بسامان
لغتنامه دهخدا
بسامان . [ ب ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) نیک و خوب و راست . (ناظم الاطباء) :
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست .
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است .
بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم .
|| با سامان ؛ منظم ، مرتب :
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشدکارها.
و رجوع به شعوری ، ج 1 ورق 186 شود. || خوش حالت . || آسوده خاطر. (ناظم الاطباء).
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست .
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است .
بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم .
|| با سامان ؛ منظم ، مرتب :
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشدکارها.
و رجوع به شعوری ، ج 1 ورق 186 شود. || خوش حالت . || آسوده خاطر. (ناظم الاطباء).