بصر
لغتنامه دهخدا
بصر. [ ب َ ص َ ] (ع اِمص ) بینائی . ج ، ابصار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (مؤید الفضلاء) :
رادی آمیخته است با کف او
همچو بادیده ٔ بصیر بصر.
ای آنکه تن به روی تو دیده شود همه
از عشق روی تو همه دیده بصر شود.
کی باشدش بصر چو بجای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده بچشم در.
ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این وآن از تو یافت عمر و بصر.
کعبتین وار پیش زخم قضا
همه تن چشم و بی بصر مائیم .
چون زره گرچه همه تن چشمم
نه بدیدن بصری خواهم داشت .
بلی آفرینش است اینکه بامتزاج سرمه
بدو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید.
بر آن رفت فتوی در آن داوری
که هست از بصر هر دو را یاوری .
بصر منتهای کمالش نیافت .
|| حاسه ٔ دیدن . (از اقرب الموارد). بینایی . ج ، ابصار. (آنندراج ) (از مهذب الاسماء). حس دیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 26). قوت باصره قوتی است مترتب در ملتقای دو عصب مجوف که محل ابصار است یعنی واسطه در ابصار است و بوسیله آن ابصار حاصل میشود. نیرویی است در دو عصب مجوفی که به هم تلاقی میکنند آنگاه جدا میشوند و سرانجام بچشم میرسند. نورها و اشکال و رنگها بدانها ادراک شود. (ازتعریفات جرجانی ). قوه ای است مترتب در ملتقای دو عصب مجوف که محل ابصار یعنی بوسیله ٔ آن ابصار حاصل میشود. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی ). و رجوع به کشاف اصطلاحات فنون و دستور العلما و کلمه ٔ ابصار در فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی شود. || (اِ) چشم . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). نظر. (المنجد). عین . (اقرب الموارد). ج ، ابصار. (اقرب الموارد). دیده :
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر، امان را.
بجز حمارش مشمار ای بصیر بصر
اگرچه او بسر اندر چو تو بصر دارد.
گر من درین سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش چه باید بصر مرا.
چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ شما
سرخی خون ز سیاهی بصر بگشائید.
همچون صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی بسیاهی بصر درگیرم .
ما را بصر ز چشمه ٔ حسن تو خورده آب
آن آب نوش زهره شده تا گریسته .
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی .
دوران باخبر در حضورند و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان ).
هر نظری را بصری داده اند
هر بصری را اثری داده اند.
آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی .
- آب بصر ؛ کنایه از گریه :
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمه ٔ دجله میان جگرم بایستی .
- اهل بصر ؛ مردم بینا. افراد بافهم . روشن بینان . روشن دلان . بینادلان . صاحبان بینش . خداوندان بینش : چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا اگرچه هلاک میان هر دو مشترک است اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. (کلیله و دمنه ). نفاذ کارها به اهل بصر و فهم تواند بود... (کلیله و دمنه ).
شاه جهان نظم غیر داند از سحر من
اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران .
گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست
کاهل بصر خرند بسیم و زر آینه .
بصر روشنم از سرمه ٔ خاک در تست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم .
- بصربسته ؛ چشم بسته . کور :
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصربسته ٔ توتیائی نیابی .
- بصر حق ؛در اصطلاح صوفیه عبارت است از ذات حق تعالی به اعتبار شهود وی بمعلوماتش . رجوع به کشاف اصطلاحات فنون شود.
- بصر رسیدن کسی را ؛ چشم رسیدن . چشم زخم رسیدن او را :
ای گر بصری بتورسیده
بی دیده شده چو در تو دیده .
- بی بصر ؛ نابینا. بی چشم :
ببازار تو مشتری بی بصر به
که جانان خریدن بصر برنتابد.
زآنکه آیینه ٔ بدین خوبی
حیف باشد بدست بی بصری .
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من میروم او میکشد قلاب را.
بارها گفته ام این روی بمردم منما
تاتأمل نکند دیده ٔ هر بی بصرت .
هرگز من ازتو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری .
- سمع و بصر شدن ؛ گوش و چشم شدن . دقت کردن :
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا بسر همه سمع و بصر شدم .
- صلوةالبصر ؛ نماز مغرب و فجر که میان تاریکی و روشنی گزارده میشود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
- فراشهای بصری ؛ نام بعض اعصاب مغزی است . رجوع به تشریح میرزا علی ص 801 شود.
- نوربصر ؛ نور چشم . فروغ دیده .
|| بمجاز، فرزند. اولاد. || دانایی و علم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دانش . (مهذب الاسماء).علم ، و از آن است : عمی الابصار اهون من عمی البصائر.ج ، ابصار. (از اقرب الموارد). علم ، الحدیث : العامل بلابصر کالرامی بلا وتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). ج ، ابصار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
رادی آمیخته است با کف او
همچو بادیده ٔ بصیر بصر.
ای آنکه تن به روی تو دیده شود همه
از عشق روی تو همه دیده بصر شود.
کی باشدش بصر چو بجای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده بچشم در.
ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این وآن از تو یافت عمر و بصر.
کعبتین وار پیش زخم قضا
همه تن چشم و بی بصر مائیم .
چون زره گرچه همه تن چشمم
نه بدیدن بصری خواهم داشت .
بلی آفرینش است اینکه بامتزاج سرمه
بدو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید.
بر آن رفت فتوی در آن داوری
که هست از بصر هر دو را یاوری .
بصر منتهای کمالش نیافت .
|| حاسه ٔ دیدن . (از اقرب الموارد). بینایی . ج ، ابصار. (آنندراج ) (از مهذب الاسماء). حس دیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 26). قوت باصره قوتی است مترتب در ملتقای دو عصب مجوف که محل ابصار است یعنی واسطه در ابصار است و بوسیله آن ابصار حاصل میشود. نیرویی است در دو عصب مجوفی که به هم تلاقی میکنند آنگاه جدا میشوند و سرانجام بچشم میرسند. نورها و اشکال و رنگها بدانها ادراک شود. (ازتعریفات جرجانی ). قوه ای است مترتب در ملتقای دو عصب مجوف که محل ابصار یعنی بوسیله ٔ آن ابصار حاصل میشود. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی ). و رجوع به کشاف اصطلاحات فنون و دستور العلما و کلمه ٔ ابصار در فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی شود. || (اِ) چشم . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). نظر. (المنجد). عین . (اقرب الموارد). ج ، ابصار. (اقرب الموارد). دیده :
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر، امان را.
بجز حمارش مشمار ای بصیر بصر
اگرچه او بسر اندر چو تو بصر دارد.
گر من درین سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش چه باید بصر مرا.
چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ شما
سرخی خون ز سیاهی بصر بگشائید.
همچون صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی بسیاهی بصر درگیرم .
ما را بصر ز چشمه ٔ حسن تو خورده آب
آن آب نوش زهره شده تا گریسته .
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی .
دوران باخبر در حضورند و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان ).
هر نظری را بصری داده اند
هر بصری را اثری داده اند.
آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی .
- آب بصر ؛ کنایه از گریه :
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمه ٔ دجله میان جگرم بایستی .
- اهل بصر ؛ مردم بینا. افراد بافهم . روشن بینان . روشن دلان . بینادلان . صاحبان بینش . خداوندان بینش : چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا اگرچه هلاک میان هر دو مشترک است اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. (کلیله و دمنه ). نفاذ کارها به اهل بصر و فهم تواند بود... (کلیله و دمنه ).
شاه جهان نظم غیر داند از سحر من
اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران .
گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست
کاهل بصر خرند بسیم و زر آینه .
بصر روشنم از سرمه ٔ خاک در تست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم .
- بصربسته ؛ چشم بسته . کور :
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصربسته ٔ توتیائی نیابی .
- بصر حق ؛در اصطلاح صوفیه عبارت است از ذات حق تعالی به اعتبار شهود وی بمعلوماتش . رجوع به کشاف اصطلاحات فنون شود.
- بصر رسیدن کسی را ؛ چشم رسیدن . چشم زخم رسیدن او را :
ای گر بصری بتورسیده
بی دیده شده چو در تو دیده .
- بی بصر ؛ نابینا. بی چشم :
ببازار تو مشتری بی بصر به
که جانان خریدن بصر برنتابد.
زآنکه آیینه ٔ بدین خوبی
حیف باشد بدست بی بصری .
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من میروم او میکشد قلاب را.
بارها گفته ام این روی بمردم منما
تاتأمل نکند دیده ٔ هر بی بصرت .
هرگز من ازتو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری .
- سمع و بصر شدن ؛ گوش و چشم شدن . دقت کردن :
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا بسر همه سمع و بصر شدم .
- صلوةالبصر ؛ نماز مغرب و فجر که میان تاریکی و روشنی گزارده میشود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
- فراشهای بصری ؛ نام بعض اعصاب مغزی است . رجوع به تشریح میرزا علی ص 801 شود.
- نوربصر ؛ نور چشم . فروغ دیده .
|| بمجاز، فرزند. اولاد. || دانایی و علم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دانش . (مهذب الاسماء).علم ، و از آن است : عمی الابصار اهون من عمی البصائر.ج ، ابصار. (از اقرب الموارد). علم ، الحدیث : العامل بلابصر کالرامی بلا وتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). ج ، ابصار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).