بشخودن
لغتنامه دهخدا
بشخودن . [ ب ِ دَ ] (مص ) بشخاییدن .خراشیدن باشد. (از برهان ) (غیاث ) (از آنندراج ) (جهانگیری ). خراشیدن بناخن و جز آن . (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 186 و 207) :
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم .
بمالید دستش [ کیخسرو اسب پدررا ] ابر چشم و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی .
درست گویی کردند نار و سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو جگر ز غم بشخود.
بشخوده اند چهره ببریده طره ها
زین جورها که با گل و شمشاد میکند.
و رجوع به شخودن و بشخاییدن شود. || فشردن . (اوبهی ). و رجوع به شعوری ج 1 شود.
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم .
بمالید دستش [ کیخسرو اسب پدررا ] ابر چشم و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی .
درست گویی کردند نار و سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو جگر ز غم بشخود.
بشخوده اند چهره ببریده طره ها
زین جورها که با گل و شمشاد میکند.
و رجوع به شخودن و بشخاییدن شود. || فشردن . (اوبهی ). و رجوع به شعوری ج 1 شود.