برگشته
لغتنامه دهخدا
برگشته . [ ب َ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) برگردیده . مراجعت نموده . (ناظم الاطباء). بازگشته :
منم منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته .
التفات ؛ برگشته نگریستن . (از منتهی الارب ). || پشت کرده . منصرف . روی گردان شده :
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
شهنشه بخت را سرگشته می دید
رعیت را ز خود برگشته می دید.
- بخت برگشته ؛ نگون بخت :
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو.
چنین گفت درویش صاحب نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس .
که آن بخت برگشته خود در بلاست .
- بخت ِ برگشته به راه آمدن ؛ سر آمدن بدبختی . به پایان آمدن تیره بختی . سپری گشتن تیره بختی :
وز ایشان بخواهم فراوان سپاه
مگر بخت برگشته آید براه .
- بخت برگشته دیدن ؛ خود را بیچاره و بدبخت دیدن :
جهاندار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید.
- برگشته اختر ؛ بدبخت . (ناظم الاطباء). بدطالع و بداختر. (آنندراج ) :
گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان بنور.
- برگشته ایام ؛ مدبر و بدبخت . (آنندراج ):
یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
چون کند عرض نیاز از وی بگردان روی خود
این سزای باقر برگشته ایام است و بس .
- برگشته بخت ؛ مدبر و بدبخت . (آنندراج ). شقی :
نخواهد فرنگیس برگشته بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت .
نه چون من بود خوار و برگشته بخت
به دوزخ فرستاده ناکام رخت .
بدو گفت کای پیربرگشته بخت
چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت ؟
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بدو گفت کای ترک برگشته بخت .
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
سر پیر جادو ببین بر درخت .
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت .
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت .
چو برگشته بختی درافتد به بند
ازو نیکبختان بگیرند پند.
- برگشته بودن سر بخت ؛ بدبخت بودن . تیره بخت بودن :
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به .
- برگشته حال ؛ با تعب و رنج . (ناظم الاطباء). بدبخت :
سگی شکایت ایام با سگی می گفت
نبینیَم که چه برگشته حال و مسکینم .
هم او را در آن بقعه زر بود و مال
دگر تنگدستان و برگشته حال .
- برگشته دولت ؛ مدبر و بدبخت . (آنندراج ) :
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
- برگشته رای ؛ که رای و اندیشه ٔ وی تغییر کرده باشد. تغییر عقیده داده :
بدو نیم کرده نهاده بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای .
- برگشته روز ؛ بدبخت . نگون بخت :
همه کشته بودیم و برگشته روز
به توزنده گشتیم و گیتی فروز.
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
گرفتار در دست ، برگشته روز
همی گفت با خود بزاری و سوز.
- برگشته روزگار ؛ بدبخت در دنیا و ناامید. (ناظم الاطباء).
- برگشته سر ؛ مدبر و بدبخت . (آنندراج ) :
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرآب و پرخون جگر.
تو ز حال زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر؟
- برگشته شدن بخت ؛ بدبختی رو نمودن .
- برگشته طالع ؛ مدبر و بدبخت . (آنندراج ) :
فرخنده کوکبی که کند یاد تو بخیر
برگشته طالعی که فرامش کند ترا.
- برگشته طالعی ؛ ادبار. بدبختی . حالت برگشته طالع :
در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک جوی من .
- برگشته قمار ؛ به مراد نشسته نبودن نقش در قمار، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (از آنندراج ). کسی که در قمار باخته باشد :
کاری بمرادم نشد ازنقش موافق
امروز که برگشته قمارم چه توان کرد؟
- برگشته کار ؛ نگون بخت . با وضع و حال دگرگون :
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
- دولت ِبرگشته ؛ بخت ِ برگشته . بخت و دولت تیره و سیاه : شیطان در وی [ جمشید ] راه یافت و دولت برگشته اورا بر آن داشت که نیت با خدای عز و جل بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 33).
|| مرتد. از دین یا عقیدتی روی گردان شده : حَنیف ؛ برگشته از ملتهای باطل . (ترجمان القرآن جرجانی ). مرتدّ؛ از دین برگشته . (دهار). || منهزم . فراری . شکسته : عبداﷲ بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته . (تاریخ بیهقی ص 187).
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
- از رزم برگشته ؛ فراری . منهزم :
بیامد ز لشکر بسی کشته دید
بسی بیهش از رزم برگشته دید.
تو ایران سپه را همه کشته گیر
و گر زنده از رزم برگشته گیر.
|| منصرف . ترک عقیده کرده :
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از جنگ برگشته بود.
|| سرنگون . (ناظم الاطباء). مقلوب . منقلب :
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سربخت بیدار برگشته دید.
- برگشته باد ؛ زیر و زبر باد. (هفت قلزم ). تباه و واژگون و خراب باد :
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روز برگشته باد.
که گویند برگشته باد آن زمین
کزو مردم آیند بیرون چنین .
برکنده باد دیده و برگشته باد رو
گر چشم بر گهر بود و روی بر زرم .
|| سیر و سیاحت کرده .
- برگشته گِردِ جهان ؛ جهاندیده . گِردِ جهان برآمده . در همه جهان رفته :
ز لشکر بخوانیم چندی مهان
خردمند و برگشته گرد جهان .
|| شکسته . || رنج برده . || کشته شده . مرده . (ناظم الاطباء). || خراب و تباه . (آنندراج ): || خم شده . منعطف شده . پیچیده . بسوی درون یا برون خم شده . معطوف : اِنشتار؛ برگشته پلک چشم گردیدن . شَتَر؛ برگشته بام چشم گردیدن . (از منتهی الارب ).
- برگشته لب ؛ آنکه لبش برگردیده باشد. أقلب . لثع. (منتهی الارب ).
- برگشته مژگان ؛ دارای مژگان برگشته :
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق روبرقفا را دیده است .
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
|| منحنی . کج . مقابل راست و مستقیم .
- برگشته پشت ؛ خمیده پشت . کوژ :
شنید این سخن پیر برگشته پشت
به تندی برآوردبانگ درشت .
- شمشیر برگشته ؛ شمشیر کج . شمشیر خمیده :
ز شمشیر برگشته جایی نبود
که در غار او اژدهایی نبود.
|| تغییرکرده .
- برگشته بوی ؛ بوی بگردانیده . متعفن . (یادداشت دهخدا).
- برگشته رنگ ؛ متغیراللون . (یادداشت مؤلف ): طُلحوم ؛ آب برگشته رنگ و مزه . (از منتهی الارب ).
- برگشته طعم ؛ مزه بگردانیده . (یادداشت دهخدا).
- برگشته مزه ؛ متغیرالطعم . (یادداشت دهخدا). برگشته طعم .
منم منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته .
التفات ؛ برگشته نگریستن . (از منتهی الارب ). || پشت کرده . منصرف . روی گردان شده :
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
شهنشه بخت را سرگشته می دید
رعیت را ز خود برگشته می دید.
- بخت برگشته ؛ نگون بخت :
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو.
چنین گفت درویش صاحب نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس .
که آن بخت برگشته خود در بلاست .
- بخت ِ برگشته به راه آمدن ؛ سر آمدن بدبختی . به پایان آمدن تیره بختی . سپری گشتن تیره بختی :
وز ایشان بخواهم فراوان سپاه
مگر بخت برگشته آید براه .
- بخت برگشته دیدن ؛ خود را بیچاره و بدبخت دیدن :
جهاندار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید.
- برگشته اختر ؛ بدبخت . (ناظم الاطباء). بدطالع و بداختر. (آنندراج ) :
گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان بنور.
- برگشته ایام ؛ مدبر و بدبخت . (آنندراج ):
یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
چون کند عرض نیاز از وی بگردان روی خود
این سزای باقر برگشته ایام است و بس .
- برگشته بخت ؛ مدبر و بدبخت . (آنندراج ). شقی :
نخواهد فرنگیس برگشته بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت .
نه چون من بود خوار و برگشته بخت
به دوزخ فرستاده ناکام رخت .
بدو گفت کای پیربرگشته بخت
چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت ؟
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بدو گفت کای ترک برگشته بخت .
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
سر پیر جادو ببین بر درخت .
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت .
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت .
چو برگشته بختی درافتد به بند
ازو نیکبختان بگیرند پند.
- برگشته بودن سر بخت ؛ بدبخت بودن . تیره بخت بودن :
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به .
- برگشته حال ؛ با تعب و رنج . (ناظم الاطباء). بدبخت :
سگی شکایت ایام با سگی می گفت
نبینیَم که چه برگشته حال و مسکینم .
هم او را در آن بقعه زر بود و مال
دگر تنگدستان و برگشته حال .
- برگشته دولت ؛ مدبر و بدبخت . (آنندراج ) :
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
- برگشته رای ؛ که رای و اندیشه ٔ وی تغییر کرده باشد. تغییر عقیده داده :
بدو نیم کرده نهاده بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای .
- برگشته روز ؛ بدبخت . نگون بخت :
همه کشته بودیم و برگشته روز
به توزنده گشتیم و گیتی فروز.
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
گرفتار در دست ، برگشته روز
همی گفت با خود بزاری و سوز.
- برگشته روزگار ؛ بدبخت در دنیا و ناامید. (ناظم الاطباء).
- برگشته سر ؛ مدبر و بدبخت . (آنندراج ) :
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرآب و پرخون جگر.
تو ز حال زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر؟
- برگشته شدن بخت ؛ بدبختی رو نمودن .
- برگشته طالع ؛ مدبر و بدبخت . (آنندراج ) :
فرخنده کوکبی که کند یاد تو بخیر
برگشته طالعی که فرامش کند ترا.
- برگشته طالعی ؛ ادبار. بدبختی . حالت برگشته طالع :
در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک جوی من .
- برگشته قمار ؛ به مراد نشسته نبودن نقش در قمار، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (از آنندراج ). کسی که در قمار باخته باشد :
کاری بمرادم نشد ازنقش موافق
امروز که برگشته قمارم چه توان کرد؟
- برگشته کار ؛ نگون بخت . با وضع و حال دگرگون :
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
- دولت ِبرگشته ؛ بخت ِ برگشته . بخت و دولت تیره و سیاه : شیطان در وی [ جمشید ] راه یافت و دولت برگشته اورا بر آن داشت که نیت با خدای عز و جل بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 33).
|| مرتد. از دین یا عقیدتی روی گردان شده : حَنیف ؛ برگشته از ملتهای باطل . (ترجمان القرآن جرجانی ). مرتدّ؛ از دین برگشته . (دهار). || منهزم . فراری . شکسته : عبداﷲ بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته . (تاریخ بیهقی ص 187).
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
- از رزم برگشته ؛ فراری . منهزم :
بیامد ز لشکر بسی کشته دید
بسی بیهش از رزم برگشته دید.
تو ایران سپه را همه کشته گیر
و گر زنده از رزم برگشته گیر.
|| منصرف . ترک عقیده کرده :
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از جنگ برگشته بود.
|| سرنگون . (ناظم الاطباء). مقلوب . منقلب :
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سربخت بیدار برگشته دید.
- برگشته باد ؛ زیر و زبر باد. (هفت قلزم ). تباه و واژگون و خراب باد :
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روز برگشته باد.
که گویند برگشته باد آن زمین
کزو مردم آیند بیرون چنین .
برکنده باد دیده و برگشته باد رو
گر چشم بر گهر بود و روی بر زرم .
|| سیر و سیاحت کرده .
- برگشته گِردِ جهان ؛ جهاندیده . گِردِ جهان برآمده . در همه جهان رفته :
ز لشکر بخوانیم چندی مهان
خردمند و برگشته گرد جهان .
|| شکسته . || رنج برده . || کشته شده . مرده . (ناظم الاطباء). || خراب و تباه . (آنندراج ): || خم شده . منعطف شده . پیچیده . بسوی درون یا برون خم شده . معطوف : اِنشتار؛ برگشته پلک چشم گردیدن . شَتَر؛ برگشته بام چشم گردیدن . (از منتهی الارب ).
- برگشته لب ؛ آنکه لبش برگردیده باشد. أقلب . لثع. (منتهی الارب ).
- برگشته مژگان ؛ دارای مژگان برگشته :
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق روبرقفا را دیده است .
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
|| منحنی . کج . مقابل راست و مستقیم .
- برگشته پشت ؛ خمیده پشت . کوژ :
شنید این سخن پیر برگشته پشت
به تندی برآوردبانگ درشت .
- شمشیر برگشته ؛ شمشیر کج . شمشیر خمیده :
ز شمشیر برگشته جایی نبود
که در غار او اژدهایی نبود.
|| تغییرکرده .
- برگشته بوی ؛ بوی بگردانیده . متعفن . (یادداشت دهخدا).
- برگشته رنگ ؛ متغیراللون . (یادداشت مؤلف ): طُلحوم ؛ آب برگشته رنگ و مزه . (از منتهی الارب ).
- برگشته طعم ؛ مزه بگردانیده . (یادداشت دهخدا).
- برگشته مزه ؛ متغیرالطعم . (یادداشت دهخدا). برگشته طعم .