بسته
لغتنامه دهخدا
بسته . [ ب َ ت َ ] (ن مف ) مقابل گشاده . چون : در بسته و کار بسته و امید بسته و نظر بسته . (آنندراج ) (رشیدی ). نقیض گشاده . فراز شده . مسدود. مغلق : باب مغلق ؛ در بسته . (منتهی الارب ). || مقفل . سد شده . عایق شده . جلوگیری شده :
دربسته زندانها برگشاد
از او شادمان بخت و او نیز شاد.
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراکنده گردان و دربسته دید.
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد.
چون نتواند گشاد بسته ٔ یزدان
دست ضمیرت ، چرا نپرسی از استاد.
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بگشایی بزیرش گنج یابی .
سه یار پاکدل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته .
بسته مشواد آنچه بنصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی .
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت ... چنانکه طریق مراجعت آن بسته ماند. (کلیله و دمنه ). || بمجاز، کار مشکل . حل ناشدنی . || بسته به ، معلق به ، منوط به ، مربوط به :
همان نیزمن خود جگرخسته ام
بدین سوگ تا زنده ام بسته ام .
و رجوع به باز بسته بودن به ...، شود.
- بسته حلق ؛ حلق بسته . گلوبسته . سدشده . گرفته شده :
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینه ٔ حمرا برافکند.
- بسته خیال ؛ کسی که خیالش ناراحت باشد. گرفته خاطر. بسته خاطر. غمگین . خسته خاطر :
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
- بسته در ؛ مقفل :
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده ام ز طالع خویش .
و رجوع به در بسته شود.
- بسته سخن ؛ خاموش . ساکت . رجوع به بسته لب و لب بسته شود.
- بسته سر ؛ سربسته ، سرپوشیده . مسدود شده :
شب چاه بیژن بسته سر مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر بر خاک و خارا ریخته .
- || سربسته . مکتوم . پوشیده :
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بیخبر.
و رجوع به بسته در معنی پوشیده و مکتوم شود.
- بسته کار ؛ مقابل گشاده کار، کُندکار مقابل کار بُر و شتابزده . و رجوع به حاشیه ٔ ص 337 تاریخ بیهقی چ فیاض شود: خواجه گفت مردی با دیداری نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی ). او بسته کار است و من شتابزده . (تاریخ بیهقی ). طاهر مستوفی را گفته از همه شایسته تر است اما بسته کار است . (تاریخ بیهقی ).
- بسته کاری ؛ کندکار بودن . کاربُر نبودن .
- بسته کردن ؛ بستن . مسدود کردن : پس خدای تبارک و تعالی آن در غار را بسته کرد و ایشان اندر آن غار سیصد و اند سال مرده بودند. (ترجمه ٔطبری بلعمی ).
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبین شان تنم را خسته کرد.
- بسته گشا ؛ حل کننده ٔ مشکلات . رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشای ؛ گشاینده ٔ مشکلات :
ای راهنمای همه ٔ راهنمایان
ای بسته گشای در هر بسته گشایان .
- بسته گشاینده ؛ گشاینده ٔ مشکلات ، حل کننده ٔ مشکلات :
تدبیر تست بسته گشاینده ای چنانک
سد سکندری نبود پیش او متین .
و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشایی ؛ حل مشکل کردن . و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گلو . کسی یا چیزی که گلویش بسته باشد :
نای بی گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته .
- بسته لب یا لب بسته ؛ کسی که لبش بسته باشد. بمجاز، خاموش . ساکت :
همان پیش خاقان بروز و بشب
چو رفتی همی داشتی بسته لب .
و رجوع به لب بسته و لب بسته داشتن شود.
- امید بسته ؛ امید دشوار. امید حل ناشدنی : امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه .
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
- بازبسته بودن به ؛ وابسته بودن به . منوط به . مربوط به . متعلق به :
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان .
مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است و بیم و اومید بشمشیر بازبسته است . (نوروزنامه ).
- بصربسته ؛بمجاز، کور. نابینا. چشم بسته :
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصربسته ٔ توتیایی نیابی .
- جریان بسته و رگهای بسته ؛ اصطلاح علوم طبیعی . رجوع به جانور شناسی عمومی چ 1327 دانشگاه تهران ج 1 ص 187 شود.
- چشم بسته ؛ شخص یا حیوانی که چشمش بسته باشند. بسته چشم :
مثال اسب ِ الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار .
- چشم و گوش بسته ؛ ساده . بی خبر. بی اطلاع .
- در بسته ؛ در مقفل :
یکی باغ دربسته پر سیب و نار.
گشاد از گره چشم در بسته را.
اگردر جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست .
و رجوع به بسته در و دربسته در ردیف خود شود.
- دلبسته ؛ علاقمند. شیفته . خواهان . عاشق : دل در کسی مبند که دلبسته ٔ تو نیست . (گلستان ).
همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست
دل بسته ٔ کسی مباش که دل بسته ٔ تو نیست .
- دل بسته داشتن بچیزی ؛ علاقمند شدن بدان :
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی .
- دهان بسته ؛ آنکه دهانش بسته باشد. خاموش . ساکت .
- دیده دربسته . چشم پوشیده . صرف نظر کرده :
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به .
- راه دربسته ؛ مسدود، بسته :
دیده از کارجهان در بسته به
راه همت زین و آن دربسته به .
- روبسته ؛ نقاب بروی زده . روی پوشیده :
خوب رویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی .
- سربسته .مهر شده :
بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران .
صدش گنج سربسته بخشیدمی .
چو سربسته شد نامه ٔ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
- || کنایه از سخن مرموز.
- غدد بسته ؛ یا غدد تراوای داخلی در اصطلاح علوم طبیعی . رجوع به جانورشناسی عمومی چ 1327 دانشگاه طهران ج 1 ص 191 شود.
- کار بسته ؛ کار گره خورده ؛ کاری که حل آن مشکل نماید :
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه ٔ حیوان درون تاریکیست .
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید.
- لب بسته داشتن ؛ خاموش بودن . ساکت بودن :
بزن گفت کای زیرک هوشیار
چنان کن همیشه لبت بسته دار.
|| متصل شده بچیزی یا جایی بوسیله ٔ بند. مقید. پهلوی ، بستک . (فرهنگ فارسی معین ). قیدشده . زنجیرشده . به زنجیر بسته ، مقابل گشاده . بازشده . آزادشده :
دو شیر ژیان داشت گستهم کرد
به زنجیر بسته به موبد سپرد.
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش .
دست خداوند خویش را چو ندانی
بسته ٔ او را تو پس چگونه گشایی .
بسته ٔ زلف اوست دل ، آخر از آن کیست او
خسته ٔ چشم اوست جان ،مرهم جان کیست او.
این کنم یا آن کنم خود کی شود
چون دو دست و پای او بسته بود.
بسته ٔ زنجیر زلف زود نیابد خلاص
دیر برآید بجهد هر که فروشد بقیر.
- بسته بودن به ؛ وابسته . پیوسته بچیزی . متصل بودن . بمجاز، مشروط بودن به . منوط بودن به :
جهان ما بمثل می شده است و ماهیخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
بسته ٔ مدت است هرشخصی
مانده ٔ غایت است هرجایی .
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته ٔ زیور نباشد.
- بسته زیور ؛زینت شده . آرایش شده :
ای عندلیب جانها طاوس بسته زیور
بگشای غنچه ٔ لب بسرای غنه ٔ تر.
- بسته داشتن ؛ بهم آوردن . روی هم گذاشتن . ضد گشادن و باز کردن :
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت .
- بسته داشتن دل بچیزی ؛ علاقه مند بودن بدان :
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی .
- بسته دست ؛ مقید. و رجوع به دست بسته شود.
- بسته دودست ؛ زنجیرشده . مقید :
کافر بسته دودست او کشتنی است
بسملش را موجب تأخیر چیست .
و رجوع به دست بسته شود.
- بسته کمر ؛ آماده بخدمت . مهیا :
ببودند بر پای بسته کمر
هر آن کس که بودند پرخاشخر.
که از تخم ایرج یکی نامور
ببینم ابر کینه بسته کمر.
ز شیران گردنکش نامور
بباید تنی چند بسته کمر.
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل بستن شود.
- بسته ٔ گهواره ٔ فنا ؛ کنایه از اسیران محنت دنیا و گرفتاران دنیا.(هفت قلزم ) (آنندراج ) (از مؤید الفضلاء).
- بسته میان و میان بسته ؛ مستعدو آماده ٔ خدمت :
فریبرز گفت ای هزبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان .
ثنا و خدمت او واجب است ازین معنی
قضا گشاده زبان است و بخت بسته میان
چنانکه بسته میانست بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر شما گشاده زبان .
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن .
بر درش بسته میان خرگاه وار
شاه این خرگاه مینا دیده ام .
درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام .
و رجوع به کمر بستن شود.
- حنابسته ؛ حناگذاشته . کسی که حنا بندد :
بر دست حنابسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست .
- دست بسته ؛ مقید.زنجیر شده :
شدند اندر آن بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن .
و رجوع به بسته دست شود.
- سربسته ؛ سر به دستمال بسته . با پارچه پیچیده . باند بسته :
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکارو سربسته و روی ریش .
- شکسته بسته ؛ عضو مجروح بسته شده . جبیره شده عضو شکسته . (فرهنگ فارسی معین ) :
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر.
- قبابسته ؛ قبا پوشیده .
- || و بمجاز، آماده و مهیای کاری بودن :
بچین در قبابسته ٔ کین مباش
قبای ترا گو، یکی چین مباش .
- قبای بسته ؛ قبای پوشیده :
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته وا کن .
و رجوع به بسته قبا شود.
- فروبسته ؛ به مجاز، گرفته . مغموم :
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فروبسته ترم .
رجوع به فروبستن و مدخل فروبسته شود.
- کت بسته ؛ در تداول عوام ، شانه بسته دست بسته .
- کمر بسته ؛ مهیا. آماده ٔ خدمت :
بهرجا که هستی کمربسته ام
به خدمتگری با تو پیوسته ام .
هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست .
کمربسته گردنکشان بر درت .
و رجوع به بسته کمر شود.
- گره بسته ؛ گره خورده . گره زده .
- || بمجاز، مشکل شده . دشوارشده .
- || دستمال محتوی چیزی .
- میان بسته ؛ کمربسته . به مجاز، مهیا. آماده ٔ خدمت :
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر درو دشتیم .
آخر آن مور میان بسته ٔ افتان خزان
چه خطا دید که سرکوفته چون مار برفت .
و رجوع به میان بستن ، کمر بسته و بسته میان شود.
|| تخته یا پارچه ای که رخت و قماش در آن بندند. (فرهنگ فارسی معین ). || شخصی را گویند که او را بسحر بسته باشند و داماد نتواند شد. (برهان ) (انجمن آرا). شخص که آن را به افسوس و عزیمت بسته باشند تا بر عروس قادر نشود. (آنندراج ). عنین شده . (فرهنگ فارسی معین ). || فسون شده . سحر شده . (فرهنگ فارسی معین ). || کَس . یکی از خویشان سببی . خویش . خویشاوند. منسوب . وابسته . ج ، بستگان : بستگان من ؛ کسان من . خویشان و بستگان . || در تداول عوام ، نوکر. ملازم . (یادداشت مؤلف ). || مقید. دربند. محبوس . اسیر. مغلول :
نگر بستگانند و بیچارگان
و بی توشگانند و بی زاد راه .
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی .
نگه کرد خسرو بر آن بستگان
هیونان و پیلان وآن خستگان .
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم .
چو جاماسب آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها مرا خسته دید.
باز هم باز بود گرچه که او بسته بود
صولت بازی از باز فکندن نتوان .
مبر از من خرد، آن بس نبود کز پی آن
بسته و خسته ٔ زلف تو بود مرد حکیم .
روا نبود بزندان و بندبسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی حلویز.
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو بشود شاد.
من بسته ٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی ز حوردیوان .
کز تن بقضا بسته ٔ سپهرم
وز دل به بلا خسته ٔ جهانم .
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی
خسته ٔ هر ناحفاظ بسته ٔ هر ناسزا.
بسته و خسته روند تیغوران پیش او
بسته به شست سبک خسته به گرز گران .
بهر دل والدین بسته ٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن .
چون شده ای بسته ٔ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی براه .
شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بسته ٔ آن قید شد.
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در رحم .
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بسته ٔ ابدان شده .
- بسته پای ؛ پای بسته . مقید :
سیه چال و مرداندر آن بسته پای
به از فتنه از جای بردن بجای .
- بسته دست ؛ دست بسته . مقید. مغلول :
برانگیختندم ز جای نشست
همی تافتندی مرا بسته دست .
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست .
- || بمجاز، مطیع. ضعیف .
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست .
- بربسته ؛ بمجاز، مقید.دربند. غیرآزاده :
خیز نظامی که نه بربسته ای
از پی خدمت چه کمر بسته ای .
- پای بسته و پابسته ؛ مقید. گرفتار. بیچاره . زبون . اسیر. مقید :
هم به در تو آمدم از توکه خصم و حاکمی
چاره ٔ پای بستگان نیست بجز فروتنی .
ای مرغ پای بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری .
من آن نیم که بجور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته بدام .
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی .
- دست بربسته ؛ مقید شده . دست بند زده شده :
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
- دست بسته ؛ کسی را که دست بند بدست وی زده باشند. که دستان وی را بسته باشند :
سعدی چوپای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول .
مظلوم دست بسته ٔ مغلوب را بگو
تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا.
- رسن بسته ؛ ریسمان بسته . مقید. دربند. گرفتار :
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
به روتازگی رفت چون نوبهار.
|| حریر منقش باشد که در استرآباد و گرگان سازند و آن چنانست که حریر را در تختهای شبکه دار بندند و اقسام رنگ بر سوراخهای شبکه ریزند تا نقش برآورد. (برهان ) (انجمن آرا) (سروری ) (آنندراج ). حریر منقش که عطاران مشک بدان بندند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی ) (شرفنامه ٔ منیری ): پرنیان ؛ حریر باشد بسته . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). حریر منقش . (صحاح الفرس ) (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). حریری باشد که ملون کرده باشند به چند رنگ . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). حریر منقش که در تختهای مشبک بندند و رنگ در نقشها زنند تا رنگ برآرد. (رشیدی ). الوان ابریشم که بر چوبی پیچیده شده پارچه های منقش ببافند و این پارچه ها اکثر در استرآباد و گرگانست . (شعوری ج 1 ورق 195 از تحفةالاحباب ) :
هم از زر ساو و هم از بسته نیز
هم از در و یاقوت و هرگونه چیز.
عشق مفلس از کجا جاه و جلالش از کجا
هر دو عالم از متاع حسن او یک بسته است .
|| پوشیده . مکتوم . مبهم . سربسته . رازی آرد : کار مجهول بسته را مبهم خوانند. (تفسیر ابوالفتوح چ دوم ج 3 ص 358).
سخنها سبک گوی ،بسته مگوی
مکن خام گفتار با رنگ و بوی .
و گر گفت دنیی همه بسته گفت
بماند همه پاسخ اندر نهفت .
بُد اندر یکی خانه ای در فراز
گشاده نبد بر کس این بسته راز.
بگشاد مرا بسته و برهر چه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
کی بدو خیل نحس پا بر سپهش زند عدو
کی بدو زرق بسته سر، هرسقطی شود سری .
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم سر از پای را.
- روی بسته ؛ روبسته . در حجاب . حجاب دار. محجوب . نقاب زده . پنهان شده . روی پنهان کرده :
این غول روی بسته کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری .
- سربسته ؛ مبهم . ناروشن :
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
و رجوع به بسته سر شود.
- سخنی سربسته ؛ سخنی بکنایه . به تعریض :
سخنهای سربسته از هر دری .
و رجوع به بسته سر شود.
|| شعری را گویند که مطابق آهنگ و نوا سروده باشند. (شعوری از مجمعالفرس ). شعری که عبارت از چهار مصراع باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || آهنگی است از موسیقی که آن را بسته نگار خوانند و آن مرکب است از حصار و حجاز و سه گاه . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ). و رجوع به بسته نگار شود. || منجمد. منعقد.مقبوض . معقود. فسرده . جامد. افسرده : عَلقَه ؛ لخت خون بسته . جس ؛ آب بسته ٔ منجمد. (منتهی الارب ). قَرَس ؛ بسته و فسرده از آب و جز آن . (منتهی الارب ). تَرَز؛ بسته شد آب . (منتهی الارب ). غلیظ. دلمه شده :
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا.
هرگه بخاری ... ببالا رود و بهوای سرد رسد و برودت بافراط بر وی غالب شود و آن بخار را ببنداند... همچنان بسته بزمین آید آن جوهر را برف گویند. (کاینات جو، ابوحاتم اسفزاری ). ... از آن چیزهای بسته کز آنسوی دیدار ندهند. (التفهیم ص 83). همه ٔ زاگهای سوخته گداخته شود جزسوزی که آن بسته تر است و از جمله همه ٔ زاگهای ، سبز بسته تر از زرد است ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 518).
- بربسته ؛ منجمد شده . فسرده شده : چون برف نشسته و چو یخ بربسته . (گلستان ).
|| اشیاء مختلف که در پاکت و یا لفاف و یا جعبه گذارند و پیچند و به عنوان ارمغان و یا مال التجاره از نقطه ای به نقطه ای فرستند.فرهنگستان ایران این کلمه را بجای کلمه ٔ «کلی » فرانسه برگزیده است . و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران : بسته ، شود. بقچه . (غیاث ). جوال ... شظیظ. (منتهی الارب ). پاکت . چنته . خریطه ٔ اسباب . (فرهنگ فارسی معین ). چیزی در لفافی از جامه یا کاغذ پیچیده و استوار کرده : یک بسته چای . یک بسته سیگار. یک بسته قماش :
همه طاقها بود بسته ، ازار
ز خز و سمور ازدر شهریار.
بسته حریر دارد و وشی معمدا
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
معروفی (از اشعار پراکنده ... چ ژیلبرت لازار ص 133).
دربسته زندانها برگشاد
از او شادمان بخت و او نیز شاد.
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراکنده گردان و دربسته دید.
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد.
چون نتواند گشاد بسته ٔ یزدان
دست ضمیرت ، چرا نپرسی از استاد.
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بگشایی بزیرش گنج یابی .
سه یار پاکدل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته .
بسته مشواد آنچه بنصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی .
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت ... چنانکه طریق مراجعت آن بسته ماند. (کلیله و دمنه ). || بمجاز، کار مشکل . حل ناشدنی . || بسته به ، معلق به ، منوط به ، مربوط به :
همان نیزمن خود جگرخسته ام
بدین سوگ تا زنده ام بسته ام .
و رجوع به باز بسته بودن به ...، شود.
- بسته حلق ؛ حلق بسته . گلوبسته . سدشده . گرفته شده :
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینه ٔ حمرا برافکند.
- بسته خیال ؛ کسی که خیالش ناراحت باشد. گرفته خاطر. بسته خاطر. غمگین . خسته خاطر :
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
- بسته در ؛ مقفل :
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده ام ز طالع خویش .
و رجوع به در بسته شود.
- بسته سخن ؛ خاموش . ساکت . رجوع به بسته لب و لب بسته شود.
- بسته سر ؛ سربسته ، سرپوشیده . مسدود شده :
شب چاه بیژن بسته سر مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر بر خاک و خارا ریخته .
- || سربسته . مکتوم . پوشیده :
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بیخبر.
و رجوع به بسته در معنی پوشیده و مکتوم شود.
- بسته کار ؛ مقابل گشاده کار، کُندکار مقابل کار بُر و شتابزده . و رجوع به حاشیه ٔ ص 337 تاریخ بیهقی چ فیاض شود: خواجه گفت مردی با دیداری نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی ). او بسته کار است و من شتابزده . (تاریخ بیهقی ). طاهر مستوفی را گفته از همه شایسته تر است اما بسته کار است . (تاریخ بیهقی ).
- بسته کاری ؛ کندکار بودن . کاربُر نبودن .
- بسته کردن ؛ بستن . مسدود کردن : پس خدای تبارک و تعالی آن در غار را بسته کرد و ایشان اندر آن غار سیصد و اند سال مرده بودند. (ترجمه ٔطبری بلعمی ).
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبین شان تنم را خسته کرد.
- بسته گشا ؛ حل کننده ٔ مشکلات . رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشای ؛ گشاینده ٔ مشکلات :
ای راهنمای همه ٔ راهنمایان
ای بسته گشای در هر بسته گشایان .
- بسته گشاینده ؛ گشاینده ٔ مشکلات ، حل کننده ٔ مشکلات :
تدبیر تست بسته گشاینده ای چنانک
سد سکندری نبود پیش او متین .
و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشایی ؛ حل مشکل کردن . و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گلو . کسی یا چیزی که گلویش بسته باشد :
نای بی گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته .
- بسته لب یا لب بسته ؛ کسی که لبش بسته باشد. بمجاز، خاموش . ساکت :
همان پیش خاقان بروز و بشب
چو رفتی همی داشتی بسته لب .
و رجوع به لب بسته و لب بسته داشتن شود.
- امید بسته ؛ امید دشوار. امید حل ناشدنی : امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه .
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
- بازبسته بودن به ؛ وابسته بودن به . منوط به . مربوط به . متعلق به :
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان .
مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است و بیم و اومید بشمشیر بازبسته است . (نوروزنامه ).
- بصربسته ؛بمجاز، کور. نابینا. چشم بسته :
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصربسته ٔ توتیایی نیابی .
- جریان بسته و رگهای بسته ؛ اصطلاح علوم طبیعی . رجوع به جانور شناسی عمومی چ 1327 دانشگاه تهران ج 1 ص 187 شود.
- چشم بسته ؛ شخص یا حیوانی که چشمش بسته باشند. بسته چشم :
مثال اسب ِ الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار .
- چشم و گوش بسته ؛ ساده . بی خبر. بی اطلاع .
- در بسته ؛ در مقفل :
یکی باغ دربسته پر سیب و نار.
گشاد از گره چشم در بسته را.
اگردر جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست .
و رجوع به بسته در و دربسته در ردیف خود شود.
- دلبسته ؛ علاقمند. شیفته . خواهان . عاشق : دل در کسی مبند که دلبسته ٔ تو نیست . (گلستان ).
همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست
دل بسته ٔ کسی مباش که دل بسته ٔ تو نیست .
- دل بسته داشتن بچیزی ؛ علاقمند شدن بدان :
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی .
- دهان بسته ؛ آنکه دهانش بسته باشد. خاموش . ساکت .
- دیده دربسته . چشم پوشیده . صرف نظر کرده :
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به .
- راه دربسته ؛ مسدود، بسته :
دیده از کارجهان در بسته به
راه همت زین و آن دربسته به .
- روبسته ؛ نقاب بروی زده . روی پوشیده :
خوب رویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی .
- سربسته .مهر شده :
بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران .
صدش گنج سربسته بخشیدمی .
چو سربسته شد نامه ٔ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
- || کنایه از سخن مرموز.
- غدد بسته ؛ یا غدد تراوای داخلی در اصطلاح علوم طبیعی . رجوع به جانورشناسی عمومی چ 1327 دانشگاه طهران ج 1 ص 191 شود.
- کار بسته ؛ کار گره خورده ؛ کاری که حل آن مشکل نماید :
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه ٔ حیوان درون تاریکیست .
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید.
- لب بسته داشتن ؛ خاموش بودن . ساکت بودن :
بزن گفت کای زیرک هوشیار
چنان کن همیشه لبت بسته دار.
|| متصل شده بچیزی یا جایی بوسیله ٔ بند. مقید. پهلوی ، بستک . (فرهنگ فارسی معین ). قیدشده . زنجیرشده . به زنجیر بسته ، مقابل گشاده . بازشده . آزادشده :
دو شیر ژیان داشت گستهم کرد
به زنجیر بسته به موبد سپرد.
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش .
دست خداوند خویش را چو ندانی
بسته ٔ او را تو پس چگونه گشایی .
بسته ٔ زلف اوست دل ، آخر از آن کیست او
خسته ٔ چشم اوست جان ،مرهم جان کیست او.
این کنم یا آن کنم خود کی شود
چون دو دست و پای او بسته بود.
بسته ٔ زنجیر زلف زود نیابد خلاص
دیر برآید بجهد هر که فروشد بقیر.
- بسته بودن به ؛ وابسته . پیوسته بچیزی . متصل بودن . بمجاز، مشروط بودن به . منوط بودن به :
جهان ما بمثل می شده است و ماهیخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
بسته ٔ مدت است هرشخصی
مانده ٔ غایت است هرجایی .
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته ٔ زیور نباشد.
- بسته زیور ؛زینت شده . آرایش شده :
ای عندلیب جانها طاوس بسته زیور
بگشای غنچه ٔ لب بسرای غنه ٔ تر.
- بسته داشتن ؛ بهم آوردن . روی هم گذاشتن . ضد گشادن و باز کردن :
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت .
- بسته داشتن دل بچیزی ؛ علاقه مند بودن بدان :
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی .
- بسته دست ؛ مقید. و رجوع به دست بسته شود.
- بسته دودست ؛ زنجیرشده . مقید :
کافر بسته دودست او کشتنی است
بسملش را موجب تأخیر چیست .
و رجوع به دست بسته شود.
- بسته کمر ؛ آماده بخدمت . مهیا :
ببودند بر پای بسته کمر
هر آن کس که بودند پرخاشخر.
که از تخم ایرج یکی نامور
ببینم ابر کینه بسته کمر.
ز شیران گردنکش نامور
بباید تنی چند بسته کمر.
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل بستن شود.
- بسته ٔ گهواره ٔ فنا ؛ کنایه از اسیران محنت دنیا و گرفتاران دنیا.(هفت قلزم ) (آنندراج ) (از مؤید الفضلاء).
- بسته میان و میان بسته ؛ مستعدو آماده ٔ خدمت :
فریبرز گفت ای هزبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان .
ثنا و خدمت او واجب است ازین معنی
قضا گشاده زبان است و بخت بسته میان
چنانکه بسته میانست بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر شما گشاده زبان .
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن .
بر درش بسته میان خرگاه وار
شاه این خرگاه مینا دیده ام .
درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام .
و رجوع به کمر بستن شود.
- حنابسته ؛ حناگذاشته . کسی که حنا بندد :
بر دست حنابسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست .
- دست بسته ؛ مقید.زنجیر شده :
شدند اندر آن بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن .
و رجوع به بسته دست شود.
- سربسته ؛ سر به دستمال بسته . با پارچه پیچیده . باند بسته :
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکارو سربسته و روی ریش .
- شکسته بسته ؛ عضو مجروح بسته شده . جبیره شده عضو شکسته . (فرهنگ فارسی معین ) :
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر.
- قبابسته ؛ قبا پوشیده .
- || و بمجاز، آماده و مهیای کاری بودن :
بچین در قبابسته ٔ کین مباش
قبای ترا گو، یکی چین مباش .
- قبای بسته ؛ قبای پوشیده :
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته وا کن .
و رجوع به بسته قبا شود.
- فروبسته ؛ به مجاز، گرفته . مغموم :
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فروبسته ترم .
رجوع به فروبستن و مدخل فروبسته شود.
- کت بسته ؛ در تداول عوام ، شانه بسته دست بسته .
- کمر بسته ؛ مهیا. آماده ٔ خدمت :
بهرجا که هستی کمربسته ام
به خدمتگری با تو پیوسته ام .
هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست .
کمربسته گردنکشان بر درت .
و رجوع به بسته کمر شود.
- گره بسته ؛ گره خورده . گره زده .
- || بمجاز، مشکل شده . دشوارشده .
- || دستمال محتوی چیزی .
- میان بسته ؛ کمربسته . به مجاز، مهیا. آماده ٔ خدمت :
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر درو دشتیم .
آخر آن مور میان بسته ٔ افتان خزان
چه خطا دید که سرکوفته چون مار برفت .
و رجوع به میان بستن ، کمر بسته و بسته میان شود.
|| تخته یا پارچه ای که رخت و قماش در آن بندند. (فرهنگ فارسی معین ). || شخصی را گویند که او را بسحر بسته باشند و داماد نتواند شد. (برهان ) (انجمن آرا). شخص که آن را به افسوس و عزیمت بسته باشند تا بر عروس قادر نشود. (آنندراج ). عنین شده . (فرهنگ فارسی معین ). || فسون شده . سحر شده . (فرهنگ فارسی معین ). || کَس . یکی از خویشان سببی . خویش . خویشاوند. منسوب . وابسته . ج ، بستگان : بستگان من ؛ کسان من . خویشان و بستگان . || در تداول عوام ، نوکر. ملازم . (یادداشت مؤلف ). || مقید. دربند. محبوس . اسیر. مغلول :
نگر بستگانند و بیچارگان
و بی توشگانند و بی زاد راه .
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی .
نگه کرد خسرو بر آن بستگان
هیونان و پیلان وآن خستگان .
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم .
چو جاماسب آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها مرا خسته دید.
باز هم باز بود گرچه که او بسته بود
صولت بازی از باز فکندن نتوان .
مبر از من خرد، آن بس نبود کز پی آن
بسته و خسته ٔ زلف تو بود مرد حکیم .
روا نبود بزندان و بندبسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی حلویز.
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو بشود شاد.
من بسته ٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی ز حوردیوان .
کز تن بقضا بسته ٔ سپهرم
وز دل به بلا خسته ٔ جهانم .
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی
خسته ٔ هر ناحفاظ بسته ٔ هر ناسزا.
بسته و خسته روند تیغوران پیش او
بسته به شست سبک خسته به گرز گران .
بهر دل والدین بسته ٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن .
چون شده ای بسته ٔ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی براه .
شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بسته ٔ آن قید شد.
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در رحم .
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بسته ٔ ابدان شده .
- بسته پای ؛ پای بسته . مقید :
سیه چال و مرداندر آن بسته پای
به از فتنه از جای بردن بجای .
- بسته دست ؛ دست بسته . مقید. مغلول :
برانگیختندم ز جای نشست
همی تافتندی مرا بسته دست .
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست .
- || بمجاز، مطیع. ضعیف .
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست .
- بربسته ؛ بمجاز، مقید.دربند. غیرآزاده :
خیز نظامی که نه بربسته ای
از پی خدمت چه کمر بسته ای .
- پای بسته و پابسته ؛ مقید. گرفتار. بیچاره . زبون . اسیر. مقید :
هم به در تو آمدم از توکه خصم و حاکمی
چاره ٔ پای بستگان نیست بجز فروتنی .
ای مرغ پای بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری .
من آن نیم که بجور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته بدام .
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی .
- دست بربسته ؛ مقید شده . دست بند زده شده :
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
- دست بسته ؛ کسی را که دست بند بدست وی زده باشند. که دستان وی را بسته باشند :
سعدی چوپای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول .
مظلوم دست بسته ٔ مغلوب را بگو
تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا.
- رسن بسته ؛ ریسمان بسته . مقید. دربند. گرفتار :
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
به روتازگی رفت چون نوبهار.
|| حریر منقش باشد که در استرآباد و گرگان سازند و آن چنانست که حریر را در تختهای شبکه دار بندند و اقسام رنگ بر سوراخهای شبکه ریزند تا نقش برآورد. (برهان ) (انجمن آرا) (سروری ) (آنندراج ). حریر منقش که عطاران مشک بدان بندند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی ) (شرفنامه ٔ منیری ): پرنیان ؛ حریر باشد بسته . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). حریر منقش . (صحاح الفرس ) (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). حریری باشد که ملون کرده باشند به چند رنگ . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). حریر منقش که در تختهای مشبک بندند و رنگ در نقشها زنند تا رنگ برآرد. (رشیدی ). الوان ابریشم که بر چوبی پیچیده شده پارچه های منقش ببافند و این پارچه ها اکثر در استرآباد و گرگانست . (شعوری ج 1 ورق 195 از تحفةالاحباب ) :
هم از زر ساو و هم از بسته نیز
هم از در و یاقوت و هرگونه چیز.
عشق مفلس از کجا جاه و جلالش از کجا
هر دو عالم از متاع حسن او یک بسته است .
|| پوشیده . مکتوم . مبهم . سربسته . رازی آرد : کار مجهول بسته را مبهم خوانند. (تفسیر ابوالفتوح چ دوم ج 3 ص 358).
سخنها سبک گوی ،بسته مگوی
مکن خام گفتار با رنگ و بوی .
و گر گفت دنیی همه بسته گفت
بماند همه پاسخ اندر نهفت .
بُد اندر یکی خانه ای در فراز
گشاده نبد بر کس این بسته راز.
بگشاد مرا بسته و برهر چه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
کی بدو خیل نحس پا بر سپهش زند عدو
کی بدو زرق بسته سر، هرسقطی شود سری .
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم سر از پای را.
- روی بسته ؛ روبسته . در حجاب . حجاب دار. محجوب . نقاب زده . پنهان شده . روی پنهان کرده :
این غول روی بسته کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری .
- سربسته ؛ مبهم . ناروشن :
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
و رجوع به بسته سر شود.
- سخنی سربسته ؛ سخنی بکنایه . به تعریض :
سخنهای سربسته از هر دری .
و رجوع به بسته سر شود.
|| شعری را گویند که مطابق آهنگ و نوا سروده باشند. (شعوری از مجمعالفرس ). شعری که عبارت از چهار مصراع باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || آهنگی است از موسیقی که آن را بسته نگار خوانند و آن مرکب است از حصار و حجاز و سه گاه . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ). و رجوع به بسته نگار شود. || منجمد. منعقد.مقبوض . معقود. فسرده . جامد. افسرده : عَلقَه ؛ لخت خون بسته . جس ؛ آب بسته ٔ منجمد. (منتهی الارب ). قَرَس ؛ بسته و فسرده از آب و جز آن . (منتهی الارب ). تَرَز؛ بسته شد آب . (منتهی الارب ). غلیظ. دلمه شده :
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا.
هرگه بخاری ... ببالا رود و بهوای سرد رسد و برودت بافراط بر وی غالب شود و آن بخار را ببنداند... همچنان بسته بزمین آید آن جوهر را برف گویند. (کاینات جو، ابوحاتم اسفزاری ). ... از آن چیزهای بسته کز آنسوی دیدار ندهند. (التفهیم ص 83). همه ٔ زاگهای سوخته گداخته شود جزسوزی که آن بسته تر است و از جمله همه ٔ زاگهای ، سبز بسته تر از زرد است ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 518).
- بربسته ؛ منجمد شده . فسرده شده : چون برف نشسته و چو یخ بربسته . (گلستان ).
|| اشیاء مختلف که در پاکت و یا لفاف و یا جعبه گذارند و پیچند و به عنوان ارمغان و یا مال التجاره از نقطه ای به نقطه ای فرستند.فرهنگستان ایران این کلمه را بجای کلمه ٔ «کلی » فرانسه برگزیده است . و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران : بسته ، شود. بقچه . (غیاث ). جوال ... شظیظ. (منتهی الارب ). پاکت . چنته . خریطه ٔ اسباب . (فرهنگ فارسی معین ). چیزی در لفافی از جامه یا کاغذ پیچیده و استوار کرده : یک بسته چای . یک بسته سیگار. یک بسته قماش :
همه طاقها بود بسته ، ازار
ز خز و سمور ازدر شهریار.
بسته حریر دارد و وشی معمدا
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
معروفی (از اشعار پراکنده ... چ ژیلبرت لازار ص 133).