برگشتن
لغتنامه دهخدا
برگشتن . [ ب َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) برگردیدن . رجعت کردن . (ناظم الاطباء). مقابل رفتن . (فرهنگ فارسی معین ). بازگشتن . واگشتن . مراجعت کردن . عودت کردن . عود کردن . بازآمدن . بازپس آمدن . (یادداشت مؤلف ). رجوع . عودت . احریراف . اًزدهاف . اًصماء. اصطبان . انحیاز. انصبان . تَولّی . تَهلیل . طَواف . عَود. نَزَوان . نَکص . نُکوص :
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه
حکیمان برفتند با او براه .
بدانگه که برگشت افراسیاب
ز پیکار رستم دلی پرشتاب .
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه .
کنون تا کرا بردهد روزگار
که پیروز برگردد از کارزار.
برادرْش را گفت پس پهلوان
که برگرد ای گرد روشن روان .
فلاطوس برگشت و آمد براه
بر حجره ٔ وامق نیکخواه .
چو انجامیده شد گفتار رامین
چو باد از پیش او برگشت آذین .
خورشید فاطمی شد و باقوت
برگشت و از نشیب به بالا شد.
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای بر خاطرم بگماشتی .
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز.
کجا نومید آهم از در تأثیر برگردد
ندارد بر قفا رو گر سر این تیر برگردد.
انجاء؛ برگشتن میغ. (تاج المصادر بیهقی ). انکساد؛ برگشتن گوسپندان بسوی گوسپندان . تَهقّع؛ برگشتن از بیماری . فَی ّ؛ برگشتن سایه از مغرب به مشرق . (از منتهی الارب ).
- برگشتن سال ؛ به پایان آمدن حرکت انتقالی زمین و حرکت انتقالی دیگر آغاز شدن . تحویل . (از یادداشت دهخدا). حَول . (از دهار).
- برگشتن سر ؛ دوار داشتن . چرخ خوردن سر. (از یادداشت دهخدا).
- برگشتن شید ؛ زوال . (یادداشت دهخدا) :
بدان داوری هیچ نگشاد لب
ز برگشتن شید تا نیم شب .
- به گِردِ کار برگشتن ؛ سنجیدن آن . اندیشیدن درباره ٔ آن :
چندان که به گِردِ کار برگشت
اقرارش ازین قرار بگذشت .
|| عطف و ناگهان تغییر جهت دادن اسب :
گاه ِ رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
|| عقب کردن . روی در جهت دیگر کردن :
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد وبدر بر پس ایزار.
|| منصرف گشتن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). عدول کردن . پشت کردن . صرف نظر کردن . رویگردان شدن . اعراض کردن . دست برداشتن . ترک کردن . رو برگرداندن . انصراف . تَیاجر. جَن ّ. صُدود. قَذل . لَوص :
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری .
وز آن پس که ارجاسب آمد به جنگ
نه برگشتم از جنگ جنگی پلنگ .
ازین برنگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار یا اندکی .
نیاساید و برنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ .
امیر خلف ضعف خویش بدانست و برگشتن خاص و عام سیستان از وی صلح اندر میان آورد. (تاریخ سیستان ).
بر ما چه برگشتن از شاه خویش
چه برگشتن از کیش و از راه خویش .
بگویی وآنگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی هش و مستی .
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی .
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت .
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری بدست آید سلامت .
من حیران ز عشقت برنگردم
اگر گردون گردان می بسوزد.
ترا چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچاره ٔبیگنه کشتن است .
به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان سعدی ).
چو آید به موئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن .
تَدأدؤ، صَبْیَنَه ؛ برگشتن از چیزی . جَیض ، صَدف ، صُدوف ؛ برگشتن از چیزی و میل کردن . عَرس ، عَرش ، غَضر؛ برگشتن از کسی . کَف ء؛ برگشتن و پشت دادن قوم ، و برگشتن از آهنگ خویش . (از منتهی الارب ).
- از پیمان (میثاق ) برگشتن ؛ شکستن آن :
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش .
و رجوع به پیمان شود.
- از دین (کیش ، آیین ) برگشتن ؛ مرتد شدن . (از ناظم الاطباء). از دین اصلی خود به دین دیگر درآمدن . (فرهنگ فارسی معین ). ردة. ارتداد. ارتداد آوردن . رده آوردن . (یادداشت دهخدا) : فرعون پیش او آمد و گفت ای آسیه از دین ایشان برگرد تا من ترا خانه ای زرین بنا کنم .(قصص الانبیاء ص 105). گفت من از تو باکی ندارم و از دین موسی (ع ) برنمی گردم . (قصص الانبیاء ص 105).
گر ز آئین و کیش برگردی
به که از قول خویش برگردی .
ارتداد؛ برگشتن از مسلمانی و جز آن . (دهار). التحاد، لَحد؛ برگشتن از دین . (از منتهی الارب ).
- بخت برگشتن ؛ واژگون شدن آن . وارون شدن بخت . بدبخت شدن . شقاوت رو کردن . (یادداشت دهخدا) :
مر او را در آنجا ببستند سخت
ز تختش بیفکند و برگشت بخت .
چنان یال رستم فروکوفت سخت
که رستم به دل گفت برگشت بخت .
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی .
چو تور آنچنان دید غمگین ببود
بدانست کش بخت برگشت زود.
چو بخت سیاوخش برگشته شد
دلیران او یکسره کشته شد.
و رجوع به بخت شود.
- برگشتن دولت ؛ ادبار آن . روی برتافتن آن : هیچ کس را یارگی قصد ولایت او نبود تا باز که دولت برگشت . (تاریخ سیستان ).
- برگشتن روز (روزگار) ؛ ادبار آن . واژگون شدن بخت . روی آوردن بدبختی :
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روزبرگشته باد.
بسی بی گنه زآن ِ ما کشته شد
برین دودمان روز برگشته شد.
همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسان را کجا روز برگشته بود.
بر آنکو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز.
به کین سیاوش همه کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
همانا که برگشت ازو روزگار
گر آید به ایدر مر آن نامدار.
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت .
- برگشتن کار ؛ بدبخت شدن . (یادداشت دهخدا).
- || پیچیدن . سخت شدن . آشفته و درهم شدن :
همان نیز پیروز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد.
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان .
چو شد گستهم کشته در کارزار
سر آمد برو روز و برگشت کار.
|| روی برگرداندن . ترک اعتقاد کردن : چون نزدیک او [ بایزید ] رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود به خوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکرة الاولیاء عطار).
|| موافقت نکردن :
ز تدبیرپیر کهن برمگرد.
|| پیمان شکستن . از موافقت و اتحاد دست برداشتن : بدان که خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). و مسترشد در آن خیمه می گفت آخر من چه کردم که اینان از من برگشتند؟ (کتاب النقض ص 416). || توجه نکردن :
گر خدا یار است با سلطان مپیچ
ور خدا برگشت صد سلطان بهیچ .
|| واژگون شدن . سرنگون گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). باژگونه شدن . منقلب شدن . معکوس شدن . منکوس شدن : برگشتن کاسه . (یادداشت دهخدا). اِنقلاب . تقلب . تَکنیع. تنکّب . تَنکیب :
چه پیش آرد زمان کآن درنگردد
چه افرازد زمین کآن برنگردد.
- به خاک برگشتن ؛ کنایه از غلْط خوردن در خاک . غلطیدن بر خاک . درغلطیدن . زیر و رو شدن بر خاک :
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمی گشت .
|| تغییر یافتن . (فرهنگ فارسی معین ). تغییر کردن . متغیر شدن . تحول پیدا کردن . بدل و عوض شدن . اًحالة :
چنان بود حکم و قضای خدای
قضای خدا برنگردد به رای .
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد رنگ و برگشت حال .
سوی سفره چو سایه گستر شد
خشک شد خشکه و شله برگشت .
اهتفاع ؛ برگشتن رنگ . (از منتهی الارب ). مَسخ ؛ برگشتن صورت به بدتر از آن . (تاج المصادر بیهقی ).
- برگشتن سرکه ؛ شراب شدن آن (یادداشت دهخدا).
- برگشتن گونه ٔ روی ؛ تغییر یافتن رنگ آن : التماء، اًلماع ؛ برگشتن گونه . (از منتهی الارب ).
- برگشتن نام بیمار ؛ تبدیل یافتن نام بیمارتا شفا یابد، و این رسم ایران است . (آنندراج ).
- زرد برگشتن خورشید ؛ کنایه از نزدیک افول آن . به رنگ زرد درآمدن و غروب کردن آن :
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدیدآمد آن چادر لاجورد.
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک نیمه شد لاجورد.
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاجورد.
|| بالا آمدن به حالت استفراغ :
هر خون دلی که بی تو خوردم
چون باده ٔ ناگوار برگشت .
- برگشتن معده ؛ ناگواریدن طعام و رد کردن آنرا. (آنندراج ).
|| سیر کردن . در جهان رفتن .
- گِردِ جهان (سرتاسرجهان ) برگشتن ؛ سیر و سیاحت کردن و رفتن به شهرهای مختلف . گردش کردن در جهان :
چو ده سال برگشت گِردِ جهان
همه داد کرد آشکار و نهان .
بدو گفت برگرد گِردِ جهان
سه دختر گزین از نژاد شهان .
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
|| برگشتن لب چیزی ؛ به برسوی یا فروسوی منعطف شدن و خمیدن کناره ٔ چیزی ، چون فرش و لب آدمی و جز آن ، یا مژگان و تیر و مانند آن . (یادداشت دهخدا). انحراف :
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد بر دلها چو برگردید مژگانها.
تَعص ؛ برگشتن پی پا. مَعص ؛ برگشتن و پیچیده شدن بند اندام و دست یا پای چون بدرد آید. (از منتهی الارب ).
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه
حکیمان برفتند با او براه .
بدانگه که برگشت افراسیاب
ز پیکار رستم دلی پرشتاب .
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه .
کنون تا کرا بردهد روزگار
که پیروز برگردد از کارزار.
برادرْش را گفت پس پهلوان
که برگرد ای گرد روشن روان .
فلاطوس برگشت و آمد براه
بر حجره ٔ وامق نیکخواه .
چو انجامیده شد گفتار رامین
چو باد از پیش او برگشت آذین .
خورشید فاطمی شد و باقوت
برگشت و از نشیب به بالا شد.
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای بر خاطرم بگماشتی .
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز.
کجا نومید آهم از در تأثیر برگردد
ندارد بر قفا رو گر سر این تیر برگردد.
انجاء؛ برگشتن میغ. (تاج المصادر بیهقی ). انکساد؛ برگشتن گوسپندان بسوی گوسپندان . تَهقّع؛ برگشتن از بیماری . فَی ّ؛ برگشتن سایه از مغرب به مشرق . (از منتهی الارب ).
- برگشتن سال ؛ به پایان آمدن حرکت انتقالی زمین و حرکت انتقالی دیگر آغاز شدن . تحویل . (از یادداشت دهخدا). حَول . (از دهار).
- برگشتن سر ؛ دوار داشتن . چرخ خوردن سر. (از یادداشت دهخدا).
- برگشتن شید ؛ زوال . (یادداشت دهخدا) :
بدان داوری هیچ نگشاد لب
ز برگشتن شید تا نیم شب .
- به گِردِ کار برگشتن ؛ سنجیدن آن . اندیشیدن درباره ٔ آن :
چندان که به گِردِ کار برگشت
اقرارش ازین قرار بگذشت .
|| عطف و ناگهان تغییر جهت دادن اسب :
گاه ِ رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
|| عقب کردن . روی در جهت دیگر کردن :
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد وبدر بر پس ایزار.
|| منصرف گشتن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). عدول کردن . پشت کردن . صرف نظر کردن . رویگردان شدن . اعراض کردن . دست برداشتن . ترک کردن . رو برگرداندن . انصراف . تَیاجر. جَن ّ. صُدود. قَذل . لَوص :
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری .
وز آن پس که ارجاسب آمد به جنگ
نه برگشتم از جنگ جنگی پلنگ .
ازین برنگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار یا اندکی .
نیاساید و برنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ .
امیر خلف ضعف خویش بدانست و برگشتن خاص و عام سیستان از وی صلح اندر میان آورد. (تاریخ سیستان ).
بر ما چه برگشتن از شاه خویش
چه برگشتن از کیش و از راه خویش .
بگویی وآنگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی هش و مستی .
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی .
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت .
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری بدست آید سلامت .
من حیران ز عشقت برنگردم
اگر گردون گردان می بسوزد.
ترا چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچاره ٔبیگنه کشتن است .
به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان سعدی ).
چو آید به موئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن .
تَدأدؤ، صَبْیَنَه ؛ برگشتن از چیزی . جَیض ، صَدف ، صُدوف ؛ برگشتن از چیزی و میل کردن . عَرس ، عَرش ، غَضر؛ برگشتن از کسی . کَف ء؛ برگشتن و پشت دادن قوم ، و برگشتن از آهنگ خویش . (از منتهی الارب ).
- از پیمان (میثاق ) برگشتن ؛ شکستن آن :
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش .
و رجوع به پیمان شود.
- از دین (کیش ، آیین ) برگشتن ؛ مرتد شدن . (از ناظم الاطباء). از دین اصلی خود به دین دیگر درآمدن . (فرهنگ فارسی معین ). ردة. ارتداد. ارتداد آوردن . رده آوردن . (یادداشت دهخدا) : فرعون پیش او آمد و گفت ای آسیه از دین ایشان برگرد تا من ترا خانه ای زرین بنا کنم .(قصص الانبیاء ص 105). گفت من از تو باکی ندارم و از دین موسی (ع ) برنمی گردم . (قصص الانبیاء ص 105).
گر ز آئین و کیش برگردی
به که از قول خویش برگردی .
ارتداد؛ برگشتن از مسلمانی و جز آن . (دهار). التحاد، لَحد؛ برگشتن از دین . (از منتهی الارب ).
- بخت برگشتن ؛ واژگون شدن آن . وارون شدن بخت . بدبخت شدن . شقاوت رو کردن . (یادداشت دهخدا) :
مر او را در آنجا ببستند سخت
ز تختش بیفکند و برگشت بخت .
چنان یال رستم فروکوفت سخت
که رستم به دل گفت برگشت بخت .
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی .
چو تور آنچنان دید غمگین ببود
بدانست کش بخت برگشت زود.
چو بخت سیاوخش برگشته شد
دلیران او یکسره کشته شد.
و رجوع به بخت شود.
- برگشتن دولت ؛ ادبار آن . روی برتافتن آن : هیچ کس را یارگی قصد ولایت او نبود تا باز که دولت برگشت . (تاریخ سیستان ).
- برگشتن روز (روزگار) ؛ ادبار آن . واژگون شدن بخت . روی آوردن بدبختی :
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روزبرگشته باد.
بسی بی گنه زآن ِ ما کشته شد
برین دودمان روز برگشته شد.
همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسان را کجا روز برگشته بود.
بر آنکو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز.
به کین سیاوش همه کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
همانا که برگشت ازو روزگار
گر آید به ایدر مر آن نامدار.
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت .
- برگشتن کار ؛ بدبخت شدن . (یادداشت دهخدا).
- || پیچیدن . سخت شدن . آشفته و درهم شدن :
همان نیز پیروز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد.
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان .
چو شد گستهم کشته در کارزار
سر آمد برو روز و برگشت کار.
|| روی برگرداندن . ترک اعتقاد کردن : چون نزدیک او [ بایزید ] رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود به خوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکرة الاولیاء عطار).
|| موافقت نکردن :
ز تدبیرپیر کهن برمگرد.
|| پیمان شکستن . از موافقت و اتحاد دست برداشتن : بدان که خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). و مسترشد در آن خیمه می گفت آخر من چه کردم که اینان از من برگشتند؟ (کتاب النقض ص 416). || توجه نکردن :
گر خدا یار است با سلطان مپیچ
ور خدا برگشت صد سلطان بهیچ .
|| واژگون شدن . سرنگون گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). باژگونه شدن . منقلب شدن . معکوس شدن . منکوس شدن : برگشتن کاسه . (یادداشت دهخدا). اِنقلاب . تقلب . تَکنیع. تنکّب . تَنکیب :
چه پیش آرد زمان کآن درنگردد
چه افرازد زمین کآن برنگردد.
- به خاک برگشتن ؛ کنایه از غلْط خوردن در خاک . غلطیدن بر خاک . درغلطیدن . زیر و رو شدن بر خاک :
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمی گشت .
|| تغییر یافتن . (فرهنگ فارسی معین ). تغییر کردن . متغیر شدن . تحول پیدا کردن . بدل و عوض شدن . اًحالة :
چنان بود حکم و قضای خدای
قضای خدا برنگردد به رای .
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد رنگ و برگشت حال .
سوی سفره چو سایه گستر شد
خشک شد خشکه و شله برگشت .
اهتفاع ؛ برگشتن رنگ . (از منتهی الارب ). مَسخ ؛ برگشتن صورت به بدتر از آن . (تاج المصادر بیهقی ).
- برگشتن سرکه ؛ شراب شدن آن (یادداشت دهخدا).
- برگشتن گونه ٔ روی ؛ تغییر یافتن رنگ آن : التماء، اًلماع ؛ برگشتن گونه . (از منتهی الارب ).
- برگشتن نام بیمار ؛ تبدیل یافتن نام بیمارتا شفا یابد، و این رسم ایران است . (آنندراج ).
- زرد برگشتن خورشید ؛ کنایه از نزدیک افول آن . به رنگ زرد درآمدن و غروب کردن آن :
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدیدآمد آن چادر لاجورد.
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک نیمه شد لاجورد.
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاجورد.
|| بالا آمدن به حالت استفراغ :
هر خون دلی که بی تو خوردم
چون باده ٔ ناگوار برگشت .
- برگشتن معده ؛ ناگواریدن طعام و رد کردن آنرا. (آنندراج ).
|| سیر کردن . در جهان رفتن .
- گِردِ جهان (سرتاسرجهان ) برگشتن ؛ سیر و سیاحت کردن و رفتن به شهرهای مختلف . گردش کردن در جهان :
چو ده سال برگشت گِردِ جهان
همه داد کرد آشکار و نهان .
بدو گفت برگرد گِردِ جهان
سه دختر گزین از نژاد شهان .
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
|| برگشتن لب چیزی ؛ به برسوی یا فروسوی منعطف شدن و خمیدن کناره ٔ چیزی ، چون فرش و لب آدمی و جز آن ، یا مژگان و تیر و مانند آن . (یادداشت دهخدا). انحراف :
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد بر دلها چو برگردید مژگانها.
تَعص ؛ برگشتن پی پا. مَعص ؛ برگشتن و پیچیده شدن بند اندام و دست یا پای چون بدرد آید. (از منتهی الارب ).