بزرگ
لغتنامه دهخدا
بزرگ . [ ب ُ زُ ] (ص ) ضد خرد. (شرفنامه ٔ منیری ). ضد کوچک . (آنندراج ). نقیض کوچک . (ناظم الاطباء) (برهان ). مقابل کوچک ، چنانکه کلان مقابل خرد و درشت مقابل ریز و کبیر مقابل صغیر. مقابل خرد. اکبر.جلیل . ضخم . (یادداشت بخط دهخدا). عَبَنبل . نعند. (منتهی الارب ). شریف . (المنجد). جحادر. (تاج العروس ). عِنک . عَنْجَج . کمرة. ارزب . اجسم . جسیم . جزیل . مثیل . جُلال . اعظم . عظیم . جنادل . (منتهی الارب ) :
وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگذار بجد و جهد وامش را.
و بر ایشان که مانده اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران . (تاریخ بیهقی ).
- شاش بزرگ ؛ در تداول خانگی ، مقابل شاش کوچک . (یادداشت بخط دهخدا). رجوع به شاش شود.
|| شریف . رئیس . با شأن و عظمت و شوکت . (ناظم الاطباء). نامور. معنون . رئیس . سر. معظم . جلیل . (یادداشت بخط دهخدا). عظیم . کبیر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) :
بزرگان جهان چون گردبندن
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه .
چون جامه ٔ اَشَن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش .
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی .
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار.
به ایرانیان گفت کآن پاک زن
مگر نیست با این بزرگ انجمن .
بزرگ است و پور جهان پهلوان
هشیوار و بارای و روشن روان .
چنین داد پاسخ که خاقان چین
بزرگ است و با دانش و آفرین .
دگرباره گفت این بزرگان چین
تگینان و گردان توران زمین .
بزرگ آن نباشد که شاه و سترگ
بزرگ آنکه نزدیک یزدان بزرگ .
هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ
نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان .
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را ببزرگی نرسانند بیکبار.
هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده اند. (تاریخ بیهقی ص 175).
چنین کنند بزرگان ، چو کرد باید کار. عنصری (از تاریخ بیهقی ص 692).
در این دنیای فریبنده ٔ مردمخوار چندانی بمانم که کارنامه ٔ این خاندان بزرگ را برانم . (تاریخ بیهقی ص 393). اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی بماتم آمدی . (تاریخ بیهقی ص 364).
بزرگ نیست بدنیا بنزد او مگر آنک
عِمامه و قصب و اسب و سیم زر دارد.
جز براه سخن ندانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.
بس که بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان .
پسر گفتش آخر بزرگ دهی
بسرداری از سربزرگان مهی .
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی .
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیکروزند.
بزرگش نخواننداهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
مگر عذرم بزرگان درپذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند.
- بزرگ لشکر ؛ امیر و فرمانده آن :
بزرگان لشکر همی پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند.
بفرمود تا جهن رزم آزمای
شود با بزرگان لشکر ز جای .
|| مهم .بااهمیت . معتبر :
بزرگ آن کسی کو بگفتار راست
زبان را بیاراست و کژّی نخواست .
کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد بسلاح و سپاه و خزینه و مردان . (تاریخ سیستان ).حدیث لیث بر طاهر بزرگ همی گرانید. (تاریخ سیستان ).فتنه بزرگ شد. (تاریخ سیستان ). و ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگ به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی ). خوردنیها بصحرا... پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی . (تاریخ بیهقی ). آن معتمد... چیزی در گوش امیربگفت ... و امیر خرم گشت ... گمان بردیم که سخت بزرگ چیزیست . (تاریخ بیهقی ). و گفتند که امیر در بزرگ غلطافتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم این بر این جمله است که دید. (تاریخ بیهقی ). گفته اند هر کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه بصحبت اهل علم . (عقدالعلی ).
- اثر بزرگ ؛ اثر مهم و عظیم : اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند. (تاریخ بیهقی ).
- بزرگ شدن کاری ؛ سخت و دشوار شدن آن . (یادداشت بخط دهخدا).
- بلای بزرگ ؛ بلای سخت و عظیم و مهم :
دشمن خرد است بلای بزرگ
غفلت از او هست خطای بزرگ .
- پادشاه بزرگ ؛ پادشاه مهم و باشوکت : از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی ص 392). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ رااز آن زیادتر بود. (تاریخ بیهقی ).
- خاندان بزرگ ؛ خاندان مهم و معتبر و جلیل : عزت این خداندان بزرگ سلطان محمود را نگاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 392).
- خطای بزرگ ؛ خطای مهم و عظیم : نصر احمد... گفت می دانم که اینکه از من میرود خطایی بزرگ است . (تاریخ بیهقی ).
- خطر بزرگ ؛ خطر عظیم . امر بزرگ و مهم : این خواجه ... از چهارده سالگی باز... خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی ).
- خلل بزرگ ؛ خلل عظیم و مهم : چون دانست [ آلتونتاش ] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... (تاریخ بیهقی ).
- دائره ٔ بزرگ ؛ دائره ٔ عظیمه : و بمیان هر دو قطب دائره ٔ بزرگ است . (التفهیم از یادداشت دهخدا).
- روز بزرگ ؛ روز قیامت . (یادداشت بخط دهخدا) :
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زَهره و سرگین و خون و پوکان کن .
وبیاموزانند ایمان آوردن به وی و به پیغامبران و به فریشتگان و به کتبها و روز بزرگ . (هدایةالمتعلمین ).
- سربزرگ (بزرگی ) ؛ رئیس و ریاست . سرور. سروری . مقابل سرکوچک (کوچکی ) :
بدین سربزرگیش نامی کند.
- || با کله ٔ بزرگ :
کس از سربزرگی نباشد بچیز
کدو سربزرگ است و بیمغز نیز.
- شغل بزرگ ؛ اشتغال مهم و عظیم : چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه میدارند. (تاریخ بیهقی ).
- کار بزرگ ؛ کار مهم و عظیم : پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... ازبهر ما جان را بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد.(تاریخ بیهقی ). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی ص 392).
|| جلیل القدر : خداوند، بزرگ و نفیس است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی ). این پادشاه حلیم و صبور و بزرگ است . (تاریخ بیهقی ).
- بزرگ همت ؛ بلندهمت . آنکه همت عالی دارد : حاتم طایی را گفتند از خود بزرگ همت تر در جهان کس دیدی ؟ (گلستان ).
|| بالغ. بحد رشد رسیده . (ناظم الاطباء). || کبیر در سن . (یادداشت بخط دهخدا). مسن . بزادبرآمده :
تهمتن به گرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد.
صفت ضمادی که ملازه ٔ کودکان و بزرگان بدان بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
شاهدان زمانه خرد و بزرگ
چشم را یوسفند و دل را گرگ .
- آقابزرگ ، خانم بزرگ ؛ شخصی مسن و بزادبرآمده . لقب هر کسی است که هم نام جد اعلای خود باشد، در اصطلاح فارسیها و تهرانیها، مقابل آقاکوچک و خانم کوچک ، آنکه هم نام جد خود باشد.
- خرد و بزرگ ؛ صغیر و کبیر. عالی و دانی . وضیع و شریف . (یادداشت بخط دهخدا). همه ٔ مردم . عامه :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر رادمردی نباشد سترگ .
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بی باک خرد و بزرگ .
چون شدستند خلق غره بدوی
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب ؟
- نیای بزرگ ؛ پدربزرگ . جد. جد اعلا :
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ .
|| مِه : برادر بزرگ . (یادداشت بخط دهخدا). || مهین فرزند. || مرشد و ولی . || توانا. (ناظم الاطباء).
- آواز بزرگ ؛ صدای بلند وقوی و درشت :
بهاران چو آید بکردار گرگ
بغرند بآوازهای بزرگ .
|| کلان و فراخ . (ناظم الاطباء). وسیع :
برآورده ٔ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ .
نگه کن که شهر بزرگیست ری
نشاید که کوبند پیلان به پی .
خواجه گفت ماوراءالنهر و قدس بزرگ است . (تاریخ بیهقی ص 343). و ریش بزرگ داشت چنانک همه ٔ سینه بپوشانیدی . (مجمل التواریخ ).
- آوردگاه بزرگ ؛ آوردگاه وسیع و عظیم :
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ .
- ثغر بزرگ ؛ ثغر مهم و وسیع : چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است ... و باشد که دیگران تأویلی دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی ).
|| عظیم الجثه . (ناظم الاطباء). جثه ٔبیش از حد عادی . (یادداشت بخط دهخدا) : عمان مردی بود سفیدروی ... فراخ پیشانی بزرگ و درازبالا. (مجمل التواریخ ).
- سنگ بزرگ ؛ وزنی از اوزان قدیمه . (یادداشت بخط دهخدا) : اگر گویم هزارهزار من بسنگ بزرگ زر خدا آفریده بود که زیادت بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی ).
|| بی پایان . (ناظم الاطباء). فراوان . بسیار :
بکین سیاوش سپاه بزرگ
فرستاد با کینه خواه سترگ .
همان گردیه با سپاهی بزرگ
برفت از بر نامداری سترگ .
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
ببخت جهاندار شاه سترگ .
و غنائمی بزرگ بدست مسلمانان آمد. (تاریخ سیستان ). و عبیداﷲبن ابی بکر را با سپاهی بزرگ بسیستان فرستاد و مالی بزرگ از ایشان بستد. (تاریخ سیستان ). حرمت او بزرگ است . (تاریخ سیستان ). و بوشکور خود را بدانش بزرگ در بیتی می بستاید وآن بیت اینست :
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم .
به مجلس از کف او خوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میربار خدای .
- آفرین بزرگ ؛ آفرین فراوان و بسیار:
همه خواندند آفرین بزرگ
سران سپه مهتران سترگ .
|| کبیر. عظیم . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط دهخدا). اول . برتر :
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه .
|| خداوند. صاحب . پادشاه :
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و توده .
|| نام مقامی از موسیقی . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نام پرده ای از دوازده پرده ٔ موسیقی . (یادداشت بخط دهخدا). نام یکی از دو نوع مقامه ٔ زیرافکند باشد :
نهاد بزرگ و نوای چکاو
از ایوان برآمد بخرچنگ و گاو.
|| گاو. (یادداشت بخط مؤلف ).
وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگذار بجد و جهد وامش را.
و بر ایشان که مانده اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران . (تاریخ بیهقی ).
- شاش بزرگ ؛ در تداول خانگی ، مقابل شاش کوچک . (یادداشت بخط دهخدا). رجوع به شاش شود.
|| شریف . رئیس . با شأن و عظمت و شوکت . (ناظم الاطباء). نامور. معنون . رئیس . سر. معظم . جلیل . (یادداشت بخط دهخدا). عظیم . کبیر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) :
بزرگان جهان چون گردبندن
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه .
چون جامه ٔ اَشَن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش .
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی .
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار.
به ایرانیان گفت کآن پاک زن
مگر نیست با این بزرگ انجمن .
بزرگ است و پور جهان پهلوان
هشیوار و بارای و روشن روان .
چنین داد پاسخ که خاقان چین
بزرگ است و با دانش و آفرین .
دگرباره گفت این بزرگان چین
تگینان و گردان توران زمین .
بزرگ آن نباشد که شاه و سترگ
بزرگ آنکه نزدیک یزدان بزرگ .
هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ
نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان .
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را ببزرگی نرسانند بیکبار.
هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده اند. (تاریخ بیهقی ص 175).
چنین کنند بزرگان ، چو کرد باید کار. عنصری (از تاریخ بیهقی ص 692).
در این دنیای فریبنده ٔ مردمخوار چندانی بمانم که کارنامه ٔ این خاندان بزرگ را برانم . (تاریخ بیهقی ص 393). اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی بماتم آمدی . (تاریخ بیهقی ص 364).
بزرگ نیست بدنیا بنزد او مگر آنک
عِمامه و قصب و اسب و سیم زر دارد.
جز براه سخن ندانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.
بس که بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان .
پسر گفتش آخر بزرگ دهی
بسرداری از سربزرگان مهی .
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی .
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیکروزند.
بزرگش نخواننداهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
مگر عذرم بزرگان درپذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند.
- بزرگ لشکر ؛ امیر و فرمانده آن :
بزرگان لشکر همی پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند.
بفرمود تا جهن رزم آزمای
شود با بزرگان لشکر ز جای .
|| مهم .بااهمیت . معتبر :
بزرگ آن کسی کو بگفتار راست
زبان را بیاراست و کژّی نخواست .
کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد بسلاح و سپاه و خزینه و مردان . (تاریخ سیستان ).حدیث لیث بر طاهر بزرگ همی گرانید. (تاریخ سیستان ).فتنه بزرگ شد. (تاریخ سیستان ). و ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگ به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی ). خوردنیها بصحرا... پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی . (تاریخ بیهقی ). آن معتمد... چیزی در گوش امیربگفت ... و امیر خرم گشت ... گمان بردیم که سخت بزرگ چیزیست . (تاریخ بیهقی ). و گفتند که امیر در بزرگ غلطافتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم این بر این جمله است که دید. (تاریخ بیهقی ). گفته اند هر کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه بصحبت اهل علم . (عقدالعلی ).
- اثر بزرگ ؛ اثر مهم و عظیم : اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند. (تاریخ بیهقی ).
- بزرگ شدن کاری ؛ سخت و دشوار شدن آن . (یادداشت بخط دهخدا).
- بلای بزرگ ؛ بلای سخت و عظیم و مهم :
دشمن خرد است بلای بزرگ
غفلت از او هست خطای بزرگ .
- پادشاه بزرگ ؛ پادشاه مهم و باشوکت : از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی ص 392). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ رااز آن زیادتر بود. (تاریخ بیهقی ).
- خاندان بزرگ ؛ خاندان مهم و معتبر و جلیل : عزت این خداندان بزرگ سلطان محمود را نگاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 392).
- خطای بزرگ ؛ خطای مهم و عظیم : نصر احمد... گفت می دانم که اینکه از من میرود خطایی بزرگ است . (تاریخ بیهقی ).
- خطر بزرگ ؛ خطر عظیم . امر بزرگ و مهم : این خواجه ... از چهارده سالگی باز... خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی ).
- خلل بزرگ ؛ خلل عظیم و مهم : چون دانست [ آلتونتاش ] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... (تاریخ بیهقی ).
- دائره ٔ بزرگ ؛ دائره ٔ عظیمه : و بمیان هر دو قطب دائره ٔ بزرگ است . (التفهیم از یادداشت دهخدا).
- روز بزرگ ؛ روز قیامت . (یادداشت بخط دهخدا) :
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زَهره و سرگین و خون و پوکان کن .
وبیاموزانند ایمان آوردن به وی و به پیغامبران و به فریشتگان و به کتبها و روز بزرگ . (هدایةالمتعلمین ).
- سربزرگ (بزرگی ) ؛ رئیس و ریاست . سرور. سروری . مقابل سرکوچک (کوچکی ) :
بدین سربزرگیش نامی کند.
- || با کله ٔ بزرگ :
کس از سربزرگی نباشد بچیز
کدو سربزرگ است و بیمغز نیز.
- شغل بزرگ ؛ اشتغال مهم و عظیم : چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه میدارند. (تاریخ بیهقی ).
- کار بزرگ ؛ کار مهم و عظیم : پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... ازبهر ما جان را بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد.(تاریخ بیهقی ). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی ص 392).
|| جلیل القدر : خداوند، بزرگ و نفیس است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی ). این پادشاه حلیم و صبور و بزرگ است . (تاریخ بیهقی ).
- بزرگ همت ؛ بلندهمت . آنکه همت عالی دارد : حاتم طایی را گفتند از خود بزرگ همت تر در جهان کس دیدی ؟ (گلستان ).
|| بالغ. بحد رشد رسیده . (ناظم الاطباء). || کبیر در سن . (یادداشت بخط دهخدا). مسن . بزادبرآمده :
تهمتن به گرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد.
صفت ضمادی که ملازه ٔ کودکان و بزرگان بدان بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
شاهدان زمانه خرد و بزرگ
چشم را یوسفند و دل را گرگ .
- آقابزرگ ، خانم بزرگ ؛ شخصی مسن و بزادبرآمده . لقب هر کسی است که هم نام جد اعلای خود باشد، در اصطلاح فارسیها و تهرانیها، مقابل آقاکوچک و خانم کوچک ، آنکه هم نام جد خود باشد.
- خرد و بزرگ ؛ صغیر و کبیر. عالی و دانی . وضیع و شریف . (یادداشت بخط دهخدا). همه ٔ مردم . عامه :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر رادمردی نباشد سترگ .
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بی باک خرد و بزرگ .
چون شدستند خلق غره بدوی
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب ؟
- نیای بزرگ ؛ پدربزرگ . جد. جد اعلا :
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ .
|| مِه : برادر بزرگ . (یادداشت بخط دهخدا). || مهین فرزند. || مرشد و ولی . || توانا. (ناظم الاطباء).
- آواز بزرگ ؛ صدای بلند وقوی و درشت :
بهاران چو آید بکردار گرگ
بغرند بآوازهای بزرگ .
|| کلان و فراخ . (ناظم الاطباء). وسیع :
برآورده ٔ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ .
نگه کن که شهر بزرگیست ری
نشاید که کوبند پیلان به پی .
خواجه گفت ماوراءالنهر و قدس بزرگ است . (تاریخ بیهقی ص 343). و ریش بزرگ داشت چنانک همه ٔ سینه بپوشانیدی . (مجمل التواریخ ).
- آوردگاه بزرگ ؛ آوردگاه وسیع و عظیم :
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ .
- ثغر بزرگ ؛ ثغر مهم و وسیع : چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است ... و باشد که دیگران تأویلی دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی ).
|| عظیم الجثه . (ناظم الاطباء). جثه ٔبیش از حد عادی . (یادداشت بخط دهخدا) : عمان مردی بود سفیدروی ... فراخ پیشانی بزرگ و درازبالا. (مجمل التواریخ ).
- سنگ بزرگ ؛ وزنی از اوزان قدیمه . (یادداشت بخط دهخدا) : اگر گویم هزارهزار من بسنگ بزرگ زر خدا آفریده بود که زیادت بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی ).
|| بی پایان . (ناظم الاطباء). فراوان . بسیار :
بکین سیاوش سپاه بزرگ
فرستاد با کینه خواه سترگ .
همان گردیه با سپاهی بزرگ
برفت از بر نامداری سترگ .
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
ببخت جهاندار شاه سترگ .
و غنائمی بزرگ بدست مسلمانان آمد. (تاریخ سیستان ). و عبیداﷲبن ابی بکر را با سپاهی بزرگ بسیستان فرستاد و مالی بزرگ از ایشان بستد. (تاریخ سیستان ). حرمت او بزرگ است . (تاریخ سیستان ). و بوشکور خود را بدانش بزرگ در بیتی می بستاید وآن بیت اینست :
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم .
به مجلس از کف او خوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میربار خدای .
- آفرین بزرگ ؛ آفرین فراوان و بسیار:
همه خواندند آفرین بزرگ
سران سپه مهتران سترگ .
|| کبیر. عظیم . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط دهخدا). اول . برتر :
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه .
|| خداوند. صاحب . پادشاه :
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و توده .
|| نام مقامی از موسیقی . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نام پرده ای از دوازده پرده ٔ موسیقی . (یادداشت بخط دهخدا). نام یکی از دو نوع مقامه ٔ زیرافکند باشد :
نهاد بزرگ و نوای چکاو
از ایوان برآمد بخرچنگ و گاو.
|| گاو. (یادداشت بخط مؤلف ).