بشماق
لغتنامه دهخدا
بشماق . [ ب َ ] (ترکی ، اِ) پشماق . باشماق . بشمق . کفش و نعلین عربی . (ناظم الاطباء). بمعنی کفش . (آنندراج )(شعوری ج 1 ورق 171) (فرهنگ نظام ) (دزی ج 1 ص 90). پای افزار. رجوع به پشماق ، پاشماق ، بشمق شود :
گفتم که یکراه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم
گفت از سرشک دیده اش پر خون کنم بشماق را.
خال اردوی فلک را کآفتابش هست نام
بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او.
گفتم که یکراه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم
گفت از سرشک دیده اش پر خون کنم بشماق را.
خال اردوی فلک را کآفتابش هست نام
بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او.