بسیج
لغتنامه دهخدا
بسیج . [ ب َ / ب ِ ] (اِمص ) بسیچ . پسیچ . ساختگی کارها و کارسازیها و ساخته شدن و آماده گردیدن باشد خصوصاً ساختگی و کارسازی سفر. (برهان ). ساختگی و آمادگی . (ناظم الاطباء). آماده شدن برای کار. (واژه های فرهنگستان ایران ). بمعنی ساختگی وآماده شدن برای کاری خاصه سفر. (انجمن آرا) (آنندراج ). آمادگی بود یعنی ساز کارها. (اوبهی ). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی : پسیچ ). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). ساختگی و آمادگی . (رشیدی : بسیج ). ساختگی و آماده شدن . (جهانگیری ). آمادگی . (غیاث ). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). تهیه و کارسازی . (فرهنگ نظام ). ساختن کاری باشد. (صحاح الفرس ).
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید برفتن بسیچ .
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری .
بکس رازمگشای در هر بسیچ
بداندیش را خوار مشمار ایچ .
نه ما راست بر چاره ٔ او بسیچ [ دنیا ]
نه او راست از جان ماباک هیچ .
ندارند اسب اندر آن بوم هیچ
نه کس داند اندر سواری بسیچ .
- بسیج آوردن ، بسیچ آوردن ؛ آماده گشتن :
به بسیارخواری نیارم بسیچ
که پرّی دهد ناف را پیچ پیچ .
- بسیج بودن ؛ آماده بودن . ساز داشتن :
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ .
که او را نبینند خشنود هیچ
همه در فزونیش باشد بسیچ .
- بسیچ خواستن ؛ آمادگی خواستن . مهیا شدن . به مجاز، اجازه خواستن :
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
بکاری در، از من نخواهی بسیچ .
- بسیچ داشتن ؛ مجهز و آماده داشتن :
سپه را چو داری به چیزی بسیچ
رسانشان بزودی و مفزای هیچ .
- || تدارک . ساز کارداشتن :
داری ازین خوی مخالف بسیچ
گرمی و صدجبه و سردی و هیچ .
- بسیج شدن ، بسیچ شدن ؛ آماده شدن :
از آن پیش کاین کارها شد بسیچ
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ .
کوهی از قیرپیچ پیچ شده
به شکار افکنی بسیج شده .
- بسیج کردن ؛ مهیا کردن ، آماده کردن . به مجاز، مقدر کردن :
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ .
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ .
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما رزم ایران مجویید هیچ .
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار .
چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی ). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی ).
همیشه کمان بر زه آورده باش
بسیج کمین گاهها کرده باش .
کره تا در سرای بومره است
تا به صد سال همچنان کره است
گر کندکوسه سوی گور بسیچ
جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ .
ومصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله ).
به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را
که ملک گیری او را خدای کرد بسیج .
- بسیج فرمودن ؛ بسیج کردن :
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را به خونش بسیچ .
و رجوع به بسیج کردن شود.
- دانش بسیج ؛ آنکه دانش سازد و اندوزد :
شه از گفت آن مرد دانش بسیج .
- گردش بسیچ ؛ آماده ٔ گردش :
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ .
|| قصد و اراده . (برهان ). قصد و اراده و عزم و عزیمت . (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام ) (جهانگیری ). قصد و اراده و تیاری . (غیاث ) (ارمغان آصفی ).آهنگ . نیت . غرض . مراد. مقصود. کام . آرزو :
بود بسیجم که درین یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه .
- بسیج آوردن ؛ بسیج کردن . قصد کردن :
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
که سستی نکردم در آن کار هیچ .
- بسیج داشتن ؛ قصد داشتن . نیت داشتن :
بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ
نگیرد بیک سان برآرام هیچ .
خاقانی اگر بسیج رفتن داری
در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک
در راه بسی سپاه رهزن داری .
رو که سوی راستی بسیج نداری
مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری .
- بسیج کردن ؛ عزیمت کردن . قصد کردن . آهنگ کردن :
که از رای او سر نپیچم به هیچ
باین آرزو کرد زی من بسیچ .
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت .
ببخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور برمبخشای هیچ .
بسیج سخن گفتن آنگاه کن
که دانی که در کار گیرد سخن .
- || به مجاز،ساز سفر مرگ کردن :
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ .
- بسیج سفر کردن ؛ قصدسفر کردن . تصمیم سفر گزیدن :
بسیج سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس .
- بسیج راه سفر کردن ؛آهنگ حرکت کردن . قصد سفر کردن :
نماز شام چوکردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سروقد سیمین بر.
- بسیج کنان ؛ قصدکنان :
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
بر صعود فلک بسیچ کنان .
- بسیج گرفتن ؛ قصد کردن :
نگویم سخنهای بیهوده هیچ
به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ .
|| (اِ) ساز راه . (فرهنگ خطی ). ساز و تدارک . ساز زندگی . ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی ) (از فرهنگ سروری : بسیج ) ساز. رخت سفر واسباب و سامان . (ناظم الاطباء) :
از آن پس بسیج شدن ساختند
به یک هفته زان بار پرداختند.
اگرچندشان زاب خیزد بسیج
هوا چون نباشد نرویند هیچ .
یگانه فرستش بسیجی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز.
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هرگه که بسیج سفرنباشد.
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر.
راه رو را بسیج ره شرطست
ناقه راندن ز بیمگه شرطست .
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست .
ور منجم گویدت امروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندربسیچ .
|| کنایه از مرگ :
- روزگاربسیچ ؛ زمان مرگ :
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ .
|| (نف ) بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری : بسیج ). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده . (فرهنگ نظام ). || (ن مف ) ساخته و پرداخته و آماده شده . (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج ). مجهز و آماده :
چراغیست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ .
گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج .
|| (فعل ) امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن . (برهان ). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن ، یعنی آماده شو و کار ساز کن . (از انجمن آرا) (آنندراج ). امر به ساز کار نیز آمده . (سروری : بسیج ). تهیه کن و کار ساز و قصد کن . (فرهنگ نظام : بسیچ ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود. || به مجاز،جنگ :
تو خیره سری کار نادیده هیچ [ گیو به پسرش ]
ندانی تو آیین رزم و بسیچ .
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیچ .
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خواب و نه آسایش اندر بسیج .
|| مبیلیزاسیون ؛ یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ . تجهیزات . (واژه های فرهنگستان ایران ). تهیه و ساز جنگ . (شعوری ). || سلاح و ساز و جوشن . (ناظم الاطباء).
- روز بسیج ؛ روز مجهز شدن برای جنگ . به مجاز، روز جنگ :
دریغش نیاید [ سلطان محمود] ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بسیچ .
- وقت بسیج ؛ زمان بسیج . زمان جنگ .
-|| هنگام مردن :
گفت اگر بایدت بوقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ .
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ
بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ .
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید برفتن بسیچ .
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری .
بکس رازمگشای در هر بسیچ
بداندیش را خوار مشمار ایچ .
نه ما راست بر چاره ٔ او بسیچ [ دنیا ]
نه او راست از جان ماباک هیچ .
ندارند اسب اندر آن بوم هیچ
نه کس داند اندر سواری بسیچ .
- بسیج آوردن ، بسیچ آوردن ؛ آماده گشتن :
به بسیارخواری نیارم بسیچ
که پرّی دهد ناف را پیچ پیچ .
- بسیج بودن ؛ آماده بودن . ساز داشتن :
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ .
که او را نبینند خشنود هیچ
همه در فزونیش باشد بسیچ .
- بسیچ خواستن ؛ آمادگی خواستن . مهیا شدن . به مجاز، اجازه خواستن :
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
بکاری در، از من نخواهی بسیچ .
- بسیچ داشتن ؛ مجهز و آماده داشتن :
سپه را چو داری به چیزی بسیچ
رسانشان بزودی و مفزای هیچ .
- || تدارک . ساز کارداشتن :
داری ازین خوی مخالف بسیچ
گرمی و صدجبه و سردی و هیچ .
- بسیج شدن ، بسیچ شدن ؛ آماده شدن :
از آن پیش کاین کارها شد بسیچ
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ .
کوهی از قیرپیچ پیچ شده
به شکار افکنی بسیج شده .
- بسیج کردن ؛ مهیا کردن ، آماده کردن . به مجاز، مقدر کردن :
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ .
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ .
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما رزم ایران مجویید هیچ .
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار .
چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی ). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی ).
همیشه کمان بر زه آورده باش
بسیج کمین گاهها کرده باش .
کره تا در سرای بومره است
تا به صد سال همچنان کره است
گر کندکوسه سوی گور بسیچ
جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ .
ومصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله ).
به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را
که ملک گیری او را خدای کرد بسیج .
- بسیج فرمودن ؛ بسیج کردن :
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را به خونش بسیچ .
و رجوع به بسیج کردن شود.
- دانش بسیج ؛ آنکه دانش سازد و اندوزد :
شه از گفت آن مرد دانش بسیج .
- گردش بسیچ ؛ آماده ٔ گردش :
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ .
|| قصد و اراده . (برهان ). قصد و اراده و عزم و عزیمت . (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام ) (جهانگیری ). قصد و اراده و تیاری . (غیاث ) (ارمغان آصفی ).آهنگ . نیت . غرض . مراد. مقصود. کام . آرزو :
بود بسیجم که درین یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه .
- بسیج آوردن ؛ بسیج کردن . قصد کردن :
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
که سستی نکردم در آن کار هیچ .
- بسیج داشتن ؛ قصد داشتن . نیت داشتن :
بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ
نگیرد بیک سان برآرام هیچ .
خاقانی اگر بسیج رفتن داری
در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک
در راه بسی سپاه رهزن داری .
رو که سوی راستی بسیج نداری
مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری .
- بسیج کردن ؛ عزیمت کردن . قصد کردن . آهنگ کردن :
که از رای او سر نپیچم به هیچ
باین آرزو کرد زی من بسیچ .
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت .
ببخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور برمبخشای هیچ .
بسیج سخن گفتن آنگاه کن
که دانی که در کار گیرد سخن .
- || به مجاز،ساز سفر مرگ کردن :
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ .
- بسیج سفر کردن ؛ قصدسفر کردن . تصمیم سفر گزیدن :
بسیج سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس .
- بسیج راه سفر کردن ؛آهنگ حرکت کردن . قصد سفر کردن :
نماز شام چوکردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سروقد سیمین بر.
- بسیج کنان ؛ قصدکنان :
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
بر صعود فلک بسیچ کنان .
- بسیج گرفتن ؛ قصد کردن :
نگویم سخنهای بیهوده هیچ
به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ .
|| (اِ) ساز راه . (فرهنگ خطی ). ساز و تدارک . ساز زندگی . ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی ) (از فرهنگ سروری : بسیج ) ساز. رخت سفر واسباب و سامان . (ناظم الاطباء) :
از آن پس بسیج شدن ساختند
به یک هفته زان بار پرداختند.
اگرچندشان زاب خیزد بسیج
هوا چون نباشد نرویند هیچ .
یگانه فرستش بسیجی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز.
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هرگه که بسیج سفرنباشد.
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر.
راه رو را بسیج ره شرطست
ناقه راندن ز بیمگه شرطست .
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست .
ور منجم گویدت امروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندربسیچ .
|| کنایه از مرگ :
- روزگاربسیچ ؛ زمان مرگ :
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ .
|| (نف ) بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری : بسیج ). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده . (فرهنگ نظام ). || (ن مف ) ساخته و پرداخته و آماده شده . (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج ). مجهز و آماده :
چراغیست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ .
گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج .
|| (فعل ) امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن . (برهان ). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن ، یعنی آماده شو و کار ساز کن . (از انجمن آرا) (آنندراج ). امر به ساز کار نیز آمده . (سروری : بسیج ). تهیه کن و کار ساز و قصد کن . (فرهنگ نظام : بسیچ ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود. || به مجاز،جنگ :
تو خیره سری کار نادیده هیچ [ گیو به پسرش ]
ندانی تو آیین رزم و بسیچ .
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیچ .
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خواب و نه آسایش اندر بسیج .
|| مبیلیزاسیون ؛ یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ . تجهیزات . (واژه های فرهنگستان ایران ). تهیه و ساز جنگ . (شعوری ). || سلاح و ساز و جوشن . (ناظم الاطباء).
- روز بسیج ؛ روز مجهز شدن برای جنگ . به مجاز، روز جنگ :
دریغش نیاید [ سلطان محمود] ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بسیچ .
- وقت بسیج ؛ زمان بسیج . زمان جنگ .
-|| هنگام مردن :
گفت اگر بایدت بوقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ .
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ
بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ .