بستن
لغتنامه دهخدا
بستن . [ ب َ ت َ ] (مص ) پهلوی بستن . از ریشه ٔ اوستایی و پارسی باستان ، بند . طبری ، دوستن . مازندرانی ، دوسّن و دَوسن . گیلکی ، دوستن . بند کردن . فراهم کشیدن . پیوستن . ضد گشودن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ص 278). مقابل گشادن لازم و متعدی هر دو آمده . (آنندراج ). ضد گشادن . (شرفنامه ٔ منیری ). خلاف گشودن . (ناظم الاطباء). متصل کردن . پیوستن اشیاء بهم :
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نبندند خرمکت بگلو بر.
ببندم ببازو یکی پالهنگ
پیاده بیایم بچرم پلنگ .
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست .
که فردا در آیم بمیدان جنگ
ببندم مر این زابلی را دو چنگ .
کلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها را بتن در ببست .
چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوهه ٔ پیل کوس .
هم این نامداران و گردان که هست
ببندیم کوس از بر پیل مست .
هر آنکس که دید از درکارزار
ببستند بر پیل و کردند بار.
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان .
بدو بندم من ازیرا که به تن جان را
عقل بستست و به تن بسته ارکانم .
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.
بنگر بچه محکمی ببستست
مر جان ترا بدین تن اندر.
کسی بر گردن خردُرّ نبندد.
پس لشکر و رعیت باتفاق ، تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66).
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زر بسته .
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست .
گفت این چه حرامزاده قوم اند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته . (گلستان ).
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او ببندد زین .
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحه ٔ صددانه بست .
- بستن دکان ،بازار، مجلس ، مدرسه ، میخانه و جز آن ؛ تعطیل کردن آنها.
- بستن خانه ، در بازی نرد ؛ دو مهره و زیاده را در یک خانه نهادن تا مهره ٔ حریف درآمدن بدان خانه را نتواند. گشاد بازی نکردن . خانه را گرفتن .
- بستن پرونده ؛ ختم آن . از گردش و جریان خارج ساختن آن .
- بستن حساب ؛ رسیدگی آخری کردن تا دیگر چیزی تازه بر آن داخل نگردد. افزوده و کاسته نشود: حساب سال را بستن ؛ جمع زدن آن و بدان خاتمه دادن .
|| در اصطلاح بانکی مجموع آن را بدست آوردن : مجموع معاملات پارس که ببست با عشر کشتیهای دریا سی هزار هزار درم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170 و 171).
- بستن خر و اسب و استر و جز آنها ؛ استوار کردن طناب و رسن آنها باخیه و جز آن .
- بستن و باز کردن ؛ حل و عقد کردن . رتق و فتق کردن .
- بسته آذین ؛ آیین بسته . رجوع به آذین شود.
- بسته کمر ؛ کمربسته . مهیای خدمت . آماده ٔ بندگی :
عید او فرخ و فرخ هر سال
فرخی برد را و بسته کمر.
و رجوع به کمر بستن و میان بستن شود.
|| جمع شدن .
- ابر بستن ؛ توده شدن آن . رویهم جمع شدن آن . پدید آمدن . پوشیده شدن :
زمین گشت گردان و شد روزگار
یکی ابر بست از بر کارزار.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک .
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد.
و رجوع به هوابستن و میغ بستن شود.
- اجاره بستن به دکان و یا خانه ؛ تعیین نرخ و قیمت کردن . اجاره بندی کردن .
- احرام بستن ؛ احرام گرفتن . محرم شدن . لباس مخصوص حجاج را هنگام مراسم مذهبی حج در بر کردن :
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت .
و رجوع به لنگ بستن شود.
- بار بستن ؛ بار بربستن . صاحب آنندراج در ذیل بستن آرد: بمعنی بار کردن چون خم بستن و بارگاه بستن و بنه بستن :
خروشید [ شاه یمن ] و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست .
ستوران تازی غلامان کار
باندازه بخرید و بربست بار.
- بارگاه بستن ؛ باربستن . (آنندراج ، باربستن ) :
ببندند بر پیل نر بارگاه
درآرند جنبش باین بارگاه .
رجوع به باربستن شود.
- به جای بستن ؛ علیل و ناتوان ساختن . از تلاش و کوشش بازداشتن . متوقف و بیحرکت ساختن :
مرا گرنه پیری ببستی بجای
بتنهایی آوردمیشان ز پای .
- بچیزی بستن ؛ بچیزی وصل کردن . به چیزی پیوستن . بچیزی نسبت دادن . فرموده تا ویرا در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران وی را ببستند. (تاریخ بیهقی ).
- || بمجاز بچیزی شمردن . اهمیت دادن :
سخن چند گفتم بچیزی نبست
ز گفتار باد است ما را بدست .
- بربستن ؛ رجوع به مدخل بربستن شود.
- بماهی بستن ؛ در شکم ماهی کردن . وصل بماهی کردن : چو بی فرمان هجرت کرد [یونس ] از خدمت ما یکسو شد و رو از قوم بگردانید به ماهی بستمش تا خلق بدانید که هر که ما را بود ما نیز او را باشیم . (قصص الانبیاء).
- بند و بست ؛ نظم و استحکام و بهم پیوستگی :
درِ نگاه به قفل تغافلش بندست
ولی زیاده ازین بند و بست میخواهد.
همچو اقلیم سخن کز نظم بند و بست یافت
زیب و آیینی ز موزون ملک بود و هست یافت .
- || تبانی و توافق در امور و بویژه در سیاست . و رجوع به بست و بند شود.
- تحفه بستن ؛ زیور بستن . آراستن :
تحفه ز جان بسته ام نثار پیری را
وز دم روح القدس بهار پیریرا.
- جان در چیزی بستن ؛ روان در چیزی بستن . کنایه از علاقه مند شدن بدان . شیفته شدن بدان :
عروسی دید زیبا جان در او بست .
برآن نیت که بر آن رود پل تواند بست
همی نشست و بر آن کار بست جان و روان .
و رجوع به دل و دیده در چیزی بستن شود.
- جبهه بستن ؛ در تداول نظامیان نوعی سلام دادن نظامی .
- جبهه را بخاک بستن ؛ کنایه از تواضع و فروتنی کردن . سجود کردن :
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست .
- جراحت یا خستگی یا زخمی را بستن ؛ روی آن پارچه ٔ تمیزی گرفتن . پانسمان کردن :
نیکو و باندام جراحتش ببسته . منوچهری .
- جمع بستن کلمه ؛ صیغه مفردی را به صیغه ٔ جمع بدل ساختن .
- خستگی بستن ؛ جراحت یا زخمی را بستن :
ببندم همه خستگیهای خویش
نخواهم کسی را ز خویشان به پیش .
- چشم بستن ؛ کور کردن . از بینایی محروم ساختن . بمجاز محروم ساختن از دیدار :
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.
- || بمجاز فریفتن . نیرنگ زدن حقه بازی کردن :
به ایرانیان بر بخندی همی
دگر چشم ما را ببندی همی .
- چشم بندی ؛ نابینا کردن . کور کردن :
چشم باز وگوش باز و این عمی
حیرتم از چشم بندی خدا.
- || درتداول عوام ، حقه بازی . نیرنگ و فریب .
- چشم از جهان بستن یا فروبستن ؛ کنایه از مردن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست .
رجوع به فروبستن شود.
- از عیب کسی چشم بستن یا فروبستن ؛اغماض کردن . چشم پوشی :
چشم فروبسته ای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش .
- حرف بستن ؛ اسناد دادن :
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست .
- حکم بستن ؛ مترتب شدن . حکم کردن : و او را صبح دروغین گویند و بر وی هیچ حکم نبندد اندر شریعت . (التفهیم ).
- حلق و دهان بستن یا فروبستن ؛ از گفتن بازداشتن :
خپه گشتم دهن و حلق فروبسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نایید همه .
- خاک بستن ؛ خاک ریختن . خاک نهادن :
آن کَرَنج و شکرش برداشت پاک
و اندر آن دستار آن زن بست خاک .
- خرد کسی بستن ؛ چشم عقل وی را بستن :
خرد را می ببندد چشم را خواب .
رجوع به چشم کسی را بستن شود.
- خواب بستن (فرهنگ نظام ) ؛ بمجاز دیده و چشم برنهادن . خوابیدن . رجوع به دیده ، چشم برهم نهادن شود.
- خواب بر چشم کسی بستن ؛ مانع خواب وی شدن . او را از خواب بازداشتن :
گویی دو چشم جادوی عابد فریب او
بر چشم من بسحر ببستند خواب را.
- خیال بستن ؛ تصور کردن . خیال کردن . بخیال آمدن . صاحب شرفنامه ٔ منیری آورده است : صورت بستن ونقش و خیال و طمع را بستن استعمال کرده اند : گفتند که تو این حالت بخواب دیدی و خیال بستی که به بیداری یافتی . (تاریخ طبرستان ). ... این چه خیالهاست که می بندد. (تاریخ بیهقی ). امّا ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نبرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 620). حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد... مراو را دشنام داد زشت . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 198).
بست خیالش که هست همبر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او.
بسبب میلی که بمنظوری میداشت به نیشابور رفت و خیال بست که در سروخفا و کلمه ٔ اختفا بمراد خویش متحظی خواهد شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
شنیده ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت .
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست .
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد.
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش بکام ما افتد.
رجوع به صورت بستن و نقش بستن شود.
- دامن اندر یکدیگر بستن ؛ متحد و یگانه شدن در میدان جنگ . از هم پراکنده نگشتن مبارزان و چون فرد واحدی پیکار کردن :
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم کین ترک پرخاشخر.
- در بروی کسی بستن ؛فرازکردن در بروی کسی :
میکنی منع سرشک از دیده ٔ خونبار من
جز تو ای مژگان که در برروی صاحب خانه بست ؟
- در بستن ؛ فراهم آوردن دو مصراع در. فراز کردن آن . پیش کردن آن :
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام .
نام نکویی چو برون شد بکوی
در نتوانی که ببندی بروی .
و رجوع به بربستن شود.
- || قطع ارتباط کردن :
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست .
|| بهم پیوستن .متصل ساختن . وصل کردن .
- در فرابستن ؛ مسدود کردن ، پیش کردن در. رجوع به فرابستن شود.
- دست کسی را بستن یا فروبستن ؛ از فعالیت بازداشتن . ممانعت کردن . بازداشتن از انجام دادن کاری :
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست .
بدانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی .
بخشکی چو یوزش ببندند دست
برآرندز ابش چو ماهی به شست .
- دست کسی را از پشت بستن ؛ (در تداول عامه ) ازو پیشی جستن در انجام دادن کاری .
- دل بستن بکسی یا چیزی ؛ دل باختن بکسی یا چیزی . علاقمند شدن و شیفته شدن به وی و بدان :
یک روز صرف بستن دل شد بآن و این
روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت .
- دل دربستن یا بستن ؛ علاقه مند شدن . دلبستگی پیدا کردن :
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست .
- دم کسی بستن ؛ جلو زبان ، یا سخن او گرفتن . دهان یا زبان او بستن :
اگر خری دم از این معجزه زند که مراست
دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا.
- دهان بستن ؛دهان فروبستن . دهن و حلق کسی بستن . وی را از گفتن بازداشتن :
در فتنه بستن دهان بستن است
که گیتی بنیک و بد آبستن است .
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
- دیده بستن ؛ چشم بستن . دیده برهم نهادن :
امکان دیده بستنم از روی خوب نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاگنم .
- || کنایه از مجذوب و مسحور کردن :
دیده ٔ این طفل را شیرینی افسانه بست .
- دیده بازبستن ؛ چشم برهم نهادن . چشم فروبستن بمجاز، چشم پوشیدن . رجوع به فروبستن شود :
همه دیده ها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست .
- دیده برهم بستن ؛ چشم برهم نهادن . بمجاز خوابیدن : و همه شب دیده برهم نبسته . (گلستان ).
- دیده درکسی بستن ؛ توجه کردن بدو. مشتاق شدن بوی :
چونکه بهرام شد نشاطپرست
دیده در نقش هفت پیکر بست .
- دیده فروبستن ؛ پنهان شدن . از دیده ها نهان شدن و کنایه از مردن باشد :
ز دیده فروبستن روی شاه
بناخن خراشیده شد روی ماه .
رجوع به فروبستن شود.
- دیده و دل در کسی یا در چیزی بستن ؛ علاقه مند شدن بدو، بدان : بخلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته . (گلستان ).
و رجوع به جان و دل در چیزی بستن شود.
- رخ بستن یا بربستن ؛ بمجاز، رخ پوشاندن . روی نهان کردن :
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
و رجوع به رخ و بربستن شود.
- رخت بستن ؛ رخت بربستن . رخت دربستن . کنایه از سفر کردن . حرکت کردن : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت .
شدم سیر ازین لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتیم و بستیم رخت .
برزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بربست رخت .
اکنون وقت آمد که بازگردی و رخت دربندی و روح خود به ارواح پدر خود پیوندی . (قصص الانبیاء).
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی .
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم .
- رخت سفر آن جهان بستن ؛ مردن .
- رده بستن ؛ صف بستن . صف کشیدن .
- رصد بستن ؛ بنظاره و مطالعه نشستن راصد.
- روزه بستن ؛ روزه گرفتن :
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته .
و رجوع به روزه و روزه گرفتن شود.
- روی بستن یا بازبستن ؛ بربستن . بمجاز، روی نهان کردن . رخ پوشاندن . روی پوشاندن :
چو دزدان ره ، روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی بدست .
- روی بربستن ؛ روی پوشاندن :
نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی .
و رجوع به روی و بازبستن شود.
- زبان کسی بستن ؛فروبستن آن . خاموش ساختن او :
ز شیرین کاری آن نقش جمالش
فروبسته زبان و دست نقاش .
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.
در صورت ومعنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را.
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست .
- زبان بستن ؛ خاموش ماندن . سکوت کردن :
چون نپیچاند بافسون دست گستاخ مرا
زلف طراری که بتواند زبان شانه بست .
- زنگوله بستن ؛ آویختن آن . آویزان کردن آن : کی زنگوله را بگردن گربه می بندد؟ (مثل ). رجوع به زنگوله شود.
- زیور بستن ؛ آذین بستن . آراستن . ترتیب دادن . اندازه بستن . تحفه بستن . (از آنندراج ) :
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ایامم بدست افتد نگاری خوش .
و رجوع به زیور شود.
- سخن بستن ؛ خاموش شدن . سخن نگفتن . از گفتار بازایستادن . و رجوع به فرهنگ نظام شود : خردمند را که در زمره ٔ اجلاف سخن ببندد شگفت مدار. (گلستان ).
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست .
رجوع به سخن و لب از گفتار و لب از سخن بستن شود.
- شوخ بستن ؛ پینه بستن . رجوع به آبله و پینه و کبره بستن شود.
- صف بستن ؛ رده بستن . صف کشیدن . رجوع به هریک از این لغات در جای خود شود.
- صفحه بستن ؛ (در چاپخانه ) صفحه بندی کردن . (فرهنگ فارسی معین : بستن صفحه ).
- صورت بستن ؛ تصور کردن . خیال کردن .خیال بستن . بخیال آمدن . بتصور آمدن . و رجوع به خیال بستن و خیال کردن شود : این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا ویرا صورت دیگرگونه نبندد. (تاریخ بیهقی ). و صورت بست که آنچه مازیار می نویسد حقیقت دارد. (تاریخ طبرستان ).
خدایا بذلت مران ازدرم
که صورت نبندد در دیگرم .
گفت مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد. (گلستان ).
- طمع بستن یا طمع در کسی یا چیزی یا اندر کسی یا چیزی بستن ؛ خواهان و شیفته و شایق و مایل و طالب آن بودن . آزمند شدن : بعد ازپدر طمع اندر شیرین بست تا شیرین خود را به زهر بکشت . (مجمل التواریخ والقصص ).
طمع بند و حکمت ز دفتر بشوی
طمع بگسل و هرچه دانی بگوی .
- عدل بستن ؛ در تداول عامه ، بستن لنگه های بار. عدل بندی کردن .
- غنچه بستن ؛ غنچه ساختن . آفریدن غنچه ٔ گل .
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست .
- || تصویر کردن غنچه .
فروبستن ؛ ضد گشادن :
چو بگشایی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
رجوع به فروبستن شود.
- قبا بستن یا دربستن ؛ کنایه از قبا پوشیدن . میان قبا را بستن :
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده بده سامان بسامان .
رجوع به دربستن شود.
- قصب بستن ؛دستار، عصابه و جز آن بر سرپیچیدن . عمامه و شال و جز آن به دور سر یا کمر بستن :
بستی قصب اندر سر ای دوست بمستی در
سه بوسه بده ما را ای دوست بدستاران .
- کُستی یا کشتی بستن ؛ کمربند مخصوص زرتشتیان بمیان بستن . کمربند بستن :
ببستیم کشتی و بگرفت ساز
کنونت نشاید ز ما خواست باز.
بر کمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
و رجوع به کستی و کشتی ومزدیسنا و ادب پارسی چ 2 ص 376 به بعد شود.
- کله بستن یا بربستن ؛ افراشتن چادر. خیمه افراشتن :
عروس شب چو نقش افکند بردست
به شهرآرایی انجم کله بست .
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب .
- کمربستن یا کمر بر میان بستن ؛کنایه از آماده ٔ کار بزرگی گشتن . بکار مهمی دست یازیدن . برای پادشاهی و سروری یا پایه های بلند، همت گماشتن :
کنون تا کسی از نژاد کیان
بباید ببندد کمر برمیان .
نه چون تو شنیدم نه دیدم دگر
نه در تخمه ام بست چون تو کمر.
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمربندد رهی گردن فرازد.
و رجوع به میان بستن و میان دربستن شود.
- || مقابل شدن و برابر گشتن در مقاتله و جنگ با دشمن . (ناظم الاطباء). آماده ٔ نبرد و ستیزه گشتن :
هم از ره که آمد نشد زی پدر
بکین بست برجنگ جستن کمر.
- || اهتمام نمودن در کاری . (ناظم الاطباء). همت گماشتن به کاری . آماده خدمت کسی شدن :
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمربست در چاره ٔ کار او.
- کمر برمیان کسی بستن ؛ وی را برای کار مهم یا پیکار و مانند آن برگزیدن و انتخاب کردن :
هر آنکس که زنده است از ایرانیان
بیارم ببندم کمر برمیان .
و رجوع به کمربستن شود.
- کمربسته ؛ رجوع به بسته کمر و همین ترکیب در حرف کاف شود.
- کوس بستن شیر، ببر، پلنگ و جز آنها ؛ حمله آوردن . حمله بردن آنها.
- کیغ بستن ؛ پینه بستن . رجوع به آبله و پینه بستن شود.
- گفت کسی را بستن ؛ وی را از گفتار بازداشتن . مانع حرف زدن او شدن . نطق وی را کور کردن :
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
و رجوع به دهان کسی را بستن شود.
- گره بستن ؛ عقد. (ترجمان القرآن عادل بن علی ). اتصال دادن دو قسمت جدا بهم .
- گمان بستن ؛ خیال بستن :
ابوعلی گمان بست که برای او فرستاده اند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). و رجوع به خیال بستن شود.
- گوش بستن یا فروبستن ؛ سخن کسی نشنودن :
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز و نوش .
رجوع به فروبستن شود.
- گویایی بستن یا فروبستن ؛ خاموش ماندن . سخن نگفتن :
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبستست گویایی .
رجوع به فروبستن شود.
- لب بستن یا لب از گفتار یا سخن بستن ؛ خاموش شدن . خاموش ماندن . سکوت کردن :
گشاده شد آنکس که او لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست .
دگر گفت اگر شاه را لب ببست
نبینم همی تاج و تخت نشست .
- لب را بستن ؛ خاموش ماندن . ساکت شدن :
هراسان بگفت این و لب را ببست
بیامد بجایی که بودش نشست .
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسه ٔ زهر یازید دست .
و رجوع به لب بستن شود.
- لنگ بستن ؛ آویختن لنگ به خود. پیچیدن لنگ به کمر.
- مشاطه بستن ؛ آرایش کردن . زیور کردن :
پر از چین زلف و رخ پرنور گویی
ببستندی مشاطه چینیانت .
- میان بستن و میان دربستن ؛ کمر بستن . همت گماشتن بکاری . مهیا شدن برای امری . مصمم گشتن بکاری . قیام و اقدام کردن بکاری :
خروشی برآمد از ایرانیان
ببستند بر کین برزو میان .
روان خوارگیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان .
نریمان میان بسته و جنگ را
عنان داده مه نعل شبرنگ را.
بفرمان اگر بست باید میان
چرا باید آمد سوی رومیان .
دل بسودای بتان دربسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام .
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی .
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل برو شفقت کن ولی مرو بسرش
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست .
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند و چو مردان بگیر، دنب خرش .
و رجوع به بسته کمر و کمربسته و کمر بستن شود.
- میغ بستن ؛ ابر بستن . توده شدن آن . روی هم جمع شدن آن . پدید آمدن آن . پوشیده شدن :
همی گرز بارید و پولاد تیغ
زگرد سپاه آسمان بست میغ.
یکی میغ بست آسمان لاله گون
درخش وی از تیغ و باران ز خون .
و میغ در میغ بست و دست به گریه برد. (جهانگشای جوینی ).
ورجوع به ابر بستن و هوا بستن شود.
- ناله و سوزبستن ؛ خاموش کردن . ساکت ساختن :
بهاری خرمست آخر کجایی
ببستی بلبلان را ناله و سوز.
- نطق بستن یا فروبستن ؛ خاموش ماندن . زبان بسته شدن :
دل بشد از دست ، دوست را بچه جویم
نطق فروبست حال دل بچه گویم .
رجوع به فروبستن شود.
- نظر بستن ؛ چشم برهم نهادن . چشم فروبستن :
ز پرهیزکاری که بود اوستاد
نظر بست هرگه که او رخ گشاد.
- نقاب بستن و نقاب بربستن ؛ چیزی بر روی کشیدن .در حجاب شدن :
پریروی از نظر غایب نگردد
وگر صدبار بربندد نقابی .
پری نه ای رخ زیبا بزیر پرده مپوش
تو آفتابی و کی آفتاب بست نقاب .
- ورم بستن ؛ برآمدن . باد کردن :
گردید درین بحر گهر چشم حسودان
مانند حبابی که بنظاره ورم بست .
- هوا بستن ؛ ابرناک و سرد شدن آن . (فرهنگ فارسی معین ). گرفتگی هوا. رجوع به ابر بستن و میغ بستن شود.
|| به مجاز بستن مردی را، دامادی را. بعقیده ٔ قدما بجادویی و افسون مرد را در کار مردی ناتوان ساختن . وی را از تصرف دوشیزه ای که زوجه ٔ اوست بازداشتن : و آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان نادیده را راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه که عنین نبود و افتد جوانان را از این علت ، زنان گفته بودند، چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که «این خداوندزاده رابسته اند». (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 565).
|| باتعویذ و دعا یا جادویی زیان چیزی را دفع کردن . || از انتشار و انبساط ریش و جراحتی مانع آمدن ، شفا دادن بیماری چنانکه : نزله بستن و سالک بستن .
- به افسون بستن ؛ بسحر بستن . مقید کردن . بی حرکت ساختن . افسون کردن . سحر کردن :
به افسون همانسنگ بر جای خویش
ببست [ فریدون ] و نغلطید یک ذره بیش .
برفت [ تهمورس ] اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست .
ازایشان دو بهره بافسون ببست
دگرشان بگزر گران کرد پست .
|| به مجاز، بند کردن . حبس کردن . مقید کردن . توقیف کردن . به زندان افکندن :
همانا دلش دیو بفریفته است
که بر بستن من چنین شیفته است .
تو خاقان چین را ببندی همی
گزند بزرگان پسندی همی .
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانبان به کتر.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نپایی
مگر نذر کردی که هر مه که نوشد
شهی را ببندی و شهری گشایی .
اگر خواهد [ امیر یوسف ] که جانب دیگر رود نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد. (تاریخ بیهقی ). ناگاه بدیشان رسید و چندان بکشت که وصف نتوان کرد و دیگران بگریختند پیمان از ایشان نگرفت و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتوانند گریخت . (قصص الانبیاء ص 34).
گراز جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
- بربستن ؛ بند کردن . حبس کردن :
آبرا بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه ز آب آید گزند و نه ز باد آید بلا.
رجوع به مدخل بربستن شود.
|| چسباندن . چسبانیدن ، چنانکه نان به تنور. خمیر گسترده را برای نان شدن به تنور چسباندن . دوسانیدن :
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند بس فطیر.
هر که جوش تنور طوفان دید
نان در او بست احمقش دانید.
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست .
هرکسی درین تنور نانی بندید... وحضرت پیغمبر صلی اﷲ علیه و علی آله و اصحابه و سلم نیز نانی در آن تنور بستند. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). نان همه ٔ درویشان پخته نشد و نانی که ما بسته بودیم خمیر بود. (ایضاً). و رجوع به دربستن به تنور و نان به تنور بستن شود.
- باز بستن ؛ بستن . وصل کردن :
وان پرّ نگارینش بر او باز نبندند
تا آذرمه بگذرد و آید آذار.
- باز بسته ؛ متعلق . مربوط. وابسته :
همه باز بسته بدین آسمان
که بر بُردَه بینی بسان کیان .
- بربستن ؛ بهم پیوند دادن . با هم گرد کردن . بمجاز، نظم کردن :
قافیتهای طیانی که مرا حاصل شد
همه بربستم در مدح و کنون وقت دعاست .
رجوع به مدخل بربستن شود.
- بوسه بستن ؛ بوسیدن :
دست او در دست گیر و روی او در روی نه
بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار.
|| نصب کردن . قراردادن : پس لشکر و رعیت باتفاق تاج بالای سر این زن ببستند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
- بند بستن ؛ بستن طناب و جز آن برای خشکاندن لباس و جامه ٔ شسته .
- بستن یا دربستن نان به تنور ؛ نان به تنور زدن :
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
هوایی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم چون نان درنبندیم ؟
و رجوع به بستن به تنورو نان به تنور دربستن شود.
- تپاله بستن ؛ مدفوع گاو را بدیوار چسبانیدن خشگاندن را برای سوخت زمستان .
- زنگ بستن ؛ جرم گرفتن . غبار گرفتن :
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آینه ٔ زنگ بسته است .
|| بمجاز، نگاشتن . نقش کردن . (لازم و متعدی ): پیکرنگار نقش بست . (متعدی ) مطلب در ذهنش نقش بست (لازم ). صورتگری کردن . شکل کسی ، یا چیزی را ساختن :
شادمان باد و همدمش صنمی
که چنویی نبسته صورتگر.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست .
شیر توان بست ز نقش سرای
لیک بصد چوب نجنبد ز جای .
دو نقش دگر بست پیکرنگار
یکی بر یمین و یکی بر یسار.
حکیم بار خدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را.
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد.
و رجوع به صورت بستن و نقش و نگار بستن شود.
- نقش بستن ؛ تصویر کردن . حجّاری کردن :
نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست .
رجوع به نگار بستن شود.
- نگار بستن ؛ تصویر کردن . نقش و نگار کردن :
فراز آورید آخشیجان چهار
کجا اندرو بست چندین نگار.
- لب بستن بر چیزی ؛ چسباندن لب بدان :
وقت آنکس خوش که لب را بر لب پیمانه بست .
- مهره بست ؛ گچ اندود :
چو شد نیمه ٔ زین بنا مهره بست
مرا نیمه ٔ عالم آمد بدست .
و رجوع به مهره و مهره ٔ دیوار در ناظم الاطباء و مهره در همین لغت نامه شود.
- نعل بستن ؛ کوفتن با میخ نعل را به سم ستور. نعل زدن . نعل کردن :
که من رخش را بستم امروز نعل
برو کرد خواهم بخون تیغ لعل .
ز لشکرگهش کس نیامد بدست
که بر بارگی نعلی از زر نبست .
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
- نعل بسته ؛ نعل شده . نعل کرده رجوع به نعل و بسته شود :
بر سر از سم ّ نعل بسته ٔ لعن
می خورد جفته ٔ خطا و صواب .
|| ساختن . به وجود آوردن چنانکه باغ را. (دزی ج 1 ص 83). || بمجاز نسبت دادن . اسناد دادن .
- تهمت و بهتان و دروغ و افترا به کسی یا بر کسی بستن ؛ نسبت دادن آن به دروغ بدو: التقول ؛سخن بر کسی بستن . (زوزنی ).
|| نسبت کردن . منسوب ساختن و اغلب به «بر» متعدی شود : سه کار کرد یکی آنکه زکوة نداد، دویم بهتان بر موسی بست ... (قصص الانبیاء ص 118). و این حکایت در شهنامه بر بهرام گور می بندند و در سیر ملوک بر نوشیروان عادل و خدای علیم تر بدرستی آن . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ).
افسانه ها به من بر چون بندی
گویی که من به چین و به ماچینم .
این خاتون بر یکی از چاکران شوی خویش عاشق بود و مردمان گفتندی که طغشاده پسر وی از این مرد است و وی این پسر را بر شوی خویش بسته است و این پسر از بخار خدات نیست . (تاریخ بخارای نرشخی ص 47).
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من .
پرده ٔ عاشقان درد و آنگه
جرم بر روزگار بندد صبح .
اینچنین نامه بر تو شاید بست
کز تو جای بلندنامی هست .
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست .
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست .
چون کیانیان را عدد و عدت زیادت نماند آن قوم خویشتن را بر روافض بستند. (جهانگشای جوینی ). و وضع آن جدول را که بحر ضلال بود بر ائمه ٔ اهل بیت رضوان اﷲ علیهم بست . (جهانگشای جوینی ). قوم مذکور که از کیانیان به روافض نقل کرده بودند خود را بر اسماعیل بستند. (جهانگشای جوینی ).
ز روی گمان بر من اینها که بست
من از خود یقین میشناسم که هست .
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم بسالوسی و زراقی .
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم .
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور.
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آنجا نه به خود بربستم .
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی برچرخ بندم .
و برجیس بی تلبیس سجل تملک ممالک ربع مسکون بنام همایون او می بندد. (جامعالتواریخ رشیدی ).
قضا را دست پیچ خودکند در کج روی نادان
خطای خویشتن را کور دائم بر عصا بندد.
(از امثال و حکم ص 141) (از جنگ زهرالریاض ).
- بازبستن ؛ منسوب کردن . نسبت دادن : هر سال آفتاب را به دوانزده قسمت کرد، هر بخشی سی روز، و هر یکی را از آن نامی نهاد و بفرشته ای بازبست از آن دوانزده فرشته . (نوروزنامه ).
زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی .
دگرگونه دهقان آذرپرست
به دارا کند نسل او باز بست .
رجوع به بازبستن شود.
|| منسوب ساختن . نسبت دادن : و ناسزاوار بود دربستن چیزی بدو (خداوند) و دربستن او بچیزی .... اکنون چیز وچیزی دور است از ایزد و چیزی دربسته شد بآفریده ... اگر جایز بودی دربستن چیزی در خدای واجب شدی گفتن ، که چیزی آفریدگارست و چیزی آفریده ... بلکه او متفرد است و مجرد است از آنکه چیزهای روحانی یا جسمانی که بسیار است در او بندیم . (از کشف المحجوب سجستانی چ کربن ص 4 و 5). رجوع به دربستن شود.
- زلیفن بستن ؛ تهدید کردن . ترساندن :
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن .
رجوع به زلیفن شود.
|| بمعنی پوشیدن چون : پیرایه بستن . (غیاث ). بمعنی پوشیدن چون : گل بستن و پیراهن بستن و زنار بستن و پوست بستن و جال بستن . (آنندراج ) :
مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار.
قبابست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست .
ظهوری دگر راهزن زلف کیست
که زنار می بندد ایمان ما.
|| آویختن . || آراستن . زینت کردن : روزی در خانه جامه های دیباش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (از نوروزنامه ).
چونکه شد لعل بسته بر تاجش
بر تو بستم ز بیم تاراجش .
و جواهر و حلی و حلل بسیار بر ایشان بستند. (جهانگشای جوینی ).
|| ربط دادن . وصل کردن . پیوند دادن . چسباندن : قداره بستن . شمشیر بستن . خنجر بستن . || بمعنی پیوند نیز آمده ، چون آیی
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نبندند خرمکت بگلو بر.
ببندم ببازو یکی پالهنگ
پیاده بیایم بچرم پلنگ .
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست .
که فردا در آیم بمیدان جنگ
ببندم مر این زابلی را دو چنگ .
کلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها را بتن در ببست .
چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوهه ٔ پیل کوس .
هم این نامداران و گردان که هست
ببندیم کوس از بر پیل مست .
هر آنکس که دید از درکارزار
ببستند بر پیل و کردند بار.
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان .
بدو بندم من ازیرا که به تن جان را
عقل بستست و به تن بسته ارکانم .
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.
بنگر بچه محکمی ببستست
مر جان ترا بدین تن اندر.
کسی بر گردن خردُرّ نبندد.
پس لشکر و رعیت باتفاق ، تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66).
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زر بسته .
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست .
گفت این چه حرامزاده قوم اند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته . (گلستان ).
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او ببندد زین .
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحه ٔ صددانه بست .
- بستن دکان ،بازار، مجلس ، مدرسه ، میخانه و جز آن ؛ تعطیل کردن آنها.
- بستن خانه ، در بازی نرد ؛ دو مهره و زیاده را در یک خانه نهادن تا مهره ٔ حریف درآمدن بدان خانه را نتواند. گشاد بازی نکردن . خانه را گرفتن .
- بستن پرونده ؛ ختم آن . از گردش و جریان خارج ساختن آن .
- بستن حساب ؛ رسیدگی آخری کردن تا دیگر چیزی تازه بر آن داخل نگردد. افزوده و کاسته نشود: حساب سال را بستن ؛ جمع زدن آن و بدان خاتمه دادن .
|| در اصطلاح بانکی مجموع آن را بدست آوردن : مجموع معاملات پارس که ببست با عشر کشتیهای دریا سی هزار هزار درم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170 و 171).
- بستن خر و اسب و استر و جز آنها ؛ استوار کردن طناب و رسن آنها باخیه و جز آن .
- بستن و باز کردن ؛ حل و عقد کردن . رتق و فتق کردن .
- بسته آذین ؛ آیین بسته . رجوع به آذین شود.
- بسته کمر ؛ کمربسته . مهیای خدمت . آماده ٔ بندگی :
عید او فرخ و فرخ هر سال
فرخی برد را و بسته کمر.
و رجوع به کمر بستن و میان بستن شود.
|| جمع شدن .
- ابر بستن ؛ توده شدن آن . رویهم جمع شدن آن . پدید آمدن . پوشیده شدن :
زمین گشت گردان و شد روزگار
یکی ابر بست از بر کارزار.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک .
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد.
و رجوع به هوابستن و میغ بستن شود.
- اجاره بستن به دکان و یا خانه ؛ تعیین نرخ و قیمت کردن . اجاره بندی کردن .
- احرام بستن ؛ احرام گرفتن . محرم شدن . لباس مخصوص حجاج را هنگام مراسم مذهبی حج در بر کردن :
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت .
و رجوع به لنگ بستن شود.
- بار بستن ؛ بار بربستن . صاحب آنندراج در ذیل بستن آرد: بمعنی بار کردن چون خم بستن و بارگاه بستن و بنه بستن :
خروشید [ شاه یمن ] و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست .
ستوران تازی غلامان کار
باندازه بخرید و بربست بار.
- بارگاه بستن ؛ باربستن . (آنندراج ، باربستن ) :
ببندند بر پیل نر بارگاه
درآرند جنبش باین بارگاه .
رجوع به باربستن شود.
- به جای بستن ؛ علیل و ناتوان ساختن . از تلاش و کوشش بازداشتن . متوقف و بیحرکت ساختن :
مرا گرنه پیری ببستی بجای
بتنهایی آوردمیشان ز پای .
- بچیزی بستن ؛ بچیزی وصل کردن . به چیزی پیوستن . بچیزی نسبت دادن . فرموده تا ویرا در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران وی را ببستند. (تاریخ بیهقی ).
- || بمجاز بچیزی شمردن . اهمیت دادن :
سخن چند گفتم بچیزی نبست
ز گفتار باد است ما را بدست .
- بربستن ؛ رجوع به مدخل بربستن شود.
- بماهی بستن ؛ در شکم ماهی کردن . وصل بماهی کردن : چو بی فرمان هجرت کرد [یونس ] از خدمت ما یکسو شد و رو از قوم بگردانید به ماهی بستمش تا خلق بدانید که هر که ما را بود ما نیز او را باشیم . (قصص الانبیاء).
- بند و بست ؛ نظم و استحکام و بهم پیوستگی :
درِ نگاه به قفل تغافلش بندست
ولی زیاده ازین بند و بست میخواهد.
همچو اقلیم سخن کز نظم بند و بست یافت
زیب و آیینی ز موزون ملک بود و هست یافت .
- || تبانی و توافق در امور و بویژه در سیاست . و رجوع به بست و بند شود.
- تحفه بستن ؛ زیور بستن . آراستن :
تحفه ز جان بسته ام نثار پیری را
وز دم روح القدس بهار پیریرا.
- جان در چیزی بستن ؛ روان در چیزی بستن . کنایه از علاقه مند شدن بدان . شیفته شدن بدان :
عروسی دید زیبا جان در او بست .
برآن نیت که بر آن رود پل تواند بست
همی نشست و بر آن کار بست جان و روان .
و رجوع به دل و دیده در چیزی بستن شود.
- جبهه بستن ؛ در تداول نظامیان نوعی سلام دادن نظامی .
- جبهه را بخاک بستن ؛ کنایه از تواضع و فروتنی کردن . سجود کردن :
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست .
- جراحت یا خستگی یا زخمی را بستن ؛ روی آن پارچه ٔ تمیزی گرفتن . پانسمان کردن :
نیکو و باندام جراحتش ببسته . منوچهری .
- جمع بستن کلمه ؛ صیغه مفردی را به صیغه ٔ جمع بدل ساختن .
- خستگی بستن ؛ جراحت یا زخمی را بستن :
ببندم همه خستگیهای خویش
نخواهم کسی را ز خویشان به پیش .
- چشم بستن ؛ کور کردن . از بینایی محروم ساختن . بمجاز محروم ساختن از دیدار :
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.
- || بمجاز فریفتن . نیرنگ زدن حقه بازی کردن :
به ایرانیان بر بخندی همی
دگر چشم ما را ببندی همی .
- چشم بندی ؛ نابینا کردن . کور کردن :
چشم باز وگوش باز و این عمی
حیرتم از چشم بندی خدا.
- || درتداول عوام ، حقه بازی . نیرنگ و فریب .
- چشم از جهان بستن یا فروبستن ؛ کنایه از مردن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست .
رجوع به فروبستن شود.
- از عیب کسی چشم بستن یا فروبستن ؛اغماض کردن . چشم پوشی :
چشم فروبسته ای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش .
- حرف بستن ؛ اسناد دادن :
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست .
- حکم بستن ؛ مترتب شدن . حکم کردن : و او را صبح دروغین گویند و بر وی هیچ حکم نبندد اندر شریعت . (التفهیم ).
- حلق و دهان بستن یا فروبستن ؛ از گفتن بازداشتن :
خپه گشتم دهن و حلق فروبسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نایید همه .
- خاک بستن ؛ خاک ریختن . خاک نهادن :
آن کَرَنج و شکرش برداشت پاک
و اندر آن دستار آن زن بست خاک .
- خرد کسی بستن ؛ چشم عقل وی را بستن :
خرد را می ببندد چشم را خواب .
رجوع به چشم کسی را بستن شود.
- خواب بستن (فرهنگ نظام ) ؛ بمجاز دیده و چشم برنهادن . خوابیدن . رجوع به دیده ، چشم برهم نهادن شود.
- خواب بر چشم کسی بستن ؛ مانع خواب وی شدن . او را از خواب بازداشتن :
گویی دو چشم جادوی عابد فریب او
بر چشم من بسحر ببستند خواب را.
- خیال بستن ؛ تصور کردن . خیال کردن . بخیال آمدن . صاحب شرفنامه ٔ منیری آورده است : صورت بستن ونقش و خیال و طمع را بستن استعمال کرده اند : گفتند که تو این حالت بخواب دیدی و خیال بستی که به بیداری یافتی . (تاریخ طبرستان ). ... این چه خیالهاست که می بندد. (تاریخ بیهقی ). امّا ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نبرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 620). حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد... مراو را دشنام داد زشت . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 198).
بست خیالش که هست همبر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او.
بسبب میلی که بمنظوری میداشت به نیشابور رفت و خیال بست که در سروخفا و کلمه ٔ اختفا بمراد خویش متحظی خواهد شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
شنیده ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت .
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست .
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد.
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش بکام ما افتد.
رجوع به صورت بستن و نقش بستن شود.
- دامن اندر یکدیگر بستن ؛ متحد و یگانه شدن در میدان جنگ . از هم پراکنده نگشتن مبارزان و چون فرد واحدی پیکار کردن :
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم کین ترک پرخاشخر.
- در بروی کسی بستن ؛فرازکردن در بروی کسی :
میکنی منع سرشک از دیده ٔ خونبار من
جز تو ای مژگان که در برروی صاحب خانه بست ؟
- در بستن ؛ فراهم آوردن دو مصراع در. فراز کردن آن . پیش کردن آن :
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام .
نام نکویی چو برون شد بکوی
در نتوانی که ببندی بروی .
و رجوع به بربستن شود.
- || قطع ارتباط کردن :
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست .
|| بهم پیوستن .متصل ساختن . وصل کردن .
- در فرابستن ؛ مسدود کردن ، پیش کردن در. رجوع به فرابستن شود.
- دست کسی را بستن یا فروبستن ؛ از فعالیت بازداشتن . ممانعت کردن . بازداشتن از انجام دادن کاری :
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست .
بدانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی .
بخشکی چو یوزش ببندند دست
برآرندز ابش چو ماهی به شست .
- دست کسی را از پشت بستن ؛ (در تداول عامه ) ازو پیشی جستن در انجام دادن کاری .
- دل بستن بکسی یا چیزی ؛ دل باختن بکسی یا چیزی . علاقمند شدن و شیفته شدن به وی و بدان :
یک روز صرف بستن دل شد بآن و این
روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت .
- دل دربستن یا بستن ؛ علاقه مند شدن . دلبستگی پیدا کردن :
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست .
- دم کسی بستن ؛ جلو زبان ، یا سخن او گرفتن . دهان یا زبان او بستن :
اگر خری دم از این معجزه زند که مراست
دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا.
- دهان بستن ؛دهان فروبستن . دهن و حلق کسی بستن . وی را از گفتن بازداشتن :
در فتنه بستن دهان بستن است
که گیتی بنیک و بد آبستن است .
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
- دیده بستن ؛ چشم بستن . دیده برهم نهادن :
امکان دیده بستنم از روی خوب نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاگنم .
- || کنایه از مجذوب و مسحور کردن :
دیده ٔ این طفل را شیرینی افسانه بست .
- دیده بازبستن ؛ چشم برهم نهادن . چشم فروبستن بمجاز، چشم پوشیدن . رجوع به فروبستن شود :
همه دیده ها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست .
- دیده برهم بستن ؛ چشم برهم نهادن . بمجاز خوابیدن : و همه شب دیده برهم نبسته . (گلستان ).
- دیده درکسی بستن ؛ توجه کردن بدو. مشتاق شدن بوی :
چونکه بهرام شد نشاطپرست
دیده در نقش هفت پیکر بست .
- دیده فروبستن ؛ پنهان شدن . از دیده ها نهان شدن و کنایه از مردن باشد :
ز دیده فروبستن روی شاه
بناخن خراشیده شد روی ماه .
رجوع به فروبستن شود.
- دیده و دل در کسی یا در چیزی بستن ؛ علاقه مند شدن بدو، بدان : بخلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته . (گلستان ).
و رجوع به جان و دل در چیزی بستن شود.
- رخ بستن یا بربستن ؛ بمجاز، رخ پوشاندن . روی نهان کردن :
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
و رجوع به رخ و بربستن شود.
- رخت بستن ؛ رخت بربستن . رخت دربستن . کنایه از سفر کردن . حرکت کردن : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت .
شدم سیر ازین لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتیم و بستیم رخت .
برزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بربست رخت .
اکنون وقت آمد که بازگردی و رخت دربندی و روح خود به ارواح پدر خود پیوندی . (قصص الانبیاء).
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی .
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم .
- رخت سفر آن جهان بستن ؛ مردن .
- رده بستن ؛ صف بستن . صف کشیدن .
- رصد بستن ؛ بنظاره و مطالعه نشستن راصد.
- روزه بستن ؛ روزه گرفتن :
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته .
و رجوع به روزه و روزه گرفتن شود.
- روی بستن یا بازبستن ؛ بربستن . بمجاز، روی نهان کردن . رخ پوشاندن . روی پوشاندن :
چو دزدان ره ، روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی بدست .
- روی بربستن ؛ روی پوشاندن :
نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی .
و رجوع به روی و بازبستن شود.
- زبان کسی بستن ؛فروبستن آن . خاموش ساختن او :
ز شیرین کاری آن نقش جمالش
فروبسته زبان و دست نقاش .
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.
در صورت ومعنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را.
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست .
- زبان بستن ؛ خاموش ماندن . سکوت کردن :
چون نپیچاند بافسون دست گستاخ مرا
زلف طراری که بتواند زبان شانه بست .
- زنگوله بستن ؛ آویختن آن . آویزان کردن آن : کی زنگوله را بگردن گربه می بندد؟ (مثل ). رجوع به زنگوله شود.
- زیور بستن ؛ آذین بستن . آراستن . ترتیب دادن . اندازه بستن . تحفه بستن . (از آنندراج ) :
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ایامم بدست افتد نگاری خوش .
و رجوع به زیور شود.
- سخن بستن ؛ خاموش شدن . سخن نگفتن . از گفتار بازایستادن . و رجوع به فرهنگ نظام شود : خردمند را که در زمره ٔ اجلاف سخن ببندد شگفت مدار. (گلستان ).
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست .
رجوع به سخن و لب از گفتار و لب از سخن بستن شود.
- شوخ بستن ؛ پینه بستن . رجوع به آبله و پینه و کبره بستن شود.
- صف بستن ؛ رده بستن . صف کشیدن . رجوع به هریک از این لغات در جای خود شود.
- صفحه بستن ؛ (در چاپخانه ) صفحه بندی کردن . (فرهنگ فارسی معین : بستن صفحه ).
- صورت بستن ؛ تصور کردن . خیال کردن .خیال بستن . بخیال آمدن . بتصور آمدن . و رجوع به خیال بستن و خیال کردن شود : این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا ویرا صورت دیگرگونه نبندد. (تاریخ بیهقی ). و صورت بست که آنچه مازیار می نویسد حقیقت دارد. (تاریخ طبرستان ).
خدایا بذلت مران ازدرم
که صورت نبندد در دیگرم .
گفت مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد. (گلستان ).
- طمع بستن یا طمع در کسی یا چیزی یا اندر کسی یا چیزی بستن ؛ خواهان و شیفته و شایق و مایل و طالب آن بودن . آزمند شدن : بعد ازپدر طمع اندر شیرین بست تا شیرین خود را به زهر بکشت . (مجمل التواریخ والقصص ).
طمع بند و حکمت ز دفتر بشوی
طمع بگسل و هرچه دانی بگوی .
- عدل بستن ؛ در تداول عامه ، بستن لنگه های بار. عدل بندی کردن .
- غنچه بستن ؛ غنچه ساختن . آفریدن غنچه ٔ گل .
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست .
- || تصویر کردن غنچه .
فروبستن ؛ ضد گشادن :
چو بگشایی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
رجوع به فروبستن شود.
- قبا بستن یا دربستن ؛ کنایه از قبا پوشیدن . میان قبا را بستن :
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده بده سامان بسامان .
رجوع به دربستن شود.
- قصب بستن ؛دستار، عصابه و جز آن بر سرپیچیدن . عمامه و شال و جز آن به دور سر یا کمر بستن :
بستی قصب اندر سر ای دوست بمستی در
سه بوسه بده ما را ای دوست بدستاران .
- کُستی یا کشتی بستن ؛ کمربند مخصوص زرتشتیان بمیان بستن . کمربند بستن :
ببستیم کشتی و بگرفت ساز
کنونت نشاید ز ما خواست باز.
بر کمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
و رجوع به کستی و کشتی ومزدیسنا و ادب پارسی چ 2 ص 376 به بعد شود.
- کله بستن یا بربستن ؛ افراشتن چادر. خیمه افراشتن :
عروس شب چو نقش افکند بردست
به شهرآرایی انجم کله بست .
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب .
- کمربستن یا کمر بر میان بستن ؛کنایه از آماده ٔ کار بزرگی گشتن . بکار مهمی دست یازیدن . برای پادشاهی و سروری یا پایه های بلند، همت گماشتن :
کنون تا کسی از نژاد کیان
بباید ببندد کمر برمیان .
نه چون تو شنیدم نه دیدم دگر
نه در تخمه ام بست چون تو کمر.
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمربندد رهی گردن فرازد.
و رجوع به میان بستن و میان دربستن شود.
- || مقابل شدن و برابر گشتن در مقاتله و جنگ با دشمن . (ناظم الاطباء). آماده ٔ نبرد و ستیزه گشتن :
هم از ره که آمد نشد زی پدر
بکین بست برجنگ جستن کمر.
- || اهتمام نمودن در کاری . (ناظم الاطباء). همت گماشتن به کاری . آماده خدمت کسی شدن :
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمربست در چاره ٔ کار او.
- کمر برمیان کسی بستن ؛ وی را برای کار مهم یا پیکار و مانند آن برگزیدن و انتخاب کردن :
هر آنکس که زنده است از ایرانیان
بیارم ببندم کمر برمیان .
و رجوع به کمربستن شود.
- کمربسته ؛ رجوع به بسته کمر و همین ترکیب در حرف کاف شود.
- کوس بستن شیر، ببر، پلنگ و جز آنها ؛ حمله آوردن . حمله بردن آنها.
- کیغ بستن ؛ پینه بستن . رجوع به آبله و پینه بستن شود.
- گفت کسی را بستن ؛ وی را از گفتار بازداشتن . مانع حرف زدن او شدن . نطق وی را کور کردن :
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
و رجوع به دهان کسی را بستن شود.
- گره بستن ؛ عقد. (ترجمان القرآن عادل بن علی ). اتصال دادن دو قسمت جدا بهم .
- گمان بستن ؛ خیال بستن :
ابوعلی گمان بست که برای او فرستاده اند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). و رجوع به خیال بستن شود.
- گوش بستن یا فروبستن ؛ سخن کسی نشنودن :
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز و نوش .
رجوع به فروبستن شود.
- گویایی بستن یا فروبستن ؛ خاموش ماندن . سخن نگفتن :
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبستست گویایی .
رجوع به فروبستن شود.
- لب بستن یا لب از گفتار یا سخن بستن ؛ خاموش شدن . خاموش ماندن . سکوت کردن :
گشاده شد آنکس که او لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست .
دگر گفت اگر شاه را لب ببست
نبینم همی تاج و تخت نشست .
- لب را بستن ؛ خاموش ماندن . ساکت شدن :
هراسان بگفت این و لب را ببست
بیامد بجایی که بودش نشست .
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسه ٔ زهر یازید دست .
و رجوع به لب بستن شود.
- لنگ بستن ؛ آویختن لنگ به خود. پیچیدن لنگ به کمر.
- مشاطه بستن ؛ آرایش کردن . زیور کردن :
پر از چین زلف و رخ پرنور گویی
ببستندی مشاطه چینیانت .
- میان بستن و میان دربستن ؛ کمر بستن . همت گماشتن بکاری . مهیا شدن برای امری . مصمم گشتن بکاری . قیام و اقدام کردن بکاری :
خروشی برآمد از ایرانیان
ببستند بر کین برزو میان .
روان خوارگیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان .
نریمان میان بسته و جنگ را
عنان داده مه نعل شبرنگ را.
بفرمان اگر بست باید میان
چرا باید آمد سوی رومیان .
دل بسودای بتان دربسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام .
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی .
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل برو شفقت کن ولی مرو بسرش
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست .
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند و چو مردان بگیر، دنب خرش .
و رجوع به بسته کمر و کمربسته و کمر بستن شود.
- میغ بستن ؛ ابر بستن . توده شدن آن . روی هم جمع شدن آن . پدید آمدن آن . پوشیده شدن :
همی گرز بارید و پولاد تیغ
زگرد سپاه آسمان بست میغ.
یکی میغ بست آسمان لاله گون
درخش وی از تیغ و باران ز خون .
و میغ در میغ بست و دست به گریه برد. (جهانگشای جوینی ).
ورجوع به ابر بستن و هوا بستن شود.
- ناله و سوزبستن ؛ خاموش کردن . ساکت ساختن :
بهاری خرمست آخر کجایی
ببستی بلبلان را ناله و سوز.
- نطق بستن یا فروبستن ؛ خاموش ماندن . زبان بسته شدن :
دل بشد از دست ، دوست را بچه جویم
نطق فروبست حال دل بچه گویم .
رجوع به فروبستن شود.
- نظر بستن ؛ چشم برهم نهادن . چشم فروبستن :
ز پرهیزکاری که بود اوستاد
نظر بست هرگه که او رخ گشاد.
- نقاب بستن و نقاب بربستن ؛ چیزی بر روی کشیدن .در حجاب شدن :
پریروی از نظر غایب نگردد
وگر صدبار بربندد نقابی .
پری نه ای رخ زیبا بزیر پرده مپوش
تو آفتابی و کی آفتاب بست نقاب .
- ورم بستن ؛ برآمدن . باد کردن :
گردید درین بحر گهر چشم حسودان
مانند حبابی که بنظاره ورم بست .
- هوا بستن ؛ ابرناک و سرد شدن آن . (فرهنگ فارسی معین ). گرفتگی هوا. رجوع به ابر بستن و میغ بستن شود.
|| به مجاز بستن مردی را، دامادی را. بعقیده ٔ قدما بجادویی و افسون مرد را در کار مردی ناتوان ساختن . وی را از تصرف دوشیزه ای که زوجه ٔ اوست بازداشتن : و آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان نادیده را راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه که عنین نبود و افتد جوانان را از این علت ، زنان گفته بودند، چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که «این خداوندزاده رابسته اند». (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 565).
|| باتعویذ و دعا یا جادویی زیان چیزی را دفع کردن . || از انتشار و انبساط ریش و جراحتی مانع آمدن ، شفا دادن بیماری چنانکه : نزله بستن و سالک بستن .
- به افسون بستن ؛ بسحر بستن . مقید کردن . بی حرکت ساختن . افسون کردن . سحر کردن :
به افسون همانسنگ بر جای خویش
ببست [ فریدون ] و نغلطید یک ذره بیش .
برفت [ تهمورس ] اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست .
ازایشان دو بهره بافسون ببست
دگرشان بگزر گران کرد پست .
|| به مجاز، بند کردن . حبس کردن . مقید کردن . توقیف کردن . به زندان افکندن :
همانا دلش دیو بفریفته است
که بر بستن من چنین شیفته است .
تو خاقان چین را ببندی همی
گزند بزرگان پسندی همی .
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانبان به کتر.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نپایی
مگر نذر کردی که هر مه که نوشد
شهی را ببندی و شهری گشایی .
اگر خواهد [ امیر یوسف ] که جانب دیگر رود نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد. (تاریخ بیهقی ). ناگاه بدیشان رسید و چندان بکشت که وصف نتوان کرد و دیگران بگریختند پیمان از ایشان نگرفت و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتوانند گریخت . (قصص الانبیاء ص 34).
گراز جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
- بربستن ؛ بند کردن . حبس کردن :
آبرا بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه ز آب آید گزند و نه ز باد آید بلا.
رجوع به مدخل بربستن شود.
|| چسباندن . چسبانیدن ، چنانکه نان به تنور. خمیر گسترده را برای نان شدن به تنور چسباندن . دوسانیدن :
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند بس فطیر.
هر که جوش تنور طوفان دید
نان در او بست احمقش دانید.
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست .
هرکسی درین تنور نانی بندید... وحضرت پیغمبر صلی اﷲ علیه و علی آله و اصحابه و سلم نیز نانی در آن تنور بستند. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). نان همه ٔ درویشان پخته نشد و نانی که ما بسته بودیم خمیر بود. (ایضاً). و رجوع به دربستن به تنور و نان به تنور بستن شود.
- باز بستن ؛ بستن . وصل کردن :
وان پرّ نگارینش بر او باز نبندند
تا آذرمه بگذرد و آید آذار.
- باز بسته ؛ متعلق . مربوط. وابسته :
همه باز بسته بدین آسمان
که بر بُردَه بینی بسان کیان .
- بربستن ؛ بهم پیوند دادن . با هم گرد کردن . بمجاز، نظم کردن :
قافیتهای طیانی که مرا حاصل شد
همه بربستم در مدح و کنون وقت دعاست .
رجوع به مدخل بربستن شود.
- بوسه بستن ؛ بوسیدن :
دست او در دست گیر و روی او در روی نه
بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار.
|| نصب کردن . قراردادن : پس لشکر و رعیت باتفاق تاج بالای سر این زن ببستند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
- بند بستن ؛ بستن طناب و جز آن برای خشکاندن لباس و جامه ٔ شسته .
- بستن یا دربستن نان به تنور ؛ نان به تنور زدن :
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
هوایی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم چون نان درنبندیم ؟
و رجوع به بستن به تنورو نان به تنور دربستن شود.
- تپاله بستن ؛ مدفوع گاو را بدیوار چسبانیدن خشگاندن را برای سوخت زمستان .
- زنگ بستن ؛ جرم گرفتن . غبار گرفتن :
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آینه ٔ زنگ بسته است .
|| بمجاز، نگاشتن . نقش کردن . (لازم و متعدی ): پیکرنگار نقش بست . (متعدی ) مطلب در ذهنش نقش بست (لازم ). صورتگری کردن . شکل کسی ، یا چیزی را ساختن :
شادمان باد و همدمش صنمی
که چنویی نبسته صورتگر.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست .
شیر توان بست ز نقش سرای
لیک بصد چوب نجنبد ز جای .
دو نقش دگر بست پیکرنگار
یکی بر یمین و یکی بر یسار.
حکیم بار خدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را.
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد.
و رجوع به صورت بستن و نقش و نگار بستن شود.
- نقش بستن ؛ تصویر کردن . حجّاری کردن :
نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست .
رجوع به نگار بستن شود.
- نگار بستن ؛ تصویر کردن . نقش و نگار کردن :
فراز آورید آخشیجان چهار
کجا اندرو بست چندین نگار.
- لب بستن بر چیزی ؛ چسباندن لب بدان :
وقت آنکس خوش که لب را بر لب پیمانه بست .
- مهره بست ؛ گچ اندود :
چو شد نیمه ٔ زین بنا مهره بست
مرا نیمه ٔ عالم آمد بدست .
و رجوع به مهره و مهره ٔ دیوار در ناظم الاطباء و مهره در همین لغت نامه شود.
- نعل بستن ؛ کوفتن با میخ نعل را به سم ستور. نعل زدن . نعل کردن :
که من رخش را بستم امروز نعل
برو کرد خواهم بخون تیغ لعل .
ز لشکرگهش کس نیامد بدست
که بر بارگی نعلی از زر نبست .
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
- نعل بسته ؛ نعل شده . نعل کرده رجوع به نعل و بسته شود :
بر سر از سم ّ نعل بسته ٔ لعن
می خورد جفته ٔ خطا و صواب .
|| ساختن . به وجود آوردن چنانکه باغ را. (دزی ج 1 ص 83). || بمجاز نسبت دادن . اسناد دادن .
- تهمت و بهتان و دروغ و افترا به کسی یا بر کسی بستن ؛ نسبت دادن آن به دروغ بدو: التقول ؛سخن بر کسی بستن . (زوزنی ).
|| نسبت کردن . منسوب ساختن و اغلب به «بر» متعدی شود : سه کار کرد یکی آنکه زکوة نداد، دویم بهتان بر موسی بست ... (قصص الانبیاء ص 118). و این حکایت در شهنامه بر بهرام گور می بندند و در سیر ملوک بر نوشیروان عادل و خدای علیم تر بدرستی آن . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ).
افسانه ها به من بر چون بندی
گویی که من به چین و به ماچینم .
این خاتون بر یکی از چاکران شوی خویش عاشق بود و مردمان گفتندی که طغشاده پسر وی از این مرد است و وی این پسر را بر شوی خویش بسته است و این پسر از بخار خدات نیست . (تاریخ بخارای نرشخی ص 47).
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من .
پرده ٔ عاشقان درد و آنگه
جرم بر روزگار بندد صبح .
اینچنین نامه بر تو شاید بست
کز تو جای بلندنامی هست .
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست .
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست .
چون کیانیان را عدد و عدت زیادت نماند آن قوم خویشتن را بر روافض بستند. (جهانگشای جوینی ). و وضع آن جدول را که بحر ضلال بود بر ائمه ٔ اهل بیت رضوان اﷲ علیهم بست . (جهانگشای جوینی ). قوم مذکور که از کیانیان به روافض نقل کرده بودند خود را بر اسماعیل بستند. (جهانگشای جوینی ).
ز روی گمان بر من اینها که بست
من از خود یقین میشناسم که هست .
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم بسالوسی و زراقی .
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم .
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور.
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آنجا نه به خود بربستم .
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی برچرخ بندم .
و برجیس بی تلبیس سجل تملک ممالک ربع مسکون بنام همایون او می بندد. (جامعالتواریخ رشیدی ).
قضا را دست پیچ خودکند در کج روی نادان
خطای خویشتن را کور دائم بر عصا بندد.
(از امثال و حکم ص 141) (از جنگ زهرالریاض ).
- بازبستن ؛ منسوب کردن . نسبت دادن : هر سال آفتاب را به دوانزده قسمت کرد، هر بخشی سی روز، و هر یکی را از آن نامی نهاد و بفرشته ای بازبست از آن دوانزده فرشته . (نوروزنامه ).
زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی .
دگرگونه دهقان آذرپرست
به دارا کند نسل او باز بست .
رجوع به بازبستن شود.
|| منسوب ساختن . نسبت دادن : و ناسزاوار بود دربستن چیزی بدو (خداوند) و دربستن او بچیزی .... اکنون چیز وچیزی دور است از ایزد و چیزی دربسته شد بآفریده ... اگر جایز بودی دربستن چیزی در خدای واجب شدی گفتن ، که چیزی آفریدگارست و چیزی آفریده ... بلکه او متفرد است و مجرد است از آنکه چیزهای روحانی یا جسمانی که بسیار است در او بندیم . (از کشف المحجوب سجستانی چ کربن ص 4 و 5). رجوع به دربستن شود.
- زلیفن بستن ؛ تهدید کردن . ترساندن :
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن .
رجوع به زلیفن شود.
|| بمعنی پوشیدن چون : پیرایه بستن . (غیاث ). بمعنی پوشیدن چون : گل بستن و پیراهن بستن و زنار بستن و پوست بستن و جال بستن . (آنندراج ) :
مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار.
قبابست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست .
ظهوری دگر راهزن زلف کیست
که زنار می بندد ایمان ما.
|| آویختن . || آراستن . زینت کردن : روزی در خانه جامه های دیباش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (از نوروزنامه ).
چونکه شد لعل بسته بر تاجش
بر تو بستم ز بیم تاراجش .
و جواهر و حلی و حلل بسیار بر ایشان بستند. (جهانگشای جوینی ).
|| ربط دادن . وصل کردن . پیوند دادن . چسباندن : قداره بستن . شمشیر بستن . خنجر بستن . || بمعنی پیوند نیز آمده ، چون آیی