بریدن
لغتنامه دهخدا
بریدن . [ ب ُ دَ / ب ُرْ ری دَ ] (مص ) قطع کردن . (آنندراج ).جدا کردن . (ناظم الاطباء). جدا کردن با آلتی برنده چون کارد و غیره . (یادداشت دهخدا). اًبتات . اًترار.اجتباب . اجتذاذ. اجتزاز. احتئمام . اخترام . اختزال . اختضام . اختمام . اًخناب . اًرباذ. اًطرار. اًطنان . اقتباب . اقتضاب . اقتطاط. امتشاق . امتشان . اهتباب . اهتبار. بَت ّ. بَتر. بَتّة. بُلت . تَب ّ. تَبتیک . تبتیل . تبضیع. تجذیم . تَجواب . تخذّم . تخزیع. تخضید. تَرّ. تُرور. تشریح . تعلیب . تخذّم . تفصیل . تقریص . تقضیب . تِقِطّاع . تقطیل . تقنیف . تَک ّ. تکویف . تَلَهذم . تواشق . تَوذیم . جَث ّ. جَدّ. جَدف . جَذّ. جَذر. جَذف . جَذم . جَرم . جَزر. جَزل . جَزلة. جَزم . جَلف . جَلم . جَمد. جَوب . جَیب . حَذّ. حَسم . حُسوم . خَذْعبة. خَذم . خَرم . خَزع . خَزل . خُسوف . خِصال . خَصل . خَضد. خَضم . خَلب . خَم ّ. خَنْی . سَب ّ. سَطر. سَلت . شَرح . شَرز. شَرص . شَرعَبة. شَرم . صَرم . صَرْی . صَیر. طَرّ. عَبل .عَضب . عَلب . غَربلة. غَرف . غَضر. غَلصَمة. فَترصة. فَخت . فَرص . فَرصَمة. فَصل . فَلذ. قَب ّ. قَت ّ. قَدّ.قَرش . قَرص . قَرصَبة. قَرصَمة. قَرض . قَرضَمة. قَرطَمة. قَصل . قَصلَمة. قَض ّ. قَضب . قَطّ. قَطب . قَطع. قَطل . قَطم . قَلم . کَبع. کِداء. کَدش . کَرد. کَسف . کَند. کَیف . لَخم . لَقط. لَهذمة. مَتر. مَتک . مَرد. مَعل . مَقطَع. مَن ّ. نَجْو. وَذر. هَب ّ. هَبّة. هَدب .هَذب . هَذم . هَزبَرة. (از منتهی الارب ) :
جعدمویانْت موی کنده همی
ببریده برون تو پستان .
ابوالمظفرشاه چغانیان که برید
به تیز دشنه ٔ آزادگی گلوی سؤال .
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ .
به نشکرده ببْرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جزپیاز.
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش .
جهاندار ببریدشان دست و پای
هر آنرا که بد بر بدی رهنمای .
ببرّم به شمشیر هندی برش
به خاک اندرآرم ز بالا سرش .
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه زبهر زه کمان تو رنگ .
رگها ببردْشان ، ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان .
جهان این کار دارد جاودانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه .
نگوئی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سُرُب الماس را برّد که این حکمت ز بر دارد.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن ؟
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 17). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت . (کلیله و دمنه ). موشان از بریدن شاخه ها بپرداختند. (کلیله و دمنه ). موشان دربریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه ).
آنکه سیمت نداد زر بخشش
وآنکه پایت برید سر بخشش .
نبرّد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست .
ببرّید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور.
اگرخاکست چون باید بریدن
وگر برّد کجا شاید کشیدن ؟
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم .
نبرّد قز نرم را تیغ تیز.
یکی بر سر شاخ و بن می برید.
لرزان دلم چو بیم جدائیت همچو برگ
بنگر ز شاخ لرزه بوقت بریدنش .
نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد
رنگ خون را هم ترشرویی ّ جانان می برد.
- امثال :
مگر پول را از کاغذ می برند ، چرا اسراف روا میداری ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- بازبریدن ؛ قطع کردن :
دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردْشان .
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
چو گشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه بازبریدم گلوی کام و هوا.
گلو بازبرّند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره شان .
- بریدن جسر ؛ قطع کردن قسمتی از آن تا آمد و شد نشود. (یادداشت دهخدا).
- بریدن زبان ، زبان بریدن ؛ کنایه از ساکت گردانیدن . (آنندراج ). خاموش کردن کسی را.
- بریدن سر،سر بریدن ؛ جدا کردن سر از بدن . قطع کردن سر از تن :
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش .
سر بیگناهان چه برّی بکین
که نپْسندد از تو جهان آفرین .
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
به سر بریدن او دوستان خُرَم گردند.
همواره سیه سرْش ببرّند ازیراک
همصورت مار است و ببرّند سر مار.
بلکه زآن زردم که ترسم سر نبرّندم چو شمع
کاین سر ازبهر بریدن در میان آورده ام .
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین .
وگر سر بخدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرّد سرت .
- بریدن گوش کسی را ؛ به مزاح ، از او وام گرفتن . از او قرض گرفتن . (یادداشت دهخدا).
- بریدن هندوانه (خربزه ) ؛ قاچ کردن آن . (از یادداشت دهخدا).
|| ختنه کردن . (ناظم الاطباء). سنت کردن . خِتان . (از یادداشت دهخدا). || قلم کردن . چیدن . قطع کردن . (یادداشت دهخدا) : قلم الظفر؛ ببرید ناخن را.
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی .
اِجتزار؛ بریدن پشم . جَزّ؛ بریدن پشم از گوسفند. (تاج المصادر بیهقی ). طَحلبه ؛ بریدن پشم شتران را. طَم ّ، طُموم ؛ بریدن موی . قَص ّ، قَصَص ؛ بریدن موی و ناخن و پر را به گازود. قَصر؛ بریدن موی را و بازایستادن از ارسال آن . (از منتهی الارب ). || گزیدن . شکاف و بریدگی ایجاد کردن ترشیهای تند در اعضای دهان و زبان . قاچ قاچ کردن ترشی تند زبان را: حَذق ؛ بریدن سرکه دهن را. (تاج المصادر بیهقی ). || بریدن جامه ؛ پارچه را به قطعات بریدن تا پس از پیوستن و دوختن آن قطعات جامه بدست آید. جدا کردن قماش را به اجزاء تا صالح دوختن شود. جامه ٔ نابریده را به قطعات منظور فراکردن ، چون آستین و دامن و یخه و پشت و پیش و بغلک و غیره . به قطعات کردن خیاط پارچه را تا تنه و آستین و جز آن به اندازه کند دوختن را. قطع جامه به قطعات معلوم تا با پیوستن آنها به یکدیگر به خیاطت جامه فراهم و مهیا شود. (یادداشت دهخدا). اختداف . اغتداف . جَدّ. خَدف . شَبْرقة. شَربقة. کَسف . (از منتهی الارب ) :
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمرا.
طوطی بچگان راسلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه های طبری وار.
کرا جامه ٔ عز ببرّید دنیا
بدین بازگردد بدو اعتزازش .
هیچ قبایی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان .
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش .
جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دیبا بریدند. (گلستان سعدی ).
|| دور کردن . جدا کردن . قطع کردن :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان ، درست چونانست .
یارب چرا نبرّد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
جهان را بداریم با ایمنی .
ببرّیم کردار اهریمنی .
همی خواهد از من که بیکام من
ببرّد ز دل خواب و آرام من .
ترا از چشم من ناگاه ببْرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
آن دوستان که خانه ٔ ما قبله داشتند
ازبهر چه ز من ببریدند قیل و قال .
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم .
بریدند از آنجا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت .
وظیفه ٔ روزی خواران را به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی ).
او را نتوان به ما به زنجیر ببست
ما را نتوان ازوبه شمشیر برید.
اًکداء؛ بریدن عطاء. (ترجمان القرآن جرجانی ). قَطع، قَطیعة؛ بریدن خویشی ، و گسستن پیوند برادری را. مَخْنَبة؛ بریدن خویشی . (منتهی الارب ).
- از هم بریدن ؛ از یکدیگر جدا کردن :
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که ازیشان بتن اندرشده بودش غضبی .
- بریدن آب ، آب بریدن ؛ آب دریغ داشتن . (آنندراج ). آب بستن :
همی بریدن آب از گلو مروت نیست
گلوبریده درین بحر همچو ماهی باش .
- || از جریان بازداشتن . در مسیر دیگر انداختن :
آب را ببْرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آبخورد.
- بریدن آواز ؛ مقطع کردن آن : جَدف ؛ بریدن آواز در حداء. (از منتهی الارب ).
- بریدن امید از چیزی ؛ قطع امید کردن از آن . مأیوس شدن . ناامید گشتن . شَحط. (از منتهی الارب ) :
نگردد پراکنده مویت سفید
ز گیتی بزودی نبرّی امید.
که ایرانیان زآن بپیچیده اند
امید از شهنشاه ببْریده اند.
کسی را که سالش به دوسی رسید
امید از جهانش بباید برید.
صدهزاران بار ببْریدم امید
از که ، از شمس ، این شما باور کنید.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.
براستی که نخواهم برید از تو امید
بدوستی که نخواهم شکست پیمانت .
- بریدن پای از جائی ؛ دیگر بار بدانجا نرفتن . (یادداشت دهخدا).
- بریدن پی کسی را از جایی ؛ نیست کردن . محو کردن . برانداختن :
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک .
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرّم پی او ز مازندران .
- بریدن خوی ، خو بریدن ، از خوی بریدن ؛ ترک عادت کردن :
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا خرید.
از بس که ددانْش دیده بودند
از خوی ددی بریده بودند.
- بریدن دل از چیزی ؛ دل کندن . دل برداشتن از آن :
چو گشت آن پریچهره بیمارغنج
ببرّید دل زین سرای سپنج .
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از مهر گیهان خدیو.
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید.
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانْت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی پاکان برید.
- بریدن رَحِم ؛ مقابل پیوستن رَحِم . قطع رَحِم . (یادداشت دهخدا).
- بریدن شیر طفل ، از شیر (پستان ) بریدن ؛ بازداشتن آن . (از آنندراج ) :
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده .
خط مشکین آلت قطع محبت می شود
تا سیاهی طفل را مادر ز پستان می برد.
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش .
- بریدن طمع، طمع بریدن از ؛ آیس شدن از. (یادداشت دهخدا).
- بریدن قدم ، قدم بریدن از جایی ؛ ترک رفتن بدانجا :
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.
- بریدن ماهیانه ٔ کسی ؛ قطع کردن آن . ندادن آن از این پس . (یادداشت دهخدا).
- بریدن مهر، مهر بریدن از کسی ؛ ترک دوستی کردن با وی . محبت و دوستی خود را از وی دریغ داشتن :
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا شاه ببْرید مهر.
چنین تا بپایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبرّاد مهر.
تو از آفریدون شهی یادگار
مبرّاد مهر از تو این روزگار.
- فرابریدن ؛ منقطع کردن : یوسف متغیر گشت ... و گفت توبه کردم . سلطان گفت بنشین ، بنشست و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی ص 354).
- || بپایان رسیدن . منقطع شدن : از وی [ اموی ] درگذشت و این حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). و رجوع به فرابریدن در ردیف خود شود.
|| دزدیدن . (یادداشت دهخدا).
- بریدن خانه ؛ نقب زدن خانه را و رخنه کردن در دیوار. (آنندراج ) :
میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی
می برد دیگر نمی دانم کدامین خانه را.
- راه بریدن ؛ زدن کاروانیان . سرقت از مسافرین در راه . قطع طریق . دزدی کردن در شوارع و طرق کاروانیان را. (یادداشت دهخدا). راه زدن : از نجران دزدان بیایند و به حدود یمن راه برند. (حدود العالم ).
|| بریدن کاری را؛ بانجام بردن آن . فصل کردن آن . فیصل دادن آن . (یادداشت دهخدا). فَصل . (از منتهی الارب ) : صارفات را او می برید و مرافعات را وی می نهاد و مصادرات او می کرد. (تاریخ بیهقی ). ابتات ؛ بریدن کار و حکم . (تاج المصادر بیهقی ).
- بریدن دعوایی ؛ فصل آن . (یادداشت دهخدا).
|| حکم دادن محکمه . (یادداشت دهخدا): برای او دو سال حبس بریدند. || به فلان قیمت بریدن سلعه و متاعی را؛ قیمت آنرا با بایع به مبلغ معلوم مقرر داشتن . قطع کردن قیمت . طی کردن قیمت . (یادداشت دهخدا).
- نرخ بریدن ؛ تعیین نرخ کردن :
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برّید در جنگ .
|| پیمودن . نوشتن . طی کردن . قطع کردن . نوردیدن . رفتن راهی را. گذشتن . عبور کردن . (ناظم الاطباء) : از هر سوئی که در وی روی کوه بباید بریدن . (حدودالعالم ). همه ٔ حجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدودالعالم ). یکی رودیست عظیم سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. (حدود العالم ).
بریده بکام آن همه بحر و بر
شده کار بدخواه زیر و زبر.
ببرّم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی .
چو سه روز و سه شب بیابان برید
که در راه کس آن سه تن را ندید.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای با جراحت دو دیده گشته تاری .
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی .
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی .
ببرّم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او.
به هجر دوست گر دریابریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی .
گرتو ببرّی به جهد بادیه ٔ جهل
آب ترا بس جواب و زاد مسایل .
به بغداد رفتی بده نیم سود
بریدی بسی بر و بحر و جبل .
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی .
شاه آن دریا را به هشت ماه و بیست روز ببرید. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). چنانکه به هر راه که در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137).
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش بسلامت به خانه بازآورد.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش .
گهی برج کواکب می بریدم
گهی ستر ملایک می دریدم .
ماه عرصه ٔ آسمان را هر شبی
می برد اندر مسیر و مذهبی .
چون به یک شب مه برد ابراج را
ازچه منکر میشوی معراج را؟
در سایه ٔ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم .
هر راه رو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت .
اًجازة؛ بریدن مسافت . (از منتهی الارب ). اجتیاب ؛ بریدن بیابان . (تاج المصادر بیهقی ). مسافت بریدن . اِجتیاز؛ بریدن مسافت را. خَرق ؛ بریدن مسافت زمین را برفتن . دَجل ؛ بریدن زمین را برفتن . قَدّ؛ بریدن مسافت و بیابان را. (از منتهی الارب ).
- بریدن راه ؛ طی کردن راه . قطع کردن راه . (از آنندراج ). قطع مسافت . طی طریق . سپردن . بسپردن . پیمودن . (یادداشت دهخدا) :
چو یک نیمه فرسنگ ببْرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه .
چو باد هوا گشت و ببْرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه .
بدان رنج و تیمار ببْرید راه
به مازندران شد به نزدیک شاه .
فرستاد چون گفت شاهش شنید
بکردار باد دمان ره برید.
ماهی اندر آب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برّد تیراو اندر عظام .
آنکه اندر ژرف دریا راه برّدروز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبر شود.
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن ؟
بهر چه همی برّی راهی که در او نیست
آرایش را روی نه در خواب و نه درخور.
ره مکه همی خواهی بریدن
که بازادی و با مال و جهازی .
راهی بریده ام که درختان او ز خار
همچون مبارزانی بودند با حراب .
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و پلونده .
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه ای را که داشتند نگاه ...
به هر منزل کز آن ره می بریدم
دعای دولت شه می شنیدم .
چندانکه سالکانت ره پیش و پس بریدند
وز پیش و پس دویدند بودنددر بدایت .
- منزل بریدن ؛ قطع منزل کردن . طی کردن فاصله ٔ دو منزل که عادةً 4 فرسنگ است . بارانداز طی کردن . مرحله پیمودن :
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه می جویند ازین منزل بریدن ؟
|| حفر کردن . کندن :
ببردند میتین و مردان کار
وز آن کوه ببْرید صد جویبار.
|| نقب زدن :
این مثل بشنو که شب دزد عنید
در بن دیوار حفره می برید.
چنانکه دزد بحکم دانش خود حفره ای نغز برید و بهنجار چیزها بیرون آورد. (کتاب المعارف ). || ترک کردن . گذاشتن . (آنندراج ) :
یک لطف نمایان تو در حق من این بود
کز وعده ٔ تریاک تو تریاک بریدم .
|| بی اثر کردن . ضعیف کردن . (یادداشت دهخدا). سلب و زایل کردن . (آنندراج ) : ترشی صفرا را می برد.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیله ٔ زرین کجا برد صفرا؟
|| شکافتن کشتی آب را. (یادداشت دهخدا). || بند آوردن ، چنانکه خون را. (یادداشت دهخدا). || بریدن ورق بازی ؛ بُر زدن آن . زیر و رو کردن اوراق قمار تا حریف دغل نکرده باشد. (یادداشت دهخدا). || قطع شدن . (آنندراج ). جدا شدن با آلتی برنده چون کارد و غیره . منقطع شدن . انجذاذ :
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه .
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب ؟
- از هم بریدن ؛ از هم گسستن . از هم گسیختن :
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم .
اگر چنانکه بانگ بر مشتری زدی از نهیب بیفتادی مرده و اگر لگد برکوه زدی از هم ببریدی . (مجمل التواریخ و القصص ).
|| جدا شدن . دور شدن . قطع شدن . گسستن .
- از هم بریدن ؛ ترک دوستی یا پیوند از یکدیگر کردن . (یادداشت دهخدا).
- از یکدیگر (همدیگر) بریدن ؛ از همدیگر جدا شدن :
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
جهان را هر دوچون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرّید و ملخشید.
تَساب ّ؛ از یکدیگر بریدن و یکدیگر را دشنام دادن . تَقاطع؛ بریدن دو گروه از همدیگر. تَهاجر؛ همدیگر بریدن و جدائی کردن . (از منتهی الارب ).
- با هم بریدن ؛ از هم جدا شدن : تصارم ؛ با هم بریدن . (از منتهی الارب ).
- بریدن از کسی (چیزی ) ؛ دست کشیدن از او. منقطع شدن از او. ترک گفتن او. قطع آمد و شد و یا دوستی یاعلاقه ٔ دیگر با کسی کردن . (یادداشت دهخدا). قطع علاقه ٔ خویشاوندی کردن . (ناظم الاطباء). مهاجرة. هجر. هجران . (المصادر زوزنی ) :
چو دیوان بدی راه و آئین گرفت
ز یزدان برید و کم ِ دین گرفت .
نه فرمان اورا کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید.
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی خانه باید گزید.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام .
غم دیدم از آنکس که مرا می باید
ببْریدم از او تا دل من بگشاید.
چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء ص 115).
پیش از آن کز تو ببرّد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش .
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش و نه عنقا.
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانْت نبرّد.
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه هستم .
چون ببری زآنچه طمعکرده ای
آن بری از خانه که آورده ای .
مصلحت کار در آن دیده اند
کز تو خر و بار تو ببْریده اند.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید.
ببین که از که بریدی و با که پیوستی .
ای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین که بهر تو ببْرید از وطن .
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است .
سگی را که از خداوند برید و پی تو گرفت او را بران که روزی ترا نیز بگذارد وپی دیگری گیرد. (منسوب به دیوجانس کلبی از شاهد صادق ). اِختزاع ؛ بریدن از قوم و جدا کردن از آنها. مُهاجرة؛ بریدن از جایی به دوستی جای دیگر. (از منتهی الارب ).
- بریدن تب ؛ قطعشدن آن . (یادداشت دهخدا).
- بریدن روشنایی ؛ (اصطلاح نجوم ) قطعالنور. (التفهیم ص 494).
- بریدن سودا ؛ بر هم خوردن معامله . (از آنندراج ) :
ما را ز نفع سود تو سودا بریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است .
|| منفصل شدن . فصل پیدا کردن . فاصله افتادن . انفصال :
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله .
از درون رشته تا که پایه های کژروان
سبزه از سبزه نبرّد لاله زار از لاله زار.
گفتم نهند روی بدو زائران ز دور
گفتا ز کاروان نبریده ست کاروان .
|| بندآمدن ، چنانکه خون و اسهال . (یادداشت دهخدا). || کلچیدن . لور شدن . خائر شدن . دفزک شدن شیر. رائب شدن شیر. خفته شدن شیر. ارضاض . جدا شدن آب شیر ازماده ٔ پنیری آن . بصورت قطعات خرد از یکدیگر جدا درآمدن شیر آنگاه که با ترشی یا آلودگی دیگر آلوده شود.حالتی که در شیر گاهی حادث شود که مایعی زردرنگ جداو موادی پنیری جدا در آن پیدا آید. (یادداشت دهخدا). لخته لخته شدن . از صورت طبیعی گردیدن و تجزیه شدن به لخته ها و مایع بر اثر فساد: اذمقرار، امذقرار؛ بریدن شیر. پاره پاره شدن شیر. (از منتهی الارب ).
- بریدن شراب ؛ به سرکه بدل شدن آن . (یادداشت دهخدا).
|| بریدن رنگی ؛ مبدل شدن یا کم شدن آن . (یادداشت دهخدا). || بریدن از خنده ؛ منقطع شدن نفس از بسیاری ضحک . (یادداشت دهخدا). || بس کردن از سخن ، خاصه سخن بد. (یادداشت دهخدا).
- ببر ؛ قطع کن ! بس کن ! (یادداشت دهخدا).
- بِبُرّی ! ؛نفرینی است چون «بمیری ». (یادداشت دهخدا): ببرّی ، چقدر می توانی حرف بزنی !
|| بریدن سخن ؛ قطع کردن آن . دنبال نکردن سخن . خاموشی گزیدن : من بفسردم و سخن را ببریدم . (تاریخ بیهقی ).
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که بپایان رسدم عمر و بپایان نرسانم .
|| در تداول ، سخت مانده شدن از بس رفتن . سخت مانده شدن از بسیاری ِ رفتن یا گفتن و امثال آن . از بس راه رفتن از حرکت بازماندن . (یادداشت دهخدا). نیروی مقاومت منقطع شدن . مقاومت پیاپی و پی گیر نتوانستن . || فرار کردن . (ناظم الاطباء).
جعدمویانْت موی کنده همی
ببریده برون تو پستان .
ابوالمظفرشاه چغانیان که برید
به تیز دشنه ٔ آزادگی گلوی سؤال .
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ .
به نشکرده ببْرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جزپیاز.
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش .
جهاندار ببریدشان دست و پای
هر آنرا که بد بر بدی رهنمای .
ببرّم به شمشیر هندی برش
به خاک اندرآرم ز بالا سرش .
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه زبهر زه کمان تو رنگ .
رگها ببردْشان ، ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان .
جهان این کار دارد جاودانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه .
نگوئی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سُرُب الماس را برّد که این حکمت ز بر دارد.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن ؟
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 17). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت . (کلیله و دمنه ). موشان از بریدن شاخه ها بپرداختند. (کلیله و دمنه ). موشان دربریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه ).
آنکه سیمت نداد زر بخشش
وآنکه پایت برید سر بخشش .
نبرّد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست .
ببرّید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور.
اگرخاکست چون باید بریدن
وگر برّد کجا شاید کشیدن ؟
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم .
نبرّد قز نرم را تیغ تیز.
یکی بر سر شاخ و بن می برید.
لرزان دلم چو بیم جدائیت همچو برگ
بنگر ز شاخ لرزه بوقت بریدنش .
نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد
رنگ خون را هم ترشرویی ّ جانان می برد.
- امثال :
مگر پول را از کاغذ می برند ، چرا اسراف روا میداری ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- بازبریدن ؛ قطع کردن :
دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردْشان .
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
چو گشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه بازبریدم گلوی کام و هوا.
گلو بازبرّند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره شان .
- بریدن جسر ؛ قطع کردن قسمتی از آن تا آمد و شد نشود. (یادداشت دهخدا).
- بریدن زبان ، زبان بریدن ؛ کنایه از ساکت گردانیدن . (آنندراج ). خاموش کردن کسی را.
- بریدن سر،سر بریدن ؛ جدا کردن سر از بدن . قطع کردن سر از تن :
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش .
سر بیگناهان چه برّی بکین
که نپْسندد از تو جهان آفرین .
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
به سر بریدن او دوستان خُرَم گردند.
همواره سیه سرْش ببرّند ازیراک
همصورت مار است و ببرّند سر مار.
بلکه زآن زردم که ترسم سر نبرّندم چو شمع
کاین سر ازبهر بریدن در میان آورده ام .
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین .
وگر سر بخدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرّد سرت .
- بریدن گوش کسی را ؛ به مزاح ، از او وام گرفتن . از او قرض گرفتن . (یادداشت دهخدا).
- بریدن هندوانه (خربزه ) ؛ قاچ کردن آن . (از یادداشت دهخدا).
|| ختنه کردن . (ناظم الاطباء). سنت کردن . خِتان . (از یادداشت دهخدا). || قلم کردن . چیدن . قطع کردن . (یادداشت دهخدا) : قلم الظفر؛ ببرید ناخن را.
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی .
اِجتزار؛ بریدن پشم . جَزّ؛ بریدن پشم از گوسفند. (تاج المصادر بیهقی ). طَحلبه ؛ بریدن پشم شتران را. طَم ّ، طُموم ؛ بریدن موی . قَص ّ، قَصَص ؛ بریدن موی و ناخن و پر را به گازود. قَصر؛ بریدن موی را و بازایستادن از ارسال آن . (از منتهی الارب ). || گزیدن . شکاف و بریدگی ایجاد کردن ترشیهای تند در اعضای دهان و زبان . قاچ قاچ کردن ترشی تند زبان را: حَذق ؛ بریدن سرکه دهن را. (تاج المصادر بیهقی ). || بریدن جامه ؛ پارچه را به قطعات بریدن تا پس از پیوستن و دوختن آن قطعات جامه بدست آید. جدا کردن قماش را به اجزاء تا صالح دوختن شود. جامه ٔ نابریده را به قطعات منظور فراکردن ، چون آستین و دامن و یخه و پشت و پیش و بغلک و غیره . به قطعات کردن خیاط پارچه را تا تنه و آستین و جز آن به اندازه کند دوختن را. قطع جامه به قطعات معلوم تا با پیوستن آنها به یکدیگر به خیاطت جامه فراهم و مهیا شود. (یادداشت دهخدا). اختداف . اغتداف . جَدّ. خَدف . شَبْرقة. شَربقة. کَسف . (از منتهی الارب ) :
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمرا.
طوطی بچگان راسلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه های طبری وار.
کرا جامه ٔ عز ببرّید دنیا
بدین بازگردد بدو اعتزازش .
هیچ قبایی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان .
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش .
جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دیبا بریدند. (گلستان سعدی ).
|| دور کردن . جدا کردن . قطع کردن :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان ، درست چونانست .
یارب چرا نبرّد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
جهان را بداریم با ایمنی .
ببرّیم کردار اهریمنی .
همی خواهد از من که بیکام من
ببرّد ز دل خواب و آرام من .
ترا از چشم من ناگاه ببْرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
آن دوستان که خانه ٔ ما قبله داشتند
ازبهر چه ز من ببریدند قیل و قال .
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم .
بریدند از آنجا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت .
وظیفه ٔ روزی خواران را به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی ).
او را نتوان به ما به زنجیر ببست
ما را نتوان ازوبه شمشیر برید.
اًکداء؛ بریدن عطاء. (ترجمان القرآن جرجانی ). قَطع، قَطیعة؛ بریدن خویشی ، و گسستن پیوند برادری را. مَخْنَبة؛ بریدن خویشی . (منتهی الارب ).
- از هم بریدن ؛ از یکدیگر جدا کردن :
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که ازیشان بتن اندرشده بودش غضبی .
- بریدن آب ، آب بریدن ؛ آب دریغ داشتن . (آنندراج ). آب بستن :
همی بریدن آب از گلو مروت نیست
گلوبریده درین بحر همچو ماهی باش .
- || از جریان بازداشتن . در مسیر دیگر انداختن :
آب را ببْرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آبخورد.
- بریدن آواز ؛ مقطع کردن آن : جَدف ؛ بریدن آواز در حداء. (از منتهی الارب ).
- بریدن امید از چیزی ؛ قطع امید کردن از آن . مأیوس شدن . ناامید گشتن . شَحط. (از منتهی الارب ) :
نگردد پراکنده مویت سفید
ز گیتی بزودی نبرّی امید.
که ایرانیان زآن بپیچیده اند
امید از شهنشاه ببْریده اند.
کسی را که سالش به دوسی رسید
امید از جهانش بباید برید.
صدهزاران بار ببْریدم امید
از که ، از شمس ، این شما باور کنید.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.
براستی که نخواهم برید از تو امید
بدوستی که نخواهم شکست پیمانت .
- بریدن پای از جائی ؛ دیگر بار بدانجا نرفتن . (یادداشت دهخدا).
- بریدن پی کسی را از جایی ؛ نیست کردن . محو کردن . برانداختن :
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک .
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرّم پی او ز مازندران .
- بریدن خوی ، خو بریدن ، از خوی بریدن ؛ ترک عادت کردن :
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا خرید.
از بس که ددانْش دیده بودند
از خوی ددی بریده بودند.
- بریدن دل از چیزی ؛ دل کندن . دل برداشتن از آن :
چو گشت آن پریچهره بیمارغنج
ببرّید دل زین سرای سپنج .
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از مهر گیهان خدیو.
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید.
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانْت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی پاکان برید.
- بریدن رَحِم ؛ مقابل پیوستن رَحِم . قطع رَحِم . (یادداشت دهخدا).
- بریدن شیر طفل ، از شیر (پستان ) بریدن ؛ بازداشتن آن . (از آنندراج ) :
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده .
خط مشکین آلت قطع محبت می شود
تا سیاهی طفل را مادر ز پستان می برد.
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش .
- بریدن طمع، طمع بریدن از ؛ آیس شدن از. (یادداشت دهخدا).
- بریدن قدم ، قدم بریدن از جایی ؛ ترک رفتن بدانجا :
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.
- بریدن ماهیانه ٔ کسی ؛ قطع کردن آن . ندادن آن از این پس . (یادداشت دهخدا).
- بریدن مهر، مهر بریدن از کسی ؛ ترک دوستی کردن با وی . محبت و دوستی خود را از وی دریغ داشتن :
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا شاه ببْرید مهر.
چنین تا بپایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبرّاد مهر.
تو از آفریدون شهی یادگار
مبرّاد مهر از تو این روزگار.
- فرابریدن ؛ منقطع کردن : یوسف متغیر گشت ... و گفت توبه کردم . سلطان گفت بنشین ، بنشست و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی ص 354).
- || بپایان رسیدن . منقطع شدن : از وی [ اموی ] درگذشت و این حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). و رجوع به فرابریدن در ردیف خود شود.
|| دزدیدن . (یادداشت دهخدا).
- بریدن خانه ؛ نقب زدن خانه را و رخنه کردن در دیوار. (آنندراج ) :
میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی
می برد دیگر نمی دانم کدامین خانه را.
- راه بریدن ؛ زدن کاروانیان . سرقت از مسافرین در راه . قطع طریق . دزدی کردن در شوارع و طرق کاروانیان را. (یادداشت دهخدا). راه زدن : از نجران دزدان بیایند و به حدود یمن راه برند. (حدود العالم ).
|| بریدن کاری را؛ بانجام بردن آن . فصل کردن آن . فیصل دادن آن . (یادداشت دهخدا). فَصل . (از منتهی الارب ) : صارفات را او می برید و مرافعات را وی می نهاد و مصادرات او می کرد. (تاریخ بیهقی ). ابتات ؛ بریدن کار و حکم . (تاج المصادر بیهقی ).
- بریدن دعوایی ؛ فصل آن . (یادداشت دهخدا).
|| حکم دادن محکمه . (یادداشت دهخدا): برای او دو سال حبس بریدند. || به فلان قیمت بریدن سلعه و متاعی را؛ قیمت آنرا با بایع به مبلغ معلوم مقرر داشتن . قطع کردن قیمت . طی کردن قیمت . (یادداشت دهخدا).
- نرخ بریدن ؛ تعیین نرخ کردن :
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برّید در جنگ .
|| پیمودن . نوشتن . طی کردن . قطع کردن . نوردیدن . رفتن راهی را. گذشتن . عبور کردن . (ناظم الاطباء) : از هر سوئی که در وی روی کوه بباید بریدن . (حدودالعالم ). همه ٔ حجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدودالعالم ). یکی رودیست عظیم سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. (حدود العالم ).
بریده بکام آن همه بحر و بر
شده کار بدخواه زیر و زبر.
ببرّم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی .
چو سه روز و سه شب بیابان برید
که در راه کس آن سه تن را ندید.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای با جراحت دو دیده گشته تاری .
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی .
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی .
ببرّم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او.
به هجر دوست گر دریابریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی .
گرتو ببرّی به جهد بادیه ٔ جهل
آب ترا بس جواب و زاد مسایل .
به بغداد رفتی بده نیم سود
بریدی بسی بر و بحر و جبل .
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی .
شاه آن دریا را به هشت ماه و بیست روز ببرید. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). چنانکه به هر راه که در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137).
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش بسلامت به خانه بازآورد.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش .
گهی برج کواکب می بریدم
گهی ستر ملایک می دریدم .
ماه عرصه ٔ آسمان را هر شبی
می برد اندر مسیر و مذهبی .
چون به یک شب مه برد ابراج را
ازچه منکر میشوی معراج را؟
در سایه ٔ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم .
هر راه رو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت .
اًجازة؛ بریدن مسافت . (از منتهی الارب ). اجتیاب ؛ بریدن بیابان . (تاج المصادر بیهقی ). مسافت بریدن . اِجتیاز؛ بریدن مسافت را. خَرق ؛ بریدن مسافت زمین را برفتن . دَجل ؛ بریدن زمین را برفتن . قَدّ؛ بریدن مسافت و بیابان را. (از منتهی الارب ).
- بریدن راه ؛ طی کردن راه . قطع کردن راه . (از آنندراج ). قطع مسافت . طی طریق . سپردن . بسپردن . پیمودن . (یادداشت دهخدا) :
چو یک نیمه فرسنگ ببْرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه .
چو باد هوا گشت و ببْرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه .
بدان رنج و تیمار ببْرید راه
به مازندران شد به نزدیک شاه .
فرستاد چون گفت شاهش شنید
بکردار باد دمان ره برید.
ماهی اندر آب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برّد تیراو اندر عظام .
آنکه اندر ژرف دریا راه برّدروز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبر شود.
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن ؟
بهر چه همی برّی راهی که در او نیست
آرایش را روی نه در خواب و نه درخور.
ره مکه همی خواهی بریدن
که بازادی و با مال و جهازی .
راهی بریده ام که درختان او ز خار
همچون مبارزانی بودند با حراب .
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و پلونده .
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه ای را که داشتند نگاه ...
به هر منزل کز آن ره می بریدم
دعای دولت شه می شنیدم .
چندانکه سالکانت ره پیش و پس بریدند
وز پیش و پس دویدند بودنددر بدایت .
- منزل بریدن ؛ قطع منزل کردن . طی کردن فاصله ٔ دو منزل که عادةً 4 فرسنگ است . بارانداز طی کردن . مرحله پیمودن :
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه می جویند ازین منزل بریدن ؟
|| حفر کردن . کندن :
ببردند میتین و مردان کار
وز آن کوه ببْرید صد جویبار.
|| نقب زدن :
این مثل بشنو که شب دزد عنید
در بن دیوار حفره می برید.
چنانکه دزد بحکم دانش خود حفره ای نغز برید و بهنجار چیزها بیرون آورد. (کتاب المعارف ). || ترک کردن . گذاشتن . (آنندراج ) :
یک لطف نمایان تو در حق من این بود
کز وعده ٔ تریاک تو تریاک بریدم .
|| بی اثر کردن . ضعیف کردن . (یادداشت دهخدا). سلب و زایل کردن . (آنندراج ) : ترشی صفرا را می برد.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیله ٔ زرین کجا برد صفرا؟
|| شکافتن کشتی آب را. (یادداشت دهخدا). || بند آوردن ، چنانکه خون را. (یادداشت دهخدا). || بریدن ورق بازی ؛ بُر زدن آن . زیر و رو کردن اوراق قمار تا حریف دغل نکرده باشد. (یادداشت دهخدا). || قطع شدن . (آنندراج ). جدا شدن با آلتی برنده چون کارد و غیره . منقطع شدن . انجذاذ :
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه .
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب ؟
- از هم بریدن ؛ از هم گسستن . از هم گسیختن :
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم .
اگر چنانکه بانگ بر مشتری زدی از نهیب بیفتادی مرده و اگر لگد برکوه زدی از هم ببریدی . (مجمل التواریخ و القصص ).
|| جدا شدن . دور شدن . قطع شدن . گسستن .
- از هم بریدن ؛ ترک دوستی یا پیوند از یکدیگر کردن . (یادداشت دهخدا).
- از یکدیگر (همدیگر) بریدن ؛ از همدیگر جدا شدن :
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
جهان را هر دوچون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرّید و ملخشید.
تَساب ّ؛ از یکدیگر بریدن و یکدیگر را دشنام دادن . تَقاطع؛ بریدن دو گروه از همدیگر. تَهاجر؛ همدیگر بریدن و جدائی کردن . (از منتهی الارب ).
- با هم بریدن ؛ از هم جدا شدن : تصارم ؛ با هم بریدن . (از منتهی الارب ).
- بریدن از کسی (چیزی ) ؛ دست کشیدن از او. منقطع شدن از او. ترک گفتن او. قطع آمد و شد و یا دوستی یاعلاقه ٔ دیگر با کسی کردن . (یادداشت دهخدا). قطع علاقه ٔ خویشاوندی کردن . (ناظم الاطباء). مهاجرة. هجر. هجران . (المصادر زوزنی ) :
چو دیوان بدی راه و آئین گرفت
ز یزدان برید و کم ِ دین گرفت .
نه فرمان اورا کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید.
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی خانه باید گزید.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام .
غم دیدم از آنکس که مرا می باید
ببْریدم از او تا دل من بگشاید.
چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء ص 115).
پیش از آن کز تو ببرّد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش .
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش و نه عنقا.
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانْت نبرّد.
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه هستم .
چون ببری زآنچه طمعکرده ای
آن بری از خانه که آورده ای .
مصلحت کار در آن دیده اند
کز تو خر و بار تو ببْریده اند.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید.
ببین که از که بریدی و با که پیوستی .
ای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین که بهر تو ببْرید از وطن .
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است .
سگی را که از خداوند برید و پی تو گرفت او را بران که روزی ترا نیز بگذارد وپی دیگری گیرد. (منسوب به دیوجانس کلبی از شاهد صادق ). اِختزاع ؛ بریدن از قوم و جدا کردن از آنها. مُهاجرة؛ بریدن از جایی به دوستی جای دیگر. (از منتهی الارب ).
- بریدن تب ؛ قطعشدن آن . (یادداشت دهخدا).
- بریدن روشنایی ؛ (اصطلاح نجوم ) قطعالنور. (التفهیم ص 494).
- بریدن سودا ؛ بر هم خوردن معامله . (از آنندراج ) :
ما را ز نفع سود تو سودا بریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است .
|| منفصل شدن . فصل پیدا کردن . فاصله افتادن . انفصال :
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله .
از درون رشته تا که پایه های کژروان
سبزه از سبزه نبرّد لاله زار از لاله زار.
گفتم نهند روی بدو زائران ز دور
گفتا ز کاروان نبریده ست کاروان .
|| بندآمدن ، چنانکه خون و اسهال . (یادداشت دهخدا). || کلچیدن . لور شدن . خائر شدن . دفزک شدن شیر. رائب شدن شیر. خفته شدن شیر. ارضاض . جدا شدن آب شیر ازماده ٔ پنیری آن . بصورت قطعات خرد از یکدیگر جدا درآمدن شیر آنگاه که با ترشی یا آلودگی دیگر آلوده شود.حالتی که در شیر گاهی حادث شود که مایعی زردرنگ جداو موادی پنیری جدا در آن پیدا آید. (یادداشت دهخدا). لخته لخته شدن . از صورت طبیعی گردیدن و تجزیه شدن به لخته ها و مایع بر اثر فساد: اذمقرار، امذقرار؛ بریدن شیر. پاره پاره شدن شیر. (از منتهی الارب ).
- بریدن شراب ؛ به سرکه بدل شدن آن . (یادداشت دهخدا).
|| بریدن رنگی ؛ مبدل شدن یا کم شدن آن . (یادداشت دهخدا). || بریدن از خنده ؛ منقطع شدن نفس از بسیاری ضحک . (یادداشت دهخدا). || بس کردن از سخن ، خاصه سخن بد. (یادداشت دهخدا).
- ببر ؛ قطع کن ! بس کن ! (یادداشت دهخدا).
- بِبُرّی ! ؛نفرینی است چون «بمیری ». (یادداشت دهخدا): ببرّی ، چقدر می توانی حرف بزنی !
|| بریدن سخن ؛ قطع کردن آن . دنبال نکردن سخن . خاموشی گزیدن : من بفسردم و سخن را ببریدم . (تاریخ بیهقی ).
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که بپایان رسدم عمر و بپایان نرسانم .
|| در تداول ، سخت مانده شدن از بس رفتن . سخت مانده شدن از بسیاری ِ رفتن یا گفتن و امثال آن . از بس راه رفتن از حرکت بازماندن . (یادداشت دهخدا). نیروی مقاومت منقطع شدن . مقاومت پیاپی و پی گیر نتوانستن . || فرار کردن . (ناظم الاطباء).