بعمدا
لغتنامه دهخدا
بعمدا. [ ب ِ ع َ ] (ق مرکب ) بعمد. عمداً. به اراده . بمیل . بطیب خاطر. از روی میل :
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
دزدیده بعمدا سوی من یک دو نظر کرد
جان و دل من برد بدان یک دو نظر بر.
گرددزمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت بعمدا برافکند.
بعمدا زیوری بربستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه .
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
دزدیده بعمدا سوی من یک دو نظر کرد
جان و دل من برد بدان یک دو نظر بر.
گرددزمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت بعمدا برافکند.
بعمدا زیوری بربستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه .