بغض
لغتنامه دهخدا
بغض . [ ب ُ ] (ع اِمص ) دشمنی و خصومت و عداوت و کینه . (ناظم الاطباء). دشمنی و عداوت . (فرهنگ نظام ). دشمنی . (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). نفرت . خلاف حب . (اقرب الموارد). کین . دشمنانگی :
هرآنکس که در دلش بغض علی است
از او خوارتر درجهان زار کیست .
حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه
اینت بغض آشکارا اینت جهلی راستین .
وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند.
با جُحی گفت روزکی حیزی
کز علی و عمر بگو چیزی
گفت با وی جحی که انده چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت .
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
بغض کز حکمتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است .
حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت
بغض و حسد و کبر و ریا و کینه .
زآشنایی خیزد این بغض و ولا
از غذای خوش بود سقم و شفا.
|| گرفتگی گلو از غصه و عروض مصیبتی . (ناظم الاطباء). || غم شدیدی که منجر به گریه ٔ متوالی میشود. (فرهنگ نظام ).
- بغض کسی ترکیدن ؛ از شدت تأثر بگریه افتادن .
هرآنکس که در دلش بغض علی است
از او خوارتر درجهان زار کیست .
حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه
اینت بغض آشکارا اینت جهلی راستین .
وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند.
با جُحی گفت روزکی حیزی
کز علی و عمر بگو چیزی
گفت با وی جحی که انده چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت .
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
بغض کز حکمتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است .
حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت
بغض و حسد و کبر و ریا و کینه .
زآشنایی خیزد این بغض و ولا
از غذای خوش بود سقم و شفا.
|| گرفتگی گلو از غصه و عروض مصیبتی . (ناظم الاطباء). || غم شدیدی که منجر به گریه ٔ متوالی میشود. (فرهنگ نظام ).
- بغض کسی ترکیدن ؛ از شدت تأثر بگریه افتادن .