بزم
لغتنامه دهخدا
بزم . [ ب َ ] (اِ) مجلس شراب و جشن و مهمانی . (برهان ). مجلس شراب و عیش و عشرت و مهمانی . (مجمعالفرس ) (از انجمن آرای ناصری ). مجلس عیش و نشاط بخصوص ، و بدین معنی مقابل رزم است . (آنندراج ). مجلس شراب و طرب و مهمانی و ضیافت و مجلس انس . (ناظم الاطباء). مجلس شراب خوردن . (اوبهی ). مقابل مجلس رزم . مجلس باده پیمایی و کامرانی . سور. ضیافت . مجمع و مجلس شراب و خوشی . (یادداشت بخط دهخدا) :
چون سپرم نه میان بزم بنوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.
که یاد آمدش بزم زابلستان
بیاراسته تا بکابلستان .
بزد گردن مهتر نامدار
برآمد بر او بزم و هم کارزار.
سر ماه را روی برتافتند
سوی باده و بزم بشتافتند.
به ایران مدارید دل را ببزم
بتوران رسانید جان را برزم .
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرام است بر جان من جام بزم .
بزم خوب تو جنةالمأوی
مثل ساقی تو حور آیی .
چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بُوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار.
ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان
همی زنند شب و روز ماه بر کوهان .
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته رود آخته دوصد چرگر .
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه ).
بزم چو هشت باغ بین باده چهارجوی دان
خاصه که ساز عاشقان حورلقای نو زدند.
ساقی بزم چون پری جام بکف چو آینه
او نرمد ز جام اگر زآینه می رمد پری .
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز بخیر و بشرآمیخته اند.
تو بدیدستی که در بزم شراب
مست آنکه خوش شود کو شد خراب .
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت .
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده .
یکی آنجا که عاشق بیند از دور
ز شمع خویش بزم غیر پرنور.
می حرامست در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخست در آن خانه که بیماری هست .
به بزم یار هم دم گرچه جانست
حضور غیر بر عاشق گرانست .
- بزم انداختن ؛ بزم چیدن و آراستن :
شب که از یاد لبش بزم شراب انداختم
اهل عالم را در آتش چون کباب انداختم .
- بزم برهم زدن ؛ متفرق کردن و پراکندن مجلس سور :
صبح است و مؤذن پی برهم زدن بزم
برده قدحی رغم تنک ظرفی مهتاب .
- بزم بر یکدیگر زدن ؛ برهم زدن بزم :
بشکسته شیشه ریخته می باز تا فلک
بزم نشاط کیست که بر یکدگر زده ست ؟
- بزم چیدن ؛ آراستن بزم . بزم نهادن :
بخلوت خوش بود با محرمان بزم طرب چیدن
غزلهای مناسب خواندن و با یار فهمیدن .
نچیده است فلک بزم عشرتی هرگز
کسی بیاد ندارد جوانی این پیر.
- بزم درهم شکستن ؛ درهم ریختن بزم :
از طپیدنهای دل درهم شکستم بزم را
کرد فریادی سپند امشب که صد فریاد داشت .
- بزم ساختن ؛ آراستن بزم . مجلس سور نهادن :
دردی کشان عشق چو سازند بزم خویش
الماس در پیاله ٔ زهری فروکنند.
- بزم کردن ؛ بزم نهادن . مجلس عیش و طرب کردن :
پس از تو یکی بزم کردند باز
ببازی گر و می ده و چنگ ساز.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
پس از سر یکی بزم کردند باز
ببازی گری می ده و چنگ ساز.
بزمی نکرده یار که حاضر نگشته غیر
هرگز جدا نبود ز دوزخ بهشت ما.
- بزم کشیدن ؛ عرضه کردن بزم و به رخ کشیدن آن :
می کشد هر لحظه بزم تازه ای بر روی ما
داغ دارد جام جم را کاسه ٔ زانوی ما.
- بزم نهادن ؛ مجلس ساز و آواز و شراب آراستن :
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه ).
وقت گل خوبان چو بزم عیش در صحرا نهند
عاشقان تازه داغی بر دل شیدا نهند.
- بزم و رزم ؛ جنگ و سور :
وز آن مشت بر گردن ژنده رزم
کز آن پس نیامد برزم و ببزم .
- به بزم نشاندن ؛ به مجلس دعوت کردن و پذیرائی کردن :
نه افضلم تو خوانده ای ببزم خود نشانده ای
کنون ز پیش رانده ای تو دانی و خدای تو.
|| هر مجلس عموماً. (آنندراج ) محفل و انجمن . (ناظم الاطباء). مجلس . (یادداشت دهخدا). صاحب آنندراج گوید: بزمخفف آن و دلفروز و نامور از صفات او و با لفظ چیدن و کشیدن و نهادن و آراستن و کردن و ساختن و انداختن و درهم شکستن و برهم خوردن و برهم زدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است . شواهد ذیل به معنی مطلق مجلس و مجلس بزم هر دو ایهام دارد :
برآشفت با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور؟
خوش آن روز کاندرگلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم .
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
ببزم آمدندی بر شهریار.
بزم دو جمشید مقامی که دید
جای دو شمشیر نیامی که دید؟
نبردم و نبرم جز ببزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز بصدر خواجه ایاب .
ببزم احمد و جلاب خاص و خلق خواص
بسی ستاره ٔ پاکش گذشته بر جلاب .
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمه ٔ حیوانم از لفظ و لسان افشانده اند.
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی .
کو کریمی که ببزم کرمش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
در رزم بدست آرد در بزم ببخشد
ملکی بسواری و جهانی بسوءالی
عادلتر و عالمتر از او هیچ ملک نیست
الا ملک العرش تبارک و تعالی .
سخا را نه مثل تو مظهر بود
که در بزم تو زهره مزهر بود
زند گر ببزم تو زهره کران
نباشد ورا هیچگه سر گران
سپاهت چنان شاد باشد برزم
که طبع همه اهل معنی به بزم .
|| خیمه و سراپرده . (ناظم الاطباء).
چون سپرم نه میان بزم بنوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.
که یاد آمدش بزم زابلستان
بیاراسته تا بکابلستان .
بزد گردن مهتر نامدار
برآمد بر او بزم و هم کارزار.
سر ماه را روی برتافتند
سوی باده و بزم بشتافتند.
به ایران مدارید دل را ببزم
بتوران رسانید جان را برزم .
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرام است بر جان من جام بزم .
بزم خوب تو جنةالمأوی
مثل ساقی تو حور آیی .
چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بُوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار.
ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان
همی زنند شب و روز ماه بر کوهان .
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته رود آخته دوصد چرگر .
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه ).
بزم چو هشت باغ بین باده چهارجوی دان
خاصه که ساز عاشقان حورلقای نو زدند.
ساقی بزم چون پری جام بکف چو آینه
او نرمد ز جام اگر زآینه می رمد پری .
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز بخیر و بشرآمیخته اند.
تو بدیدستی که در بزم شراب
مست آنکه خوش شود کو شد خراب .
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت .
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده .
یکی آنجا که عاشق بیند از دور
ز شمع خویش بزم غیر پرنور.
می حرامست در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخست در آن خانه که بیماری هست .
به بزم یار هم دم گرچه جانست
حضور غیر بر عاشق گرانست .
- بزم انداختن ؛ بزم چیدن و آراستن :
شب که از یاد لبش بزم شراب انداختم
اهل عالم را در آتش چون کباب انداختم .
- بزم برهم زدن ؛ متفرق کردن و پراکندن مجلس سور :
صبح است و مؤذن پی برهم زدن بزم
برده قدحی رغم تنک ظرفی مهتاب .
- بزم بر یکدیگر زدن ؛ برهم زدن بزم :
بشکسته شیشه ریخته می باز تا فلک
بزم نشاط کیست که بر یکدگر زده ست ؟
- بزم چیدن ؛ آراستن بزم . بزم نهادن :
بخلوت خوش بود با محرمان بزم طرب چیدن
غزلهای مناسب خواندن و با یار فهمیدن .
نچیده است فلک بزم عشرتی هرگز
کسی بیاد ندارد جوانی این پیر.
- بزم درهم شکستن ؛ درهم ریختن بزم :
از طپیدنهای دل درهم شکستم بزم را
کرد فریادی سپند امشب که صد فریاد داشت .
- بزم ساختن ؛ آراستن بزم . مجلس سور نهادن :
دردی کشان عشق چو سازند بزم خویش
الماس در پیاله ٔ زهری فروکنند.
- بزم کردن ؛ بزم نهادن . مجلس عیش و طرب کردن :
پس از تو یکی بزم کردند باز
ببازی گر و می ده و چنگ ساز.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
پس از سر یکی بزم کردند باز
ببازی گری می ده و چنگ ساز.
بزمی نکرده یار که حاضر نگشته غیر
هرگز جدا نبود ز دوزخ بهشت ما.
- بزم کشیدن ؛ عرضه کردن بزم و به رخ کشیدن آن :
می کشد هر لحظه بزم تازه ای بر روی ما
داغ دارد جام جم را کاسه ٔ زانوی ما.
- بزم نهادن ؛ مجلس ساز و آواز و شراب آراستن :
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه ).
وقت گل خوبان چو بزم عیش در صحرا نهند
عاشقان تازه داغی بر دل شیدا نهند.
- بزم و رزم ؛ جنگ و سور :
وز آن مشت بر گردن ژنده رزم
کز آن پس نیامد برزم و ببزم .
- به بزم نشاندن ؛ به مجلس دعوت کردن و پذیرائی کردن :
نه افضلم تو خوانده ای ببزم خود نشانده ای
کنون ز پیش رانده ای تو دانی و خدای تو.
|| هر مجلس عموماً. (آنندراج ) محفل و انجمن . (ناظم الاطباء). مجلس . (یادداشت دهخدا). صاحب آنندراج گوید: بزمخفف آن و دلفروز و نامور از صفات او و با لفظ چیدن و کشیدن و نهادن و آراستن و کردن و ساختن و انداختن و درهم شکستن و برهم خوردن و برهم زدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است . شواهد ذیل به معنی مطلق مجلس و مجلس بزم هر دو ایهام دارد :
برآشفت با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور؟
خوش آن روز کاندرگلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم .
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
ببزم آمدندی بر شهریار.
بزم دو جمشید مقامی که دید
جای دو شمشیر نیامی که دید؟
نبردم و نبرم جز ببزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز بصدر خواجه ایاب .
ببزم احمد و جلاب خاص و خلق خواص
بسی ستاره ٔ پاکش گذشته بر جلاب .
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمه ٔ حیوانم از لفظ و لسان افشانده اند.
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی .
کو کریمی که ببزم کرمش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
در رزم بدست آرد در بزم ببخشد
ملکی بسواری و جهانی بسوءالی
عادلتر و عالمتر از او هیچ ملک نیست
الا ملک العرش تبارک و تعالی .
سخا را نه مثل تو مظهر بود
که در بزم تو زهره مزهر بود
زند گر ببزم تو زهره کران
نباشد ورا هیچگه سر گران
سپاهت چنان شاد باشد برزم
که طبع همه اهل معنی به بزم .
|| خیمه و سراپرده . (ناظم الاطباء).