بلعم
لغتنامه دهخدا
بلعم . [ ب َ ع َ ] (اِخ ) بلعام . بلعم باعور. از زاهدان و درویشان مستجاب الدعوات بود که بر موسی (ع ) بد دعا کرد. (از غیاث ). و رجوع به بلعام و بلعم باعور شود :
شرف درعلم و فضلست ای پسرعالم شو و فاضل
به علم آور نسب مآور چو بی علمان سوی بلعم .
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم .
گویند که خاقانی نَدْهد به خسان دل
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم .
بلع ار نه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود.
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بوده ست پیدا و نهان .
شرف درعلم و فضلست ای پسرعالم شو و فاضل
به علم آور نسب مآور چو بی علمان سوی بلعم .
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم .
گویند که خاقانی نَدْهد به خسان دل
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم .
بلع ار نه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود.
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بوده ست پیدا و نهان .