بلاکش
لغتنامه دهخدا
بلاکش . [ ب َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) بلاکشنده . متحمل بلا. مبتلی به بلیه . (فرهنگ فارسی معین ).مردم رنجبر مبتلی به بلیه . (ناظم الاطباء). || رنجبر. سختی کش . (فرهنگ فارسی معین ) :
او مانده و یک دل بلاکش
و او نیز فتاده هم بر آتش .
خوش می نزیم من بلاکش
وآن کیست که دارد آن دل خوش .
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش .
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه ٔ رندان بلاکش باشد.
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم .
علی الصباح که مردم به کار و بار روند
بلاکشان محبت به کوی یار روند.
|| از اسماء عاشق است . بلاجوی . بلاپرورده . (از آنندراج ).
او مانده و یک دل بلاکش
و او نیز فتاده هم بر آتش .
خوش می نزیم من بلاکش
وآن کیست که دارد آن دل خوش .
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش .
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه ٔ رندان بلاکش باشد.
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم .
علی الصباح که مردم به کار و بار روند
بلاکشان محبت به کوی یار روند.
|| از اسماء عاشق است . بلاجوی . بلاپرورده . (از آنندراج ).