزدراز، خواه بسوی فوق خواه سوی تحت ، چون زلف بلند یعنی زلف دراز. (غیاث ). هرچه درازی بسوی فوق داشته باشد چون آتش بلند و مژگان بلند و کمان بلند، و گاهی بردرازی طرف تحت نیز اطلاق کنند چون دامن بلند و جامه ٔبلند و طره ٔ بلند یعنی دامن و غیره دراز که به پا رسد. از اینجا مستفاد میشود که به معنی مطلق دراز است و لهذا عمر بلند و روزهای بلند و شبهای بلند و شبگیر بلند و تغافل بلند و جذبه ٔ بلند آمده ، و این همه مجاز است . (آنندراج ). بالایین و نقیض کوتاه که دراز باشد. (ناظم الاطباء). دراز، مقابل کوتاه . (فرهنگ فارسی معین ). دراز. طولانی . طویل . طوال . برز. مَدید. مَدیدة. مُطلَحب . مُمتد. مَمدود. مُستطیل . مُطوّل . مُسقفِف . مَسموک :
ز قیصر یکی نامه آمد بلند
سخنها درو سر بسر سودمند.
ای چوچکک بسال و به بالا بلندزه
ای بادو زلف تافته چون دو کمند زه .
ابرو ز من متاب که دل دردمند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست .
گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
چه خونها در جگر زان نرگس کاکل ربا دارم .
چه سود ازین که بلند است جامه ٔ فانوس
چو هیچ وقت نیاید بکار گریه ٔ شمع.
شود هر حلقه ٔ انگشتری پای نگارینش
نبندد برکمر آن شوخ گر زلف بلندش را.
قُنزَعة؛ بلند و دراز از مویهای برآمده . (منتهی الارب ).
- آتش بلند ؛ آتشی که زبانه اش بررود و انبوه باشد :
چون اندرو رسی به شب تیره ٔ سیاه
زرد آتشی بلندبرافروز زروار.
- بلندبازو ؛ درازدست . و بمجاز، قوی پنجه و نیرومند :
فشرده پنجه ٔ عقل بلندبازو را
کی بتاک زبردست برنمی آید.
- بلندبینی ؛ آنکه بینی برجسته و مرتفع دارد. کسی که دارای بینی دراز باشد. اَشم ّ. (از زمخشری ) (از مجمل اللغة). أنفان . (از منتهی الارب ) :
کنگی بلندبینی کنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گردساعدی .
- بلندنور ؛ که نور او دور رود. که به نقاط دور رسد. که روشنایی آن به مسافتهای دور رسد. که نور آن به جاهای دور تابد :
عشق آینه ٔ بلندنور است
شهوت زحساب عشق دور است .
|| طولانی در زمان . مدید. ممتد. دیرپا :
یار هم سروقد وهم بغلی مطلوب است
روز هم گاه بلند است و گهی کوتاهست .
نی گوشه ٔ چشم نی نگاهی
امروز تغافل بلند است .
ننوشیده ست زهر آشنائی
ازان عمر تغافلها بلند است .
در قدیم بجای بلندان فراخ می گفتند، مثلاً می گفتند تا به چاشتگاه فراخ . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به فراخ شود. || زود. عصر بلند، مقابل عصر تنگ و دیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مجازاً، عظیم الشأن و بزرگ ،چون رای بلند و قیمت بلند و دولت بلند و شهریار بلند. (غیاث ). بزرگ و عظیم الشأن و گران چون رای بلند وحرف بلند و نفاق بلند و قیمت بلند و دولت بلند و شهریار بلند و حسن بلند. (آنندراج ). عالی و ارجمند :
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.
چو رستم برفت از لب هیرمند
پراندیشه شد نامدار بلند.
بخندید یک روز و گفت ای بلند
توئی بر مهان جهان ارجمند.
بفرمود پس شهریار بلند
زدن پیش دریا دو دار بلند.
نهانی از آن پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند.
کجا شد کیومرز شاه بلند
کجا جم و تهمورس دیوبند.
ببردند زی کاخ شاه بلند
نهادند بر پایش از زر بند.
بدان ای سزا پیشگاه بلند
که اختر یکی رای روشن فکند.
بس بلندی تو ولیکن درد و رنج
چون بیفتد بیشتر بیند بلند.
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست .
در خاندان هیچکس از خسروان نبود
این دولت بلند که در خاندان تست .
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید.
داغ بلندان طلب ای هوشمند
تا شوی از داغ بلندان بلند.
بر سریر بلندپایه نشست
زیر پایش همه بلندان پست .
- بلنداقتدار ؛ عظیم القدر و بلندمرتبه : (آنندراج ). کسی که دارای قدرت و توانایی بسیار بود. (ناظم الاطباء).
- بلنداقتداری ؛ قدرت و توانائی بسیار. (فرهنگ فارسی معین ).
- بلندباز؛ آنکه با گرو عالی قماربازی می کند. (ناظم الاطباء).
- بلندتلاش ؛ بسیارکوش . آنکه مقاصد عالی راپیروی میکند. (از ناظم الاطباء).
- || جاه طلب . (ناظم الاطباء).
- بلندحوصله ؛ بلندهمت . (آنندراج ). پرحوصله .
- || حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).
- بلندرای ؛ دارنده ٔ رای بلند. دارای رای عالی :
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای .
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باشد شاه بلندرایی .
- بلندقدر ؛ عالی مرتبت . (یادداشت مرحوم دهخدا). عَلی ّ. (منتهی الارب ). بلندمرتبه :
اِعلیلاء و عُلوّ؛ بلندقدرگردیدن . (از منتهی الارب ). نَبی ّ؛ بلندقدر و پیغامبر. (دهار).
- بلندقدری ؛ بلندی مرتبت . علو مقام :
از عظمت و قیمت بازار و بلندقدری آن . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 54).
- بلندمنش ؛ بلندطبیعت . که طبع والا دارد. شامخ . مکمح . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلندنظر ؛ دوربین . (فرهنگ فارسی معین ).
- || عالی همت . (برهان ). کسی که دارای هدف عالی است . دارای سعه ٔصدر. (فرهنگ فارسی معین ). طِرّماح . (منتهی الارب ). نظربلند. بلندبین . بلندنگاه . مقابل کوته بین . کوتاه نظر. تنگ نظر :
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است .
بر آن بلندنظر لاف همت است حلال
که ننگ دارد ازین فخرهای عارآمیز.
- || جاه طلب و شهرت طلب . (ناظم الاطباء).
- بلندنظری ؛ بلندنظر بودن . دوربینی . (فرهنگ فارسی معین ).
- || عالی همتی . سعه ٔ صدر. (فرهنگ فارسی معین ). علو طبع. مقابل تنگ نظری و کوته بینی .
- بلندنگاه ؛ بلندنظر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلندنظر در همین ترکیبات شود.
- بلندهمت ؛ عالی همت و بلندحوصله . (آنندراج ). کسی که قصد و نیت وی احسان و نیکویی و خوبی بدرجه ٔ اعلی باشد. نیک نهاد. (ناظم الاطباء). آنکه هدفی بزرگ دارد. (فرهنگ فارسی معین ). بلندنظر. بعیدالهمة :
خدایگان خردپرور مروت ورز
بلندهمت و زایرنواز و حرمت دان .
ای بارخدای بلندهمت
معروف به رادی و فضل و احسان .
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای .
هر که در کسب بندگی مرد بلندهمت را موافقت ننماید معذور است . (کلیله و دمنه ).
بلندهمت صدری که دست طبعش را
قضا پیام ده است و قدر پیامبر است .
از خود بلندهمت تر در جهان دیده ای . (گلستان ).
- بلندهمتی ؛همت بلند داشتن . بلندنظری . بزرگ منشی . علو همت . (فرهنگ فارسی معین ).
- بلندهمم ؛ بلندهمت . که مقاصد عالی دارد :
بلی سزد که کندخدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلندهمم .
- حسن بلند ؛ حسن عالی :
آه ازین حوصله ٔ تنگ و ازان حسن بلند
که دلم را خبر از شربت دیدار تونیست .
- رای بلند ؛ رای خردمندانه و متین و منطقی . رای ژرف و عمیق و عاقلانه :
زنی بود گشتاسب را هوشمند
خردمند و دانا و رایش بلند.
چنین گفت کو ز آسمان برتر است
نه رای بلندش به زیر اندر است .
خرد دارد و هوش و رای بلند
بخیره نتازد به راه گزند.
همان به کزین کار ناسودمند
به مردی یکی رای سازم بلند.
سخاوت تو و رای بلند و طالعو طبع
نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی .
- همت بلند ؛ همت عالی : امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزد بر تخت خلافت بنشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). امیران گردنکش با همت بلند همه از آن بوده اند که ... (تاریخ بیهقی ص 391). به همت بلند و عقل کامل برزویه واثق گشتند. (کلیله و دمنه ).
|| بجهر، مقابل آهسته . بلندآواز: یک صلوات بلند بفرستید. (یادداشت مرحوم دهخدا). جهوری :
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار و گزند.
پیغمبر (ص ) مر عباس را گفت یا عم ، تو آواز ده ،و عباس را آوازی بود بلند و به کوه احد برشد و بانگ کرد و گفت ای مسلمانان غم مدارید که پیغمبر خدای زنده است . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
به گرگین یکی بانگ برزد بلند
که ای بدکنش ریمن پرگزند.
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن دیوبند.
خروشی شنیدم زگیتی بلند
که اندیشه شد پیر و من بی گزند.
آوازهای بلند و زحمتها از وی دور دارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). به نشاطی هرچه تمامتر بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه ).
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید، بلند است .
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند.
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام .
ساقی بیا که عشق ندامی کند بلند
کآنکس که گفت قصه ٔ ما هم ز ما شنید.
رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید.
صبح حرم وصل دود از پی محمل
شبگیر بلندی زده بانگ جرس ما.
جِهار؛ به آواز بلند خواندن . (دهار). جَهارةو جَهر و جَهرة؛ آواز بلند برداشتن . (دهار).
- بلندآوا ؛ جهوری الصوت . (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که آوای بلند دارد.
- || مشهور و معروف . (یادداشت مرحوم دهخدا). بلندآواز. بلندآوازه .
- بلندآواز ؛ کسی که دارای بانگ بلند باشد. (ناظم الاطباء). بلندآوا.بلندآوازه . اَجش ّ. جَهوری ّ. جهوری الصوت . جَهیر. (دهار) :
ندای عدل تو درداده اند در منبر
منادیان سیه جامه ٔ بلندآواز.
عدم شود ستم از کلک عدل گستر او
چو شد منادی انصاف او بلندآواز.
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی .
(گلستان ).
بلندآوازنادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت .
جَهارة؛ بلندآواز شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). خطیب مِسلاق و مِسلَق ؛ خطیب بلیغ بلندآواز. رَفاعة؛ بلندآواز شدن . هَلثاء یا هِلثاء، هَلثاءَة یا هِلثاءَة، هُلثة، هَلَثی ؛ گروه بلندآواز. (منتهی الارب ).
- || نیکنام . (ناظم الاطباء).
- || معروف . (فرهنگ فارسی معین ).
- بلندآوازگی ؛ بلندآواز بودن . رجوع به بلندآواز در همین ترکیبات شود.
- بلندآوازه ؛ بلندآواز.دارای بانگ بلند. بلندآوا :
چهارم روزمجلس تازه کردند
غناها را بلندآوازه کردند.
- || مشهور و معروف . (آنندراج ). نامی . شهیر. صاحب صیت . ذوذکر. ذکیر :
به داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلندآوازه گردان .
- بلندآوازی ؛ بلندآواز بودن . بلندآوازه بودن . بلندآوازگی . رجوع به بلندآواز و بلندآوازه شود.
- || نام آوری . اشتهار. شهرت . مجد. مجدت .
- بلندبانگ ؛ صدادار. دارای بانگ بلند. (ناظم الاطباء).بلندآوا. بلندآواز. جهوری : ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ . (گلستان ).
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلندبانگ چه سود و میان تهی چو درای .
صِناق ؛ شتر بلندبانگ .(منتهی الارب ).
- بلند برآمدن بانگ ؛ جهوری شدن آن :
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
- بلند خواندن ؛ خواندن بجهر. مقابل آهسته خواندن : معلوم شد که آوازم ناخوش است و خلق از بلند خواندن من در رنجند. (گلستان سعدی ).
- بلندسخن ؛ که به آواز بلند سخن گوید. کسی که به بانگ بلند سخن گوید: جُهورة؛ بلندسخن شدن مرد. (منتهی الارب ).
- || بمجاز که سخن عالی و نیکو دارد. فصیح و بلیغ خوش بیان :
چنان بلندسخن مهتری که گر خواهد
به بام عرش برآید به نردبان سخن .
خاقانی بلندسخن در جهان منم
کآزادی از جهان روش حکمت منست .
- بلندصفیر ؛ صفیر یا سوت بلند. (از ناظم الاطباء).
- || دارنده ٔ سوت بلند.
- بلندنوا ؛ بلندآواز. (ناظم الاطباء). بلندآوا :
صائب من آن بلندنوایم که میزنم
در برگریز جوش بهار از نوای خوش .
|| کثیر و بسیار، چنانکه تغافل بلند. (غیاث ). ولی بلند در تغافل به معنی طویل و مدید و دیرپا مناسب تر است :
جذبه ٔ شوق بلند است ز یعقوب بپرس
که گمان داشت که در مصر زلیخائی هست .
ز سنجر گر خطایی رفت بپذیر
غرور بنده ٔ قابل بلندست .
- نفاق بلند ؛ نفاق نمایان . نفاق بسیار :
زهی طبع پست و نفاق بلند
گزندی نیابی بسوزان سپند.
|| مشهور. معروف . پایدار. دیرپا.
- بلندنام ؛ نیکنام و مشهور. (ناظم الاطباء) :
بلندنام همام از بلندنام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار.
ستوده ٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
صاحب هنر و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است .
مجنون که بلندنام عشق است
از معرفت تمام عشق است .
گرچه کرمت بلندنام است
در عهده ٔ عهد ناتمام است .
گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان .
- بلندنام شدن ؛ نیکنام و مشهور شدن :
بدان طمع که به دادن بلندنام شوی
بدان دهی که زپس مر ترا دهد دشنام .
بلندنام به لاف و گزاف نتوان شد
به بال کرکس نتوان به چرخ کرد صعود.
- بلندنامی ؛ نیکنامی و شهرت :
گرچه نظر تو بر نظامی
افتاده شد از بلندنامی .
زین فن مطلب بلندنامی
کان ختم شده ست بر نظامی .
این چنین نامه برتو شاید بست
کز تو جای بلندنامی هست .
- بلندنسب ؛ دارای اصل و نسب عالی و بلند :
بزرگوار جهان خواجه ٔ بلندنسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر.
- نام بلند ؛ نام عالی . نام مشهور :
بزرگی و گردی و نام بلند
بنزد گرانمایگان ارجمند.
ز تو نام باید که ماند بلند
مگر دل نداری ز گیتی نژند.
نه کمتر شود بر تو نام بلند
نه آید برین پادشاهی گزند.
زنان را ازان نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.
کزین هردو از بهرنام بلند
کله ساختی مرد و زن گیسبند.
نام عمر از عدل بلند است و گر نی
یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست .
|| تند. درشت : وی از خشم برآشفت ... و سخنهای بلند گفتن گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). || صاحب منتهی الارب آن را به معنی منتشر و پراکنده و پُر آورده است : مسک ذاک ؛ مشک تیز و بلندبوی . (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
نبود به ره مصر حزین چشم امیدم
بوی خوش یار از در و دیوار بلند است .
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سَرْش بند.
گه بر آن کندز بلند نشین
گه درین بوستان چشم گشای .
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندست نابوده پست .
دوم دانش از آسمان بلند
که بی پای چوبست و بی دار بند.
بلند کیوان با اورمزد و با بهرام
ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.
همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
سرو بودیم چند گاه بلند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم .
چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند.
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
اگر شاه بگشاید او را ز بند
نماند برین کوهسار بلند.
همی گشت زان فخر و زان شادمانی
صنوبر بلند و ستاره منوّر.
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه به دندانها کنند شیار.
پادشاهی که باشُکُه باشد
حزم او چون بلند کُه باشد.
منظر او بلند چون خوازه
هریکی زو به زینتی تازه .
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک ز بام بلند.
امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه ای سخت بلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). قلعه ای دیدم سخت بلند. (تاریخ بیهقی ).
ز پیروزه تختی بزر کرده بند
نهادند بر چار پیل بلند.
چون ابر بلند است و سیه دود ولیکن
از دود سیه گشت جدا ابر به باران .
سخنهای صحبت بنزد حکیم
بلند است و پرمنفعت چون جبال .
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
به عون کوشش بر درش مرد یابد بار.
علما پادشاه را با کوه مانند کنند که بلند و تند باشد. (کلیله و دمنه ).
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیده ام .
با قیمت بلند تو این خاکدان پست
چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست .
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ .
ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی .
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوبروی . (گلستان ).
بیگانه وار شمع من امشب نشست و خاست
سوز دلم ز آتش پست و بلند اوست .
بوسه ها بر دست خود داده ست معمار ازل
تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است .
قصر گردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود.
موج بلندش که رسد تا به ماه
باز دهد آب به ابر سیاه .
ما سپر داریم هرجا می شود تیغی بلند
محشر زخم شهیدان سینه ٔ افکار ماست .
جُمد یا جُمُد؛ زمین بلند و سخت . رَهَوة؛ جای بلند یاپست که در آن آب فراهم آید. شدیدالکاهل ؛ بلندجانب صاحب شوکت و قدرت . (از منتهی الارب ). صَرد؛ جای بلند از کوه . صعود؛ جای بلند. عَلایة و عَلْی و عَلیاء؛ هرجای بلند. فَرعة؛ جای بلند. قَردَد؛ زمین درشت بلند. مُشترِف ؛ بلندخلقت دراز. (از منتهی الارب ). هَیکل ؛ بنای بلند.
- بلندآخور ؛ که آخوربلند دارد، و کنایه از درازی بالای و دست و پای اسب است . مقابل اسب حقیر و کوتاه دست و پا :
رخش بلندآخورش افکند پست
غاشیه را بر کتف هرکه بست .
- بلند آسمان ؛ آسمان بلند. آسمان رفیع :
خداوند ما کاین جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
کسی کو بلند آسمان آفرید
بدو در مکان و زمان آفرید.
که گردان بلند آسمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید.
بلند آسمان چون زمین شد ز خاک
بسی گردن و بر شده چاک چاک .
- بلند آشیان ؛ آشیانه ٔ بلند. آشیانه ای که در جاهای مرتفع ساخته شده باشد. (ناظم الاطباء).
- بلندآشیان ؛ بلندمکان . (آنندراج ).
- || مجازاً، کسی که در مراتب عالی آشیان داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- بلند آفتاب ؛ آفتاب که جای بر بلندی دارد :
چو گفتارگرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب .
- || کنایه از عظیم الشأن ، بلندپایگاه که همچون آفتاب بر همه نورافشانی کند :
به ارجاسب گفت ای بلند آفتاب
به بیخ و به بن همچو افراسیاب .
ابدی باد خط این پرگار
زان بلند آفتاب نقطه قرار.
- بلنداختر ؛ بلندطالع. (آنندراج ). خوشبخت . (ناظم الاطباء). نیک بخت . سعید. مسعود.خوش طالع. خوب طالع. بلنداقبال . بلندبخت . نیک اختر :
سپهبد فرستاد نزدیک اوی
سپاهی بلنداختر و نامجوی .
همی بود شاپور با داد و رای
بلنداختر وتخت شاهی بجای .
بلنداختری نامجوی و سوار
بیامد به کف نامه ٔ شهریار.
که شاها بزرگا بلنداخترا
بر آزادگان جهان مهترا.
که یزدان ترا بی نیازی دهد
بلنداختر و سرفرازی دهد.
آفرین بر یمین دولت باد
آن بلنداختر بزرگ آثار.
بجمله گفتند ای شهریار روزافزون
خدایگان بلنداختر بلندمکان .
ای جهاندار بلنداختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزم زن دشمن مال .
ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی بلنداختری .
اسم بلند هم به بلنداختری دهد
چون روزگار قرعه ٔ اسما برافکند.
که چون پیشوای بلنداختران
سکندر جهاندار صاحب قران .
که باشد زبون خراجی سری
که همسر بود با بلنداختری .
سوی نوبتی گاه خود بازگشت
بلنداخترش باز دمساز گشت .
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
ای بلنداختر خدایت عمر بی پایان دهاد
هرچه پیروزی و بهروزی خدایت آن دهاد.
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم .
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما.
ندیده چو او کس بلنداختری
به کشورگشائی است اسکندری .
ز تأثیر دل بیدار چشم ترشود بینا
که ماه از نور خورشید بلنداختر شود پیدا.
- بلنداختری ؛ بلنداختر بودن . خوشبختی . سعادت . نیک بختی :
چو طالع نمود آن بلنداختری
که شد ساخته سدّ اسکندری .
خبر داشت کآن سدّ اسکندریست
نمودار فالش بلنداختریست .
و رجوع به بلنداختر شود.
- بلنداراده ؛ کسی که دارای اراده ٔ بلند باشد. بلندهمت . (فرهنگ فارسی معین ).
- || حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).
- || حرص و آز. (ناظم الاطباء).
- بلندارکان ؛ آنچه ارکان بلند دارد. بلندپایه . مرتفع. (فرهنگ فارسی معین ). عمارتی که بر ستونهای بلند بنا نمایند. (آنندراج ).
- || باقدرت . باعظمت وحشمت . (ناظم الاطباء).
- بلندافسر ؛ آنکه تاج رفعت و عظمت بر سر نهاده باشد. (ناظم الاطباء). که تاج سروری و برتری بر سر دارد :
بدانش جهان را بلندافسری
به موبد ز هر مهتری برتری .
میوه ٔ دلهای بلندافسران
شاخ بشاخش نسب سروران .
- بلندافسری ؛ عظمت تاج پادشاهی . (فرهنگ فارسی معین ).
- بلنداقبال ؛ بلندطالع. (آنندراج ). کسی که دارای بخت بلند باشد. (ناظم الاطباء). بلنداختر :
تا مرا عشق بلنداقبال در زنجیر داشت
پیچ و تاب من شکوه گوهر شمشیر داشت .
- بلنداقبالی ؛ بلنداختری . خوش طالعی . (فرهنگ فارسی معین ).
- بلنداندام ؛ آنکه اندام بلند دارد. بلندقامت . بلندقد. بلندبالا. قَلَهنف .
- بلندبال ؛ بلندبالا. درازقد. بلندقامت . و بمجاز، رفیع، عالیجاه ، بلندمرتبه :
بلندبال کند جود پست قامت را
چنانکه عرش به بالای نام او زیبد.
- بلندبالا ؛ بلندقد. رجوع به همین ترکیب درردیف خود شود.
- بلندبخت ؛ نیک بخت . (ناظم الاطباء). بلنداختر. سعید. خوشبخت . سعادتمند :
شاه بلندبخت ملک سنجر آنکه او
از بخت هرچه یافت ملک شاهوار یافت .
- بلندبختی ؛ نیک بختی . خوشبختی . سعادت . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلندبخت در همین ترکیبات شود.
- بلند برآمدن ؛ بالا آمدن . برشدن . استقلال . شُخوص . مَتخ . هُبوّ: اِشرئباب ؛ بلند برآمدن تا بنگرد. اقعام ؛ بلند برآمدن آفتاب .اًقفاف ؛ بلند برآمدن سیاهه ٔ چشم . اِقلیلاء؛ بلند برآمدن مرغ بر هوا. اِمقرار؛ بلند برآمدن رگ . (از منتهی الارب ).
- بلند برآمدن روز ؛ بالا آمدن خورشید. ساعتی چند از طلوع مهر گذشته بودن .(یادداشت مرحوم دهخدا). ازلیمام . اِمتعاط. اِمّغاط.انتفاخ . تُلوع . کَهر.
- بلند برآوردن ؛ بالا آوردن : قَبو: بلند برآوردن بنا را. (از منتهی الارب ).
- بلندبرآورده ؛ افراشته . مشیدة. (ترجمان القرآن جرجانی ).
- بلندپا ؛ آنکه پای بلند دارد. درازپای .
- بلندپایان ؛ حیوانات اهلی که پاهای دراز دارند چون استر و خر و گاو و اشتر، درمقابل کوتاه پایان چون گوسفند و بز و مرغان خانگی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلندپایگی ؛ بلندپایه بودن . ارتفاع . علوّ. (فرهنگ فارسی معین ).
- || شأن . شوکت . (فرهنگ فارسی معین ). علو مرتبت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || برتری و رجحان . (فرهنگ فارسی معین ).
- بلندپایه ؛ آنچه پایه ٔ بلند دارد. مرتفع. عالی . (فرهنگ فارسی معین ) :
بر سریر بلندپایه نشست
زیر پایش همه بلندان پست .
- || صاحب شأن و شوکت . (ناظم الاطباء). عَلّی . مَجید. عالی مرتبت .عالیمقام . عالی قدر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بلندپایه بزرگی که دست بخشش تو
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز.
بلندپایه ٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایه ٔ فضلش چه جای حصر و بیان .
- || برتر از سایر مردم . (ناظم الاطباء).
- بلندپر ؛ دارای پر بلند.
- || دارای پرش بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). بلندپرواز.
- || بلندهمت . (فرهنگ فارسی معین ) :
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلندپر است .
- || عالی . نیکو. فرخنده :
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخنهای او بلندپر است .
- بلندپرواز ؛ رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بلندپروازی ؛ رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بلند پریدن ؛ به ارتفاع زیاد پریدن :تعقیة؛ بلندپریدن مرغ . (منتهی الارب ).
- بلندپشتی ؛ پشت بلندبودن . مرتفع بودن .
- بلندپشتی کردن ؛ خود را پشت بلند کردن . خود را بلندمقام کردن :
چون کوه بلندپشتیی کن
با نرم جهان درشتیی کن .
- بلندپیشانی ؛ آنکه پیشانی بلند دارد. فراخ پیشانی . گشاده پیشانی .
- || مقبل . سعید. خوشبخت .
- بلندتر ؛ مرتفعتر. (ناظم الاطباء). ارفع. اسنی . اعلی : گویند که هیچ ایوان از آن [ از ایوان کسری ] بلندتر نیست اندر جهان . (حدود العالم ).
- || درازتر. (ناظم الاطباء). رجوع به بلند شود.
- بلندترین ؛ مرتفعترین . (ناظم الاطباء): عالیة؛ بلندترین از چیزی . (منتهی الارب ).
- || درازترین . (ناظم الاطباء). رجوع به بلند شود.
- بلندجاه ؛ بلندمرتبه . (آنندراج ). عالی مقام . (ناظم الاطباء).
- || برداشته شده به سرافرازی . (ناظم الاطباء).
- بلنددوش ؛ آنکه دارای دوش بلند باشد. (ناظم الاطباء). اَکتَد. (منتهی الارب ).
- بلندرتبه ؛ دارنده ٔ رتبه ٔ بلند : رضابقضاء میدهد بر آنچه که این خلق را خدای بلندرتبه به او ارزانی داشته است . (تاریخ بیهقی ص 309).
- بلندسایگی ؛ علم و حالت بلندسایه . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلندسایه در همین ترکیبات شود.
- بلندسایه ؛ آنکه دیگران را در سایه ٔ عطوفت و رحمت خود گیرد. کسی که مردم را در کنف حمایت خود گیرد. (فرهنگ فارسی معین ). با اکرام و انعام عام و شامل . که کرم و عنایتش همه را دریابد.
- بلندستاره ؛ خوش اقبال . سعید. بلنداختر. بلندکوکب .
- بلندسر ؛ سربلند :
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخنهای او بلندسر است .
- بلندسریر ؛ بلندتخت . که تختی بلند دارد. دارای مقام و منصب عالی :
سربلندی چنان بلندسریر
کز بلندیش خرد گشت ضمیر.
دو ملک زاده ٔ بلندسریر
این جهانجوی و آن ولایت گیر.
- بلندقامت ؛ درازقد. (آنندراج ).دارای قد و بالای بلند و دراز. (ناظم الاطباء). بلندبالا. بلندقد :
ای سرو بلندقامت و دست
وه وه که شمایلت چه نیکوست .
دست نهاده بر سرم عشق بلندقامتی
فرش رهش مگر کنم فرق سپهرسای را.
- بلندقامتی ؛ بلندقدی . دارای قامت بلند بودن . (فرهنگ فارسی معین ). بلندبالایی .
- بلندقد ؛ بلندقامت . (فرهنگ فارسی معین ). بلندبالا.
- بلندقدی ؛ بلندقد بودن . داشتن قد و قامت بلند. بلندبالایی .
- بلندکوکب ؛ بلنداختر و صاحب اقبال . (آنندراج ). خوشبخت و خوش ستاره . (ناظم الاطباء). خوش اقبال . بلنداختر. بلندستاره .
- بلندمرتبت ؛ بلندمرتبه . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بلندمرتبه شود.
- بلندمرتبگی ؛ حالت و چگونگی بلندمرتبه . بلندمرتبه بودن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلندمرتبه شود.
- بلندمرتبه ؛ عالی قدر. (آنندراج ). دارای جا و مقام و درجه و وضع بلند. (ناظم الاطباء). بلندمحل . بلندمکان :
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه ای ز خم طاق بارگه دانست .
بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد.
- بلندمرتبه گشتن ؛ دارای جاه و مقام بلند شدن :
به مهر کوش هلالی که عاقبت چو هلال
بلندمرتبه گردی فلک مقام شوی .
- بلندمقام ؛ آنکه دارای مقام و مرتبت بلند باشد. بلندمحل . بلندمکان . بلندمرتبت :
نزد شه بلندمقام قوی محل
حاشا که دیگری به محل و مقام تست .
- بلندمکان ؛ دارای جاه و مقام و درجه و وضع بلند. (ناظم الاطباء). بلندمحل . بلندمرتبه . بلندمقام :
بجمله گفتند ای شهریار روزافزون
خدایگان بلنداختر بلندمکان .
آبا و اجدادبلندمکان رایت افتخار و مباهات می افراخته . (حبیب السیر چ طهران جزو 4 ج 3 ص 323).
- بلندمنزلت ؛ آنکه منزلت بلند دارد. بلندمقام . بلندمرتبت . بلندمحل .
- سربلند ؛ سرافراز. مفتخر. مباهی :
رساننده ٔ تحفه ٔارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند.
من آن صید را کرده ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند.
چو از تاج او شد فلک سربلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند.
از آفتاب چاشنی صبح سربلند
عمر دوباره یافت ز راه گذار قند.
و رجوع به سربلند در ردیف خود شود.
|| هرچیزدراز، خواه بسوی فوق خواه سوی تحت ، چون زلف بلند یعنی زلف دراز. (غیاث ). هرچه درازی بسوی فوق داشته باشد چون آتش بلند و مژگان بلند و کمان بلند، و گاهی بردرازی طرف تحت نیز اطلاق کنند چون دامن بلند و جامه ٔبلند و طره ٔ بلند یعنی دامن و غیره دراز که به پا رسد. از اینجا مستفاد میشود که به معنی مطلق دراز است و لهذا عمر بلند و روزهای بلند و شبهای بلند و شبگیر بلند و تغافل بلند و جذبه ٔ بلند آمده ، و این همه مجاز است . (آنندراج ). بالایین و نقیض کوتاه که دراز باشد. (ناظم الاطباء). دراز، مقابل کوتاه . (فرهنگ فارسی معین ). دراز. طولانی . طویل . طوال . برز. مَدید. مَدیدة. مُطلَحب . مُمتد. مَمدود. مُستطیل . مُطوّل . مُسقفِف . مَسموک :
ز قیصر یکی نامه آمد بلند
سخنها درو سر بسر سودمند.
ای چوچکک بسال و به بالا بلندزه
ای بادو زلف تافته چون دو کمند زه .
ابرو ز من متاب که دل دردمند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست .
گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
چه خونها در جگر زان نرگس کاکل ربا دارم .
چه سود ازین که بلند است جامه ٔ فانوس
چو هیچ وقت نیاید بکار گریه ٔ شمع.
شود هر حلقه ٔ انگشتری پای نگارینش
نبندد برکمر آن شوخ گر زلف بلندش را.
قُنزَعة؛ بلند و دراز از مویهای برآمده . (منتهی الارب ).
- آتش بلند ؛ آتشی که زبانه اش بررود و انبوه باشد :
چون اندرو رسی به شب تیره ٔ سیاه
زرد آتشی بلندبرافروز زروار.
- بلندبازو ؛ درازدست . و بمجاز، قوی پنجه و نیرومند :
فشرده پنجه ٔ عقل بلندبازو را
کی بتاک زبردست برنمی آید.
- بلندبینی ؛ آنکه بینی برجسته و مرتفع دارد. کسی که دارای بینی دراز باشد. اَشم ّ. (از زمخشری ) (از مجمل اللغة). أنفان . (از منتهی الارب ) :
کنگی بلندبینی کنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گردساعدی .
- بلندنور ؛ که نور او دور رود. که به نقاط دور رسد. که روشنایی آن به مسافتهای دور رسد. که نور آن به جاهای دور تابد :
عشق آینه ٔ بلندنور است
شهوت زحساب عشق دور است .
|| طولانی در زمان . مدید. ممتد. دیرپا :
یار هم سروقد وهم بغلی مطلوب است
روز هم گاه بلند است و گهی کوتاهست .
نی گوشه ٔ چشم نی نگاهی
امروز تغافل بلند است .
ننوشیده ست زهر آشنائی
ازان عمر تغافلها بلند است .
در قدیم بجای بلندان فراخ می گفتند، مثلاً می گفتند تا به چاشتگاه فراخ . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به فراخ شود. || زود. عصر بلند، مقابل عصر تنگ و دیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مجازاً، عظیم الشأن و بزرگ ،چون رای بلند و قیمت بلند و دولت بلند و شهریار بلند. (غیاث ). بزرگ و عظیم الشأن و گران چون رای بلند وحرف بلند و نفاق بلند و قیمت بلند و دولت بلند و شهریار بلند و حسن بلند. (آنندراج ). عالی و ارجمند :
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.
چو رستم برفت از لب هیرمند
پراندیشه شد نامدار بلند.
بخندید یک روز و گفت ای بلند
توئی بر مهان جهان ارجمند.
بفرمود پس شهریار بلند
زدن پیش دریا دو دار بلند.
نهانی از آن پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند.
کجا شد کیومرز شاه بلند
کجا جم و تهمورس دیوبند.
ببردند زی کاخ شاه بلند
نهادند بر پایش از زر بند.
بدان ای سزا پیشگاه بلند
که اختر یکی رای روشن فکند.
بس بلندی تو ولیکن درد و رنج
چون بیفتد بیشتر بیند بلند.
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست .
در خاندان هیچکس از خسروان نبود
این دولت بلند که در خاندان تست .
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید.
داغ بلندان طلب ای هوشمند
تا شوی از داغ بلندان بلند.
بر سریر بلندپایه نشست
زیر پایش همه بلندان پست .
- بلنداقتدار ؛ عظیم القدر و بلندمرتبه : (آنندراج ). کسی که دارای قدرت و توانایی بسیار بود. (ناظم الاطباء).
- بلنداقتداری ؛ قدرت و توانائی بسیار. (فرهنگ فارسی معین ).
- بلندباز؛ آنکه با گرو عالی قماربازی می کند. (ناظم الاطباء).
- بلندتلاش ؛ بسیارکوش . آنکه مقاصد عالی راپیروی میکند. (از ناظم الاطباء).
- || جاه طلب . (ناظم الاطباء).
- بلندحوصله ؛ بلندهمت . (آنندراج ). پرحوصله .
- || حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).
- بلندرای ؛ دارنده ٔ رای بلند. دارای رای عالی :
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای .
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باشد شاه بلندرایی .
- بلندقدر ؛ عالی مرتبت . (یادداشت مرحوم دهخدا). عَلی ّ. (منتهی الارب ). بلندمرتبه :
اِعلیلاء و عُلوّ؛ بلندقدرگردیدن . (از منتهی الارب ). نَبی ّ؛ بلندقدر و پیغامبر. (دهار).
- بلندقدری ؛ بلندی مرتبت . علو مقام :
از عظمت و قیمت بازار و بلندقدری آن . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 54).
- بلندمنش ؛ بلندطبیعت . که طبع والا دارد. شامخ . مکمح . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلندنظر ؛ دوربین . (فرهنگ فارسی معین ).
- || عالی همت . (برهان ). کسی که دارای هدف عالی است . دارای سعه ٔصدر. (فرهنگ فارسی معین ). طِرّماح . (منتهی الارب ). نظربلند. بلندبین . بلندنگاه . مقابل کوته بین . کوتاه نظر. تنگ نظر :
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است .
بر آن بلندنظر لاف همت است حلال
که ننگ دارد ازین فخرهای عارآمیز.
- || جاه طلب و شهرت طلب . (ناظم الاطباء).
- بلندنظری ؛ بلندنظر بودن . دوربینی . (فرهنگ فارسی معین ).
- || عالی همتی . سعه ٔ صدر. (فرهنگ فارسی معین ). علو طبع. مقابل تنگ نظری و کوته بینی .
- بلندنگاه ؛ بلندنظر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلندنظر در همین ترکیبات شود.
- بلندهمت ؛ عالی همت و بلندحوصله . (آنندراج ). کسی که قصد و نیت وی احسان و نیکویی و خوبی بدرجه ٔ اعلی باشد. نیک نهاد. (ناظم الاطباء). آنکه هدفی بزرگ دارد. (فرهنگ فارسی معین ). بلندنظر. بعیدالهمة :
خدایگان خردپرور مروت ورز
بلندهمت و زایرنواز و حرمت دان .
ای بارخدای بلندهمت
معروف به رادی و فضل و احسان .
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای .
هر که در کسب بندگی مرد بلندهمت را موافقت ننماید معذور است . (کلیله و دمنه ).
بلندهمت صدری که دست طبعش را
قضا پیام ده است و قدر پیامبر است .
از خود بلندهمت تر در جهان دیده ای . (گلستان ).
- بلندهمتی ؛همت بلند داشتن . بلندنظری . بزرگ منشی . علو همت . (فرهنگ فارسی معین ).
- بلندهمم ؛ بلندهمت . که مقاصد عالی دارد :
بلی سزد که کندخدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلندهمم .
- حسن بلند ؛ حسن عالی :
آه ازین حوصله ٔ تنگ و ازان حسن بلند
که دلم را خبر از شربت دیدار تونیست .
- رای بلند ؛ رای خردمندانه و متین و منطقی . رای ژرف و عمیق و عاقلانه :
زنی بود گشتاسب را هوشمند
خردمند و دانا و رایش بلند.
چنین گفت کو ز آسمان برتر است
نه رای بلندش به زیر اندر است .
خرد دارد و هوش و رای بلند
بخیره نتازد به راه گزند.
همان به کزین کار ناسودمند
به مردی یکی رای سازم بلند.
سخاوت تو و رای بلند و طالعو طبع
نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی .
- همت بلند ؛ همت عالی : امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزد بر تخت خلافت بنشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). امیران گردنکش با همت بلند همه از آن بوده اند که ... (تاریخ بیهقی ص 391). به همت بلند و عقل کامل برزویه واثق گشتند. (کلیله و دمنه ).
|| بجهر، مقابل آهسته . بلندآواز: یک صلوات بلند بفرستید. (یادداشت مرحوم دهخدا). جهوری :
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار و گزند.
پیغمبر (ص ) مر عباس را گفت یا عم ، تو آواز ده ،و عباس را آوازی بود بلند و به کوه احد برشد و بانگ کرد و گفت ای مسلمانان غم مدارید که پیغمبر خدای زنده است . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
به گرگین یکی بانگ برزد بلند
که ای بدکنش ریمن پرگزند.
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن دیوبند.
خروشی شنیدم زگیتی بلند
که اندیشه شد پیر و من بی گزند.
آوازهای بلند و زحمتها از وی دور دارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). به نشاطی هرچه تمامتر بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه ).
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید، بلند است .
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند.
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام .
ساقی بیا که عشق ندامی کند بلند
کآنکس که گفت قصه ٔ ما هم ز ما شنید.
رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید.
صبح حرم وصل دود از پی محمل
شبگیر بلندی زده بانگ جرس ما.
جِهار؛ به آواز بلند خواندن . (دهار). جَهارةو جَهر و جَهرة؛ آواز بلند برداشتن . (دهار).
- بلندآوا ؛ جهوری الصوت . (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که آوای بلند دارد.
- || مشهور و معروف . (یادداشت مرحوم دهخدا). بلندآواز. بلندآوازه .
- بلندآواز ؛ کسی که دارای بانگ بلند باشد. (ناظم الاطباء). بلندآوا.بلندآوازه . اَجش ّ. جَهوری ّ. جهوری الصوت . جَهیر. (دهار) :
ندای عدل تو درداده اند در منبر
منادیان سیه جامه ٔ بلندآواز.
عدم شود ستم از کلک عدل گستر او
چو شد منادی انصاف او بلندآواز.
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی .
(گلستان ).
بلندآوازنادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت .
جَهارة؛ بلندآواز شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). خطیب مِسلاق و مِسلَق ؛ خطیب بلیغ بلندآواز. رَفاعة؛ بلندآواز شدن . هَلثاء یا هِلثاء، هَلثاءَة یا هِلثاءَة، هُلثة، هَلَثی ؛ گروه بلندآواز. (منتهی الارب ).
- || نیکنام . (ناظم الاطباء).
- || معروف . (فرهنگ فارسی معین ).
- بلندآوازگی ؛ بلندآواز بودن . رجوع به بلندآواز در همین ترکیبات شود.
- بلندآوازه ؛ بلندآواز.دارای بانگ بلند. بلندآوا :
چهارم روزمجلس تازه کردند
غناها را بلندآوازه کردند.
- || مشهور و معروف . (آنندراج ). نامی . شهیر. صاحب صیت . ذوذکر. ذکیر :
به داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلندآوازه گردان .
- بلندآوازی ؛ بلندآواز بودن . بلندآوازه بودن . بلندآوازگی . رجوع به بلندآواز و بلندآوازه شود.
- || نام آوری . اشتهار. شهرت . مجد. مجدت .
- بلندبانگ ؛ صدادار. دارای بانگ بلند. (ناظم الاطباء).بلندآوا. بلندآواز. جهوری : ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ . (گلستان ).
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلندبانگ چه سود و میان تهی چو درای .
صِناق ؛ شتر بلندبانگ .(منتهی الارب ).
- بلند برآمدن بانگ ؛ جهوری شدن آن :
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
- بلند خواندن ؛ خواندن بجهر. مقابل آهسته خواندن : معلوم شد که آوازم ناخوش است و خلق از بلند خواندن من در رنجند. (گلستان سعدی ).
- بلندسخن ؛ که به آواز بلند سخن گوید. کسی که به بانگ بلند سخن گوید: جُهورة؛ بلندسخن شدن مرد. (منتهی الارب ).
- || بمجاز که سخن عالی و نیکو دارد. فصیح و بلیغ خوش بیان :
چنان بلندسخن مهتری که گر خواهد
به بام عرش برآید به نردبان سخن .
خاقانی بلندسخن در جهان منم
کآزادی از جهان روش حکمت منست .
- بلندصفیر ؛ صفیر یا سوت بلند. (از ناظم الاطباء).
- || دارنده ٔ سوت بلند.
- بلندنوا ؛ بلندآواز. (ناظم الاطباء). بلندآوا :
صائب من آن بلندنوایم که میزنم
در برگریز جوش بهار از نوای خوش .
|| کثیر و بسیار، چنانکه تغافل بلند. (غیاث ). ولی بلند در تغافل به معنی طویل و مدید و دیرپا مناسب تر است :
جذبه ٔ شوق بلند است ز یعقوب بپرس
که گمان داشت که در مصر زلیخائی هست .
ز سنجر گر خطایی رفت بپذیر
غرور بنده ٔ قابل بلندست .
- نفاق بلند ؛ نفاق نمایان . نفاق بسیار :
زهی طبع پست و نفاق بلند
گزندی نیابی بسوزان سپند.
|| مشهور. معروف . پایدار. دیرپا.
- بلندنام ؛ نیکنام و مشهور. (ناظم الاطباء) :
بلندنام همام از بلندنام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار.
ستوده ٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
صاحب هنر و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است .
مجنون که بلندنام عشق است
از معرفت تمام عشق است .
گرچه کرمت بلندنام است
در عهده ٔ عهد ناتمام است .
گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان .
- بلندنام شدن ؛ نیکنام و مشهور شدن :
بدان طمع که به دادن بلندنام شوی
بدان دهی که زپس مر ترا دهد دشنام .
بلندنام به لاف و گزاف نتوان شد
به بال کرکس نتوان به چرخ کرد صعود.
- بلندنامی ؛ نیکنامی و شهرت :
گرچه نظر تو بر نظامی
افتاده شد از بلندنامی .
زین فن مطلب بلندنامی
کان ختم شده ست بر نظامی .
این چنین نامه برتو شاید بست
کز تو جای بلندنامی هست .
- بلندنسب ؛ دارای اصل و نسب عالی و بلند :
بزرگوار جهان خواجه ٔ بلندنسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر.
- نام بلند ؛ نام عالی . نام مشهور :
بزرگی و گردی و نام بلند
بنزد گرانمایگان ارجمند.
ز تو نام باید که ماند بلند
مگر دل نداری ز گیتی نژند.
نه کمتر شود بر تو نام بلند
نه آید برین پادشاهی گزند.
زنان را ازان نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.
کزین هردو از بهرنام بلند
کله ساختی مرد و زن گیسبند.
نام عمر از عدل بلند است و گر نی
یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست .
|| تند. درشت : وی از خشم برآشفت ... و سخنهای بلند گفتن گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). || صاحب منتهی الارب آن را به معنی منتشر و پراکنده و پُر آورده است : مسک ذاک ؛ مشک تیز و بلندبوی . (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
نبود به ره مصر حزین چشم امیدم
بوی خوش یار از در و دیوار بلند است .