بسی
لغتنامه دهخدا
بسی . [ ب َ ] (ق ) بمعنی بسیار و زیادتی . (برهان ). مزیدعلیه بس . (غیاث ). بسیار وبس . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). بمعنی بسیاری و آن را بسا نیز گویند. (انجمن آرا). مرادف بسیار واز شان اوست که چنانکه در اول کلام آید، در آخر و اواسط کلام نیز درآید و بسی را بسا نیز گویند. (آنندراج ). بسیاری . (فرهنگ نظام ). بسیار و فراوان و کثیر و زیادتی . (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 199 شود. کثیری . فراوانی . زیاده . مقدار زیاد :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگگ بر برده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی بفر و زیب .
از فلک نحسها بسی بینند
آنک باشد غنی ،شود مفلاک .
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی .
بجستند فرزند شاهان بسی
ندیدند از آن نامداران کسی .
بسی خواستند از یلان زینهار
بسی کشته شد در گه کارزار.
از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ .
حقا که بسی تازه تر ونوتر از آنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید.
تو زآنچه بگفتند بسی بهتر بودی
بر جان و روان پدرانت بفزودی .
ژاژداری تو هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران .
گذشته بر او بر بسی کام و دام
یکی تیزپایی و دانوش نام .
بسی خیمه ها کرده بود او درست
مر این خیمه های مرا چاره جست .
از بسی گشتن بحال از حال شد یاقوت پاک
بیشتر اصفر بباشد انگهی احمر شود.
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گویی سخنش نادره شد.
بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی ... بپا شد. (تاریخ بیهقی ).
ز نومیدی بسی نومیدی آید.
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گردآوری .
نه سیر آید از گنج دانش کسی
نه کم گردد ار زو ببخشی بسی .
اگر مردم اندک بدی گر بسی
ابی باژ نگذشتی از وی کسی .
خواجه فرموش کرد آنچه کشید
آب فرغولها بسی به دغول .
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی ساری و ساریان .
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
جز جفا بااهل دانش مر فلک را کار نیست
زانکه نادان را بر دانا بسی مقدار نیست .
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیرپای فرش سندس الوان دیده اند.
ز خلق ارچه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی .
خاک تو آمیخته ٔ رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست .
هر که عاشق نیست آن را خر شمر
خر بسی باشد ز خر کمتر شمر.
هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند. (تذکرةالاولیاء عطار). یحیی معاذ را اشتیاق شیخ بسی شد، برخاست و به زیارت اوآمد. (ایضاً).
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماندپس از وی بسی .
زنده است نام فرخ نوشیروان بعدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت .
- امثال :
بسی باشد سیه را نام کافور .
بسی برنیاید که بنیاد خود
بکند آنکه بنهاد بنیاد بد.
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخا ابکم .
بسی جای زشتی به از نیکوییست .
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری .
سرانجام بینی شده باد رنج
بتو رنج مانده به بدخواه گنج .
بسی خویش و پیوند تو زیر خاک
همی بینی از پیش و نایدت باک
به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد
برآرد همان از تو یک روز گرد.
بسی شاه غافل ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست
بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن را کند سست و رخساره زرد.
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس .
بسی تیر و دیماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت .
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد بدست
کجا دانه داند به خشخاش در
که چون میدهدکشت خشخاش بر.
بسی خرد و کوچک که چرخ بزرگ
بپروردش از بهر کاری سترگ .
بسی نو که خرجش کهن کرد و سود
گهی دیر سود و گهی سود زود.
|| چندین بار. (ناظم الاطباء).
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگگ بر برده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی بفر و زیب .
از فلک نحسها بسی بینند
آنک باشد غنی ،شود مفلاک .
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی .
بجستند فرزند شاهان بسی
ندیدند از آن نامداران کسی .
بسی خواستند از یلان زینهار
بسی کشته شد در گه کارزار.
از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ .
حقا که بسی تازه تر ونوتر از آنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید.
تو زآنچه بگفتند بسی بهتر بودی
بر جان و روان پدرانت بفزودی .
ژاژداری تو هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران .
گذشته بر او بر بسی کام و دام
یکی تیزپایی و دانوش نام .
بسی خیمه ها کرده بود او درست
مر این خیمه های مرا چاره جست .
از بسی گشتن بحال از حال شد یاقوت پاک
بیشتر اصفر بباشد انگهی احمر شود.
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گویی سخنش نادره شد.
بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی ... بپا شد. (تاریخ بیهقی ).
ز نومیدی بسی نومیدی آید.
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گردآوری .
نه سیر آید از گنج دانش کسی
نه کم گردد ار زو ببخشی بسی .
اگر مردم اندک بدی گر بسی
ابی باژ نگذشتی از وی کسی .
خواجه فرموش کرد آنچه کشید
آب فرغولها بسی به دغول .
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی ساری و ساریان .
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
جز جفا بااهل دانش مر فلک را کار نیست
زانکه نادان را بر دانا بسی مقدار نیست .
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیرپای فرش سندس الوان دیده اند.
ز خلق ارچه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی .
خاک تو آمیخته ٔ رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست .
هر که عاشق نیست آن را خر شمر
خر بسی باشد ز خر کمتر شمر.
هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند. (تذکرةالاولیاء عطار). یحیی معاذ را اشتیاق شیخ بسی شد، برخاست و به زیارت اوآمد. (ایضاً).
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماندپس از وی بسی .
زنده است نام فرخ نوشیروان بعدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت .
- امثال :
بسی باشد سیه را نام کافور .
بسی برنیاید که بنیاد خود
بکند آنکه بنهاد بنیاد بد.
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخا ابکم .
بسی جای زشتی به از نیکوییست .
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری .
سرانجام بینی شده باد رنج
بتو رنج مانده به بدخواه گنج .
بسی خویش و پیوند تو زیر خاک
همی بینی از پیش و نایدت باک
به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد
برآرد همان از تو یک روز گرد.
بسی شاه غافل ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست
بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن را کند سست و رخساره زرد.
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس .
بسی تیر و دیماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت .
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد بدست
کجا دانه داند به خشخاش در
که چون میدهدکشت خشخاش بر.
بسی خرد و کوچک که چرخ بزرگ
بپروردش از بهر کاری سترگ .
بسی نو که خرجش کهن کرد و سود
گهی دیر سود و گهی سود زود.
|| چندین بار. (ناظم الاطباء).