بلعجب
لغتنامه دهخدا
بلعجب . [ ب ُ ع َ ج َ ] (ص مرکب ) پرشگفتی . عجیب . (فرهنگ فارسی معین ).بوالعجب . ابوالعجب . غریب . مورداعجاب . مورد تفخیم . و رجوع به بُل شود :
تو صورت نیستی معنی طلب کن
نظر در جسم و جان بلعجب کن .
گم کرده سر رشته ٔ تدبیر دلم باز
در طره سرگم شده ٔ بلعجب تو.
نقاش قضا صدهزاران نقش بدیع و طراز بلعجب بر روی ریاحین آرایش کرده . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ). از وقایع بلعجب که در مدت مقام پادشاه بر در شهر بود درین مدت آن بود که ... (المضاف الی بدایع الازمان ص 51). || مشعبد. شعبده باز. (فرهنگ فارسی معین ). حقه باز :
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود.
بسان بلعجبی مهره باز استادم
نگه کنی به من این خانه پاک ودیگر پاک .
مرگ شود بلعجب تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب خاک شود لاله زار.
تو صورت نیستی معنی طلب کن
نظر در جسم و جان بلعجب کن .
گم کرده سر رشته ٔ تدبیر دلم باز
در طره سرگم شده ٔ بلعجب تو.
نقاش قضا صدهزاران نقش بدیع و طراز بلعجب بر روی ریاحین آرایش کرده . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ). از وقایع بلعجب که در مدت مقام پادشاه بر در شهر بود درین مدت آن بود که ... (المضاف الی بدایع الازمان ص 51). || مشعبد. شعبده باز. (فرهنگ فارسی معین ). حقه باز :
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود.
بسان بلعجبی مهره باز استادم
نگه کنی به من این خانه پاک ودیگر پاک .
مرگ شود بلعجب تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب خاک شود لاله زار.