برگرفتن
لغتنامه دهخدا
برگرفتن .[ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) برداشتن چیزی . (آنندراج )(ناظم الاطباء). برداشتن از جایی . (فرهنگ فارسی معین ). رفع : چون هامان خربزه به بازار آورد هرکس که می آمد یکی برمی گرفت . (قصص الانبیاء ص 57). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگریست . (سندبادنامه ص 261).
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
خران را خنده می آید بدین کار.
تَشخیر؛ برگرفتن گلیم از پشت ستور. جَحف ؛ برگرفتن آب را. قَش ّ؛ برگرفتن از خوان هر آنچه بر آن قادر توان شد. کَشط؛ برگرفتن جل از پشت ستور. (از منتهی الارب ). || برداشت کردن . اخذ کردن . جدا کردن قسمتی از چیزی . مقداری از چیزی برداشتن : هرکه از آن زر برگیرد و به خانه برد مرگ اندر آن خانه افتد. (حدود العالم ). بیست بار هزارهزار درم اندر بیت المال جمع شده بود... برگرفت و به بصره شد. (تاریخ سیستان ). گفت یا جبرئیل چه خواهی ؟ گفت یک قبضه خاک خواهم برگرفت . (قصص الانبیاءص 8).
چوبرگیری از کوه و ننهی بجای
سرانجام کوه اندرآید ز پای .
قراضه ٔ دیگر برگیر وپرنج خر و آن خاک بیرون انداز. (سندبادنامه ص 132). || حمل کردن . بردن . با خود بردن . با خود برداشتن . بهمراه خود برداشتن :
چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد
چو آب جوئی گر پیل وار بردی بار.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
کودک را برگرفتم و به نزدیک یار خویش آوردم . (تاریخ سیستان ). استری و قدری خوردنی برگرفت و راه خراسان گرفت . (تاریخ سیستان ). آخر مرا صبر نبود تا او را برگرفتم و بنزدیک کاهن بردم [ حلیمه دایه ٔ رسول اﷲ آن حضرت را ] . (تاریخ سیستان ). پس بازرگان را بخواند و مال بسیار برگرفت و رو بمصر نهاد. (قصص الانبیاء ص 179).
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل
برگیر که تو این همه را تخم و نهالی .
برگیر زاد راه که پرهیز و طاعت است
زین راه سر متاب که این راه اولیاست .
الفنجگاه تست جهان زینجا
برگیر زود زاد ره محشر.
کلید گنجها دادش که برگیر
که پیشت مُرد خواهد مادر پیر.
خری کو شست من برگیرد آسان
ز شست وپنج من نبود هراسان .
وجود خسته ٔ من زیر بار جور فلک
جفای یار بسربار برنمی گیرد.
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یکبار برنمی گیرد.
- خشم برگرفتن ؛ وجدان . (از دهار).
- رخت برگرفتن ؛ رخت بربستن . ترک گفتن . فروگذاشتن . مهاجرت کردن :
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که بر باید گرفتش زین جهان رخت .
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
- سلاح برگرفتن ؛ مجهز شدن به سلاح . حمل کردن سلاح با خود. بدست گرفتن سلاح : غلامان را فرمودم تا همه سلاحها برگرفتند. (مجمل التواریخ و القصص ).
- کوپال برگرفتن ؛ بکار بردن آن :
به رستم چنین گفت فرخنده زال
که برگیر کوپال و بفراز یال .
|| در دست گرفتن . به کف گرفتن : پیلبان گفت علف برمگیر، آتش برگیر، خواست که آتش برگیرد، گفت برمگیر. (سندبادنامه ص 60).
ساحران با موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا.
چشمت چو تیغ غمزه ٔ خونخوار برگرفت
تا عقل و هوش خلق به یکبار برگرفت .
|| بر سر دست آوردن . بلند کردن :
ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا
برگیر جاخشوک و برو می دِرو حشیش .
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت .
اگر او [ کسری ] بیاید و این تاج برگیرد او به ملک حق تراست و من [ بهرام ] بازگردم ، و اگر من بیایم و برگیرم من به ملک حق تر باشم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناو کشی خار زنی گرد بیابان .
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمه ٔغوش ترا بفندق برگیر.
یکی جام زرین به کف برگرفت
ز گشتاسب آنگه سخن درگرفت .
اگر برنگیری تو آن گرزکین
ازین تخت پردخته ماند زمین .
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب تیره زو دست بر سر گرفت .
چون تیغ برکشیدی گیرنده ٔ جهانی
چون جام برگرفتی بخشنده ٔ عطائی .
نشاید باد را در بر گرفتن
نه دریا را به مشتی برگرفتن .
گفت [ سنگ ] یا داود مرا برگیر که ترا بکار آیم . (قصص الانبیاء ص 144). چوبی برگرفت ، پشت و پهلوی زن در هم شکست . (سندبادنامه ص 240).
ساقی می لاله رنگ برگیر
نصفی بنوای چنگ برگیر.
|| بلند کردن . بالا بردن . از زمین بربردن . بردن بسوی بالا:
ز بالین دیبا سرش برگرفت
چو بیدار شد تنگ در بر گرفت .
نه برگیرد از جای گرزش نهنگ
اگر بفکند بر زمین روز جنگ .
فراز آمد و برگرفتش ز خاک
بدست خودش روی بسترد پاک .
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش بکردار گوی .
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
بزد برگرفتش از آن گرم سنگ .
گفت اکنون این را چه کنم ، گفت برگیر او را، مرد برگرفت . (تاریخ سیستان ).
به نوک سنان برگِرَد زنده پیل
به تیغ آتش آرد ز دریای نیل .
خطاب آمد که قوه ٔ هفت آسمان ... به شما دادم برگیرید [عرش را ] نتوانستند و عاجز شدند. (قصص الانبیاء ص 4). این عصا را اگر از زمین برگیری از آن تو باشد. (قصص الانبیاء ص 93). فرعون گفت به حق نان و نمک من که عصا را برگیر. (قصص الانبیاء ص 102).
آن رقعه کسی که برگرفتی
برخواندی و رقص برگرفتی .
جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبد برنگرفتم . (گلستان سعدی ). اِلتقاط؛ برگرفتن از زمین چیزی را. (از منتهی الارب ).
- چشم برگرفتن ؛ نگاه نکردن :
دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده ٔ یار برگرفت .
- سر از خواب برگرفتن ؛ سر برداشتن .
بیدار شدن :
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
خدا را آفرین از سر گرفتند.
|| از زمین بلند کردن افتاده را، و به مجاز، به پایگاه بلند رسانیدن . از قوت به عزت آوردن . ترقی دادن :
که برگیرد آنرا که تو بفگنی
که پیوندد آن را که تو بشکنی ؟
کرا داد چیزی کزو بازنستد
کرا برگرفت او که نفکند بازش ؟
به خاک افتاده ام گو برمگیرم
مرا بگذار تا در غم بمیرم .
|| بلند شدن . زبانه زدن . شعله ور شدن :
شعله ٔ آتش که برگیرد بپیچد از نخست
ساعتی زو رنج گیرد ساعتی صفرا شود.
|| دور کردن چیزی از چیزی . برداشتن :
بهشتم جهاندار کاوس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه .
پشیمان شد و بند ازو برگرفت
ز کردار خود دست بر سرگرفت .
بزد نیزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره .
فرود آمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج .
چون پسر حاتم به نزدیک پیغمبر صلوات اﷲ علیه و آله آمد رداء خود برگرفت و اندر زیر وی بگسترد و گفت اذا أتاکم کریم قوم فأکرموه . (کشف المحجوب ). این غلام را به زندان ببر و عذاب کن و تاج از سرش برگیر و حله از برش برگیر. (قصص الانبیاء ص 75).
زو برگرفت جامه ٔ پشمینی
زو برگزید کاسه ٔ سوفارش .
بدین زرین حصار آن شد برومند
که از خود برگرفت این آهنین بند.
کاین سلسله و طناب و زنجیر
بر من نِه ، ازین رفیق برگیر.
کسی که بوسه گرفتش بوقت خنده زدن
به برگرفتن مهر گلابدان ماند.
مهر از سر نامه برگرفتم
گفتی که سر گلابدانست .
|| زدودن . از بین بردن . محو کردن . زایل کردن :
ز خوی بد چرخ ماندم شگفت
که مهر از چنان شه چرا برگرفت .
ملک الموت گفت یا محمد به عزت خدا که جان کندن صد جزو است نود و نه جزء از تو برگرفته اند و یک جزو به تو نهاده اند. (قصص الانبیاء ص 246).
نور دین با تو گفتم این غم دل
چوشنیدی غم از دلم برگیر.
بفرمود از میان می برگرفتن
مدارای مرا پی برگرفتن .
درین معنی سخن بسیار گفتند
به گفتارش غم از دل برگرفتند.
همه گرد از جبین ها برگرفتند
بر آن شغل آفرین ها برگرفتند.
چشمت چو تیغ غمزه ٔ خونخوار برگرفت
تا عقل و هوش خلق به یکبار برگرفت .
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل ازین کار برنمی گیرد.
چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار.
بار غمی که خاطرما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت .
- افسار برگرفتن ؛ رها کردن . سرخود و بحال خود گذاردن : و خلیعالعذاروار افسار از نفس اماره برگرفته . (سندبادنامه ص 124).
- امید برگرفتن ؛ برداشتن امید. قطع امید کردن :
نبینی هرکه میرد تا نمیرد
امید از زندگانی برنگیرد.
- برگرفتن بلا ؛ برداشتن . دور کردن بلا :
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل ازین کار برنمی گیرد.
- خراج برگرفتن ؛ لغو کردن خراج . ملغی کردن آن . برداشتن خراج :
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت .
- دل از جال برگرفتن ؛ قطع امید کردن . دل از جان برداشتن :
بنالید و دل را ز جان برگرفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت .
بگفت ودل از جان او برگرفت
بر انده همی ماند اندر شگفت .
به آورد ازو ماند اندر شگفت
غمی شد دل ازجان و تن برگرفت .
دل از جان برگرفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر.
دل را توانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده ٔ یار برگرفت .
- دل برگرفتن ؛ قطع علاقه کردن . دل برداشتن :
دل را ز کار گیتی برگیرم
تن را به حکم ایزد بسپارم .
دل از کار جوانی برگرفتم
امید از زندگانی برگرفتم .
نه بتوان دل ز کارت برگرفتن
نه از دل نیز بارت برگرفتن .
اگرچه بی سببی برگرفتی از ما دل
هنوز وصل رخت می کند تمنی دل .
کدام چاره سگالم که در تودرگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد؟
با هرکه مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل ازین کار برگرفت .
دلم دل از هوس یار برنمی گیرد
طریق مردم هشیار برنمی گیرد.
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل ازین کار برنمی گیرد.
- سکرات موت برگرفتن ؛ برداشتن و دور کردن و زایل کردن سکرات موت : گفت جبرئیل برادر مرا طاقت سکرات مرگ نیست از عزرائیل احوال پرسیدم که بر همه کس چنین باشد مرا گفت از صد جزو یکی بر تو نهاده اند و نودونه جزو برگرفته اند. (قصص الانبیاء ص 246).
- صدقات برگرفتن ؛ لغو کردن آن : چون خبر وفات پیغمبر پراکنده شد، همه عرب مرتد شدند و اندرخواستند که صدقات از ایشان برگیرند تا به مسلمانی بازآیند. (مجمل التواریخ و القصص ).
- نماز برگرفتن ؛ برداشتن تکلیف نمازگزاری : آنجا نماز و روزه از مردمان برگرفت تازیان بر او گرد آمدند. (قصص الانبیاء ص 234).
|| به یکسو زدن . به یکسو نهادن . کنار زدن . کنار گذاردن . برداشتن . دور کردن :
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل و می خضابها.
با من چنان بزی که همی زیستی تو پار
این ناز بی کرانْت تو برگیر از میان .
- پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن . فاش نمودن . برملا ساختن :
این سفره ز پشت بار برگیر
وین پرده ز روی کار برگیر.
با وی از هیچ لابه درنگرفت
پرده از روی کار برنگرفت .
چون پرده ز راز برگرفتم
بدرود که راه درگرفتم .
سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت .
همی گدازم و می سازم و شکیبائیست
که پرده از سر اسرار برنمی گیرد.
- پرده برگرفتن ؛ به یکسو زدن پرده . کنار زدن آن :
باز چون برگرفت پرده ز روی
کروه دندان و پشت چوگان است .
یوسف را در عماری نشانده بودند چون پرده برگرفتند دختران را نظر بر یوسف افتاد. (قصص الانبیاء ص 68).
پرده از روی صفه برگیرید
نوحه ٔ زارزار درگیرید.
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند.
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت .
|| طی کردن . سپردن . گرفتن .
- از راه برگرفتن ؛ از راه دور کردن . کنایه از گمراه کردن ، فریب دادن ، اغوا کردن :
یار من بستد ز من در چاه برد
برگرفتش از ره و بیراه برد.
- پای برگرفتن ؛ پای در راه نهادن . آغاز رفتن کردن : موسی پای برگرفت و بر کوه شد. (قصص الانبیاء ص 110).
- پی برگرفتن ؛ دنبال کردن . تبعیت کردن :
چو نادانی پی دل برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم .
بفرمود از میان می برگرفتن
مدارای مرا پی برگرفتن .
- راه برگرفتن ؛ براه افتادن . روانه شدن :
چو تاریک شد شب بفرمود شاه
از آن جایگه برگرفتند راه .
بخوبی برفتند از ایوان شاه
ستایش کنان برگرفتند راه .
یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگرفتند راه .
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتندراه .
به پوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه .
مکن ایدر درنگ و راه برگیر
که ویرو آید این ساعت ز نخجیر.
بخواه از ما وجوه و راه برگیر
بکار اندر مکن سستی و تقصیر.
- راه برگرفتن به جایی (سویی ) ؛ به سوی آن رفتن . بقصد آنجا رفتن . قصد آن کردن . آهنگ آنجا کردن :
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه .
- راه (ره ، طریق ) جایی برگرفتن ؛ به سوی آنجا رفتن : آخر زیدبن منصور هزیمت شد و راه نیشابور برگرفت . (تاریخ سیستان ). بوطلحه راه سیستان برگرفت و به هری رسید. (تاریخ سیستان ).
بجان بویه ٔ یار دلبر گرفت
شتابان ره رومیه برگرفت .
زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت . (سندبادنامه ص 131).
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی .
شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد
صوفی طریق خانه ٔ خمار برگرفت .
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعون در سر. (گلستان سعدی ).
- طریق کسی برگرفتن ؛ بر راه او رفتن . روش او گزیدن :
دلم دل از هوس یار برنمی گیرد
طریق مردم هشیار برنمی گیرد.
- قدم برگرفتن ؛ قدم بیرون نهادن . بیرون گرفتن از : بعد از این بر شارع این تدبیر بروم و از خطه ٔ امر شما قدم برنگیرم . (سندبادنامه ص 269).
|| برداشتن از جایی . از جایی به قصد جایی دیگر حرکت کردن ، چنانکه سپاهی یا کاروانی یا شاهی یا امیری و مانند آن . بشدن . ازجایی به جایی رفتن . براه افتادن با کسان و سپاهیان خویش . کوچ کردن . (یادداشت دهخدا) : عایشه از آن منزل برگرفت و با سپاه به در بصره فرود آمد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). مروان منادی فرمود و سپاه برگرفت و همی رفت تا به سمندر رسید. ایشان از آنجا برگرفتند و بر سر تل ریگ برآمدند، و نزدیک پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم فرود آمدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). اردشیر سپاه برگرفت و از پس اردوان برفت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بی آزار از آن جایگه برگرفت
بر آن هم نشان راه خاور گرفت .
درم داد و از سیستان برگرفت
سوی بلخ با می ره اندرگرفت .
سپه برگرفت از لب آبگیر
سوی پارس آمد دمان اردشیر.
سکندر ز منزل سپه برگرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت .
بگفت این وز آن جایگه برگرفت
از آن مرز تا روم لشکر گرفت .
از آنجا یعقوب برگرفت و آن همه مالها اندر پیش . (تاریخ سیستان ). یعقوب از آنجا برگرفت تا پیش آب . (تاریخ سیستان ). محمود زآنجا برگرفت و به شهر آمد. (تاریخ سیستان ).
چه پایی تو ای پیر مانده شگفت
که بارت شد وکاروان برگرفت .
حسن زید به آمل آمد پانزده روز برآسود و از آنجا برگرفت به خمبو (جمنو؟) شد. (تاریخ طبرستان ). || حرکت دادن . بردن . براه بردن : اسامه را فرمود که لشکر برگیر و به شام شو و جواب لشکر روم را بده . (قصص الانبیاء ص 233).از آنجا لشکر برگرفت و به سنگان رفت . (تاریخ سیستان ). || برگرداندن . رد کردن . قطع کردن . بریدن : بفرمود تا آب از شهر برگرفتند و دیوار همی افکندند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 106). || ستاندن . اخذ کردن : گفت آمده ام تا جان تو برگیرم . (قصص الانبیاء ص 152). || فراگرفتن . آموختن :
تو با هوش و رای از نکومحضران چون
همی برنگیری نکومحضری را؟
ز من تا کسی پنج و شش برنگیرد
ازو من دو یا سه مثل برنگیرم .
از آن ساعت نشاطی درگرفته ست
ز سنگ آیین سختی برگرفته ست .
|| شنیدن . فراگرفتن : سلطان محمود سبکتکین اندر مجلس خویش این حکایت را از امیر طاهر بوعلی برگرفتی و گفتی مرا بایستی که او را زنده بدیدی [ امیر طاهر را ] . (تاریخ سیستان ). || متصرف شدن . ضبط کردن : رشید، علی بن عیسی را عزل کرد از خراسان و فرمان داد که مال او همه برگیرند. (تاریخ سیستان ). عبداﷲبن بحر را بکشت و مال او برگرفت . (تاریخ سیستان ). || بدست آوردن . حاصل کردن :
اگربختمان برنگیرد فروغ
همه چاره باد است و مردی دروغ .
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل .
|| برداشتن محصول . بدست آوردن محصول . گرد آوردن . برچیدن : چون وقت غله برگرفتن بودی درویشان را جمع کردی و از هر چیزی نصیبی دادی . (قصص الانبیاء ص 212). تارنج نبری گنج برنداری ... و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری . (گلستان سعدی ).
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش .
|| چیدن . جدا کردن از شاخه : حوابدان سوگند فریفته شد، دست به درخت دراز کرد و سه دانه برگرفت . (قصص الانبیاء ص 19). || بارور شدن درخت و حیوان . (آنندراج ). حُمول . (یادداشت دهخدا):
ز یک نسیم که در آستین غنچه ٔ بکر
دهد شمال چو مریم بروح برگیرد.
|| قبول کردن . (ناظم الاطباء). پذیرفتن . (فرهنگ فارسی معین ). در ازاء چیزی پذیرفتن و برداشتن :
هیچ کژ هیچ راست نپذیرد
راست کج را براست برگیرد.
|| ارزش دادن . بحساب آوردن . برداشتن : روزی به نزدیک ذوالنون آمد [ مرید ] گفت چنین ، با این همه رنج دوست با ما هیچ سخن نمی گوید، نظری به ما نمی کند و به هیچم برنمی گیرد و هیچ از عالم غیب مکشوف نمی شود. (تذکرةالاولیاء عطار).
به کوی می فروشانش به جامی برنمی گیرند
زهی سجاده ٔ تقوی که یک ساغر نمی ارزد.
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی برنمی گیرد.
|| تحمل کردن . برداشتن : رنج برگیر و به فلان جا شو. (یادداشت دهخدا):
شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرما را.
- بخود برگرفتن ؛ نهادن چیزی چون فرزجه و شیاف و مانند آن به یکی از دو فرج . برگرفتن شافه . شیاف کردن . حمول کردن . فرزجه ساختن .برداشتن . در خود سپوختن . (یادداشت دهخدا) : زنان از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان تر کنند و برگیرند عظیم سود کند. (نوروزنامه ).
|| بردن . گنجایش داشتن . گنجایش دادن : این ولایت که ما را داده آمده است تنگ است و این مردم را که ما داریم برنمی گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514). || سنجیدن . رسیدگی کردن ، چون شمار و حساب و مانند آن . شمار گرفتن . شمردن : با خرد رجوع کن و شمار خود نیکو برگیر تا بدانی که راست می گویم . (تاریخ بیهقی ص 100).
ره تو کدامست ازین هر دو راه
بیندیش و برگیر نیکو شمار.
ای خواجه حساب عمربرگیر
زین خط دورنگ شام و شبگیر.
|| تسویه کردن . به حساب کسی رسیدن . حساب کشیدن : دبیری قهستان به ابوالحسن عراقی [ دادند ] و در آن حساب برگرفته آمد. (تاریخ بیهقی ص 141). || برگزیدن . انتخاب کردن . همراه خود ساختن :
ازین چار دو پهلوان برگرفت
چو او دید رنج این نباشد شگفت .
عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت .
|| آغاز کردن . شروع کردن . گرفتن :
رقیبان آن حکایت برگرفتند
سخنهائی که رفت از سر گرفتند.
حکایت برگرفته شاه و شاپور
جهان دیدند یکسر نور در نور.
- آفرین برگرفتن ؛ به آفرین گفتن آغاز کردن :
ازو ماند کیخسرو اندر شگفت
چوبنهاد جام آفرین برگرفت .
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی برو برگرفت آفرین .
ز زورش بماندند گردان شگفت
بدو هر کسی آفرین برگرفت .
همه گرد از جبین ها برگرفتند
بر آن شغل آفرین ها برگرفتند.
- برگرفتن از جایی ؛ از آنجا آغاز کردن . (یادداشت دهخدا) : مفتح شهرکیست آبادان و بر مشرق دجله است و رود معقل از وی برگیرد. (حدود العالم ).
- تک برگرفتن ؛ دویدن آغاز کردن :
همانگاه با او ره اندرگرفت
سپه بادکردار تک برگرفت .
- رقص برگرفتن ؛ آغاز کردن به رقص از شادی :
آن رقعه کسی که برگرفتی
برخواندی و رقص برگرفتی .
- ستایش برگرفتن ؛ ستایش آغاز کردن :
بخندید و او را ببر درگرفت
ستایش سزاوار او برگرفت .
|| سر کردن . خواندن . سر دادن :
چو من مدیحش برگیرم آنکه حاسد اوست
به خشم گوید داوود برگرفت زبور.
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخ ّ آن کُه نوا برگرفت .
رحیمیه بیچاره بیامد و ایوب را ندید بانگ و زاری برگرفت . (قصص الانبیاء ص 140).
در آن حدیقه که بلبل مجال نطق ندارد
تو شوخ دیده مگس بین که برگرفته طنین را.
- خروش برگرفتن ؛ خروش سر کردن . صدا بلند کردن . خروش آغازکردن :
همه برگرفتند یکسر خروش
تو گفتی که ایران برآمد بجوش .
|| پرداختن به کاری :
نقیبان راهجوئی برگرفتند
پی فرهاد را پی درگرفتند.
- اندیشه برگرفتن ؛ اندیشه کردن . به اندیشه کردن پرداختن :
سکندر ازو ماند اندر شگفت
ز هر گونه اندیشها برگرفت .
|| برکندن . از بنیاد برداشتن . برداشتن . دور کردن . قلع و قمع کردن :
شاهی که تیره کرد جهان بر عدو به تیغ
میری که برگرفت به داد از جهان ستم .
من داد را برخاسته ام بر خلق خدای تبارک و تعالی و برگرفتن اهل فسق و فساد را. (تاریخ سیستان ).
ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی
از سر چار شهر دین شحنه ٔ کفر برگری .
ستم گرگ برگرفت از میش
باز را کرد با کبوتر خویش .
بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز
طمع ز وعده ٔ دیدار برنمی گیرد.
- از میان برگرفتن ؛ از میان برداشتن : معاندت از میان برگرفتند. (تاریخ سیستان ). || برچیدن . جمع کردن : هیچ نگفت تا خوان برگرفتند. (تاریخ سیستان ). گفتا چون دست بدان فراز کردی تمام بر باید گرفتن [ کوشک سپید مداین را ] . (مجمل التواریخ و القصص ).
- از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن . مقابل گرد کردن :
به سیم و زر نکونامی بدست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم .
|| جدا کردن . برداشتن . قطع کردن . بریدن ، همچو سر از تن و مانند آن : سر حسین (ع ) برگرفتن و حرمتیان مصطفی را سربرهنه به شام بردن . (تاریخ سیستان ). سر عبدالرحیم که او را خوارج کشته بودند برگرفتند و بیاوردند. (تاریخ سیستان ). سر او برگرفت و او را بر دار کرد. (تاریخ سیستان ). بعد از آن بیاویختند و بعد از آنکه سرش برگرفتند. (مجمل التواریخ و القصص ). همین ساعت سر او و سر یحیی بن خالد برگیر و پیش من آر. (مجمل التواریخ و القصص ). تَقمیع؛ برگرفتن سری از غوره ٔ خرما و جز آن . (منتهی الارب ). || بردن . (ناظم الاطباء). عرض کردن . بردن . (یادداشت دهخدا). برداشتن . خواستن : الصمد؛ آن مهتری که حاجت به وی برگیرند. (مجمل اللغة). || متصل کردن : مُصافحة؛ دست بر یکدیگر برگرفتن در سلام . (دهار). || آفتابی کردن . آشکار ساختن :
با آل او روم سوی او نیست هیچ باک
برگیرم از منافق ناکس شناعتش .
|| سد کردن . بستن :
عشقت بنای عقل بکلی خراب کرد
جورت در امید به یکبار برگرفت .
|| آوردن .
- حجت برگرفتن ؛ آوردن حجت . دلیل آوردن : حجتهای بسیار برگرفتی و خدای تعالی را گواه گرفتی . (تاریخ سیستان ).
|| پوشانیدن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || نواختن و پروردن . (آنندراج ). رجوع به برگرفته شود.
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
خران را خنده می آید بدین کار.
تَشخیر؛ برگرفتن گلیم از پشت ستور. جَحف ؛ برگرفتن آب را. قَش ّ؛ برگرفتن از خوان هر آنچه بر آن قادر توان شد. کَشط؛ برگرفتن جل از پشت ستور. (از منتهی الارب ). || برداشت کردن . اخذ کردن . جدا کردن قسمتی از چیزی . مقداری از چیزی برداشتن : هرکه از آن زر برگیرد و به خانه برد مرگ اندر آن خانه افتد. (حدود العالم ). بیست بار هزارهزار درم اندر بیت المال جمع شده بود... برگرفت و به بصره شد. (تاریخ سیستان ). گفت یا جبرئیل چه خواهی ؟ گفت یک قبضه خاک خواهم برگرفت . (قصص الانبیاءص 8).
چوبرگیری از کوه و ننهی بجای
سرانجام کوه اندرآید ز پای .
قراضه ٔ دیگر برگیر وپرنج خر و آن خاک بیرون انداز. (سندبادنامه ص 132). || حمل کردن . بردن . با خود بردن . با خود برداشتن . بهمراه خود برداشتن :
چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد
چو آب جوئی گر پیل وار بردی بار.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
کودک را برگرفتم و به نزدیک یار خویش آوردم . (تاریخ سیستان ). استری و قدری خوردنی برگرفت و راه خراسان گرفت . (تاریخ سیستان ). آخر مرا صبر نبود تا او را برگرفتم و بنزدیک کاهن بردم [ حلیمه دایه ٔ رسول اﷲ آن حضرت را ] . (تاریخ سیستان ). پس بازرگان را بخواند و مال بسیار برگرفت و رو بمصر نهاد. (قصص الانبیاء ص 179).
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل
برگیر که تو این همه را تخم و نهالی .
برگیر زاد راه که پرهیز و طاعت است
زین راه سر متاب که این راه اولیاست .
الفنجگاه تست جهان زینجا
برگیر زود زاد ره محشر.
کلید گنجها دادش که برگیر
که پیشت مُرد خواهد مادر پیر.
خری کو شست من برگیرد آسان
ز شست وپنج من نبود هراسان .
وجود خسته ٔ من زیر بار جور فلک
جفای یار بسربار برنمی گیرد.
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یکبار برنمی گیرد.
- خشم برگرفتن ؛ وجدان . (از دهار).
- رخت برگرفتن ؛ رخت بربستن . ترک گفتن . فروگذاشتن . مهاجرت کردن :
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که بر باید گرفتش زین جهان رخت .
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
- سلاح برگرفتن ؛ مجهز شدن به سلاح . حمل کردن سلاح با خود. بدست گرفتن سلاح : غلامان را فرمودم تا همه سلاحها برگرفتند. (مجمل التواریخ و القصص ).
- کوپال برگرفتن ؛ بکار بردن آن :
به رستم چنین گفت فرخنده زال
که برگیر کوپال و بفراز یال .
|| در دست گرفتن . به کف گرفتن : پیلبان گفت علف برمگیر، آتش برگیر، خواست که آتش برگیرد، گفت برمگیر. (سندبادنامه ص 60).
ساحران با موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا.
چشمت چو تیغ غمزه ٔ خونخوار برگرفت
تا عقل و هوش خلق به یکبار برگرفت .
|| بر سر دست آوردن . بلند کردن :
ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا
برگیر جاخشوک و برو می دِرو حشیش .
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت .
اگر او [ کسری ] بیاید و این تاج برگیرد او به ملک حق تراست و من [ بهرام ] بازگردم ، و اگر من بیایم و برگیرم من به ملک حق تر باشم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناو کشی خار زنی گرد بیابان .
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمه ٔغوش ترا بفندق برگیر.
یکی جام زرین به کف برگرفت
ز گشتاسب آنگه سخن درگرفت .
اگر برنگیری تو آن گرزکین
ازین تخت پردخته ماند زمین .
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب تیره زو دست بر سر گرفت .
چون تیغ برکشیدی گیرنده ٔ جهانی
چون جام برگرفتی بخشنده ٔ عطائی .
نشاید باد را در بر گرفتن
نه دریا را به مشتی برگرفتن .
گفت [ سنگ ] یا داود مرا برگیر که ترا بکار آیم . (قصص الانبیاء ص 144). چوبی برگرفت ، پشت و پهلوی زن در هم شکست . (سندبادنامه ص 240).
ساقی می لاله رنگ برگیر
نصفی بنوای چنگ برگیر.
|| بلند کردن . بالا بردن . از زمین بربردن . بردن بسوی بالا:
ز بالین دیبا سرش برگرفت
چو بیدار شد تنگ در بر گرفت .
نه برگیرد از جای گرزش نهنگ
اگر بفکند بر زمین روز جنگ .
فراز آمد و برگرفتش ز خاک
بدست خودش روی بسترد پاک .
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش بکردار گوی .
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
بزد برگرفتش از آن گرم سنگ .
گفت اکنون این را چه کنم ، گفت برگیر او را، مرد برگرفت . (تاریخ سیستان ).
به نوک سنان برگِرَد زنده پیل
به تیغ آتش آرد ز دریای نیل .
خطاب آمد که قوه ٔ هفت آسمان ... به شما دادم برگیرید [عرش را ] نتوانستند و عاجز شدند. (قصص الانبیاء ص 4). این عصا را اگر از زمین برگیری از آن تو باشد. (قصص الانبیاء ص 93). فرعون گفت به حق نان و نمک من که عصا را برگیر. (قصص الانبیاء ص 102).
آن رقعه کسی که برگرفتی
برخواندی و رقص برگرفتی .
جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبد برنگرفتم . (گلستان سعدی ). اِلتقاط؛ برگرفتن از زمین چیزی را. (از منتهی الارب ).
- چشم برگرفتن ؛ نگاه نکردن :
دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده ٔ یار برگرفت .
- سر از خواب برگرفتن ؛ سر برداشتن .
بیدار شدن :
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
خدا را آفرین از سر گرفتند.
|| از زمین بلند کردن افتاده را، و به مجاز، به پایگاه بلند رسانیدن . از قوت به عزت آوردن . ترقی دادن :
که برگیرد آنرا که تو بفگنی
که پیوندد آن را که تو بشکنی ؟
کرا داد چیزی کزو بازنستد
کرا برگرفت او که نفکند بازش ؟
به خاک افتاده ام گو برمگیرم
مرا بگذار تا در غم بمیرم .
|| بلند شدن . زبانه زدن . شعله ور شدن :
شعله ٔ آتش که برگیرد بپیچد از نخست
ساعتی زو رنج گیرد ساعتی صفرا شود.
|| دور کردن چیزی از چیزی . برداشتن :
بهشتم جهاندار کاوس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه .
پشیمان شد و بند ازو برگرفت
ز کردار خود دست بر سرگرفت .
بزد نیزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره .
فرود آمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج .
چون پسر حاتم به نزدیک پیغمبر صلوات اﷲ علیه و آله آمد رداء خود برگرفت و اندر زیر وی بگسترد و گفت اذا أتاکم کریم قوم فأکرموه . (کشف المحجوب ). این غلام را به زندان ببر و عذاب کن و تاج از سرش برگیر و حله از برش برگیر. (قصص الانبیاء ص 75).
زو برگرفت جامه ٔ پشمینی
زو برگزید کاسه ٔ سوفارش .
بدین زرین حصار آن شد برومند
که از خود برگرفت این آهنین بند.
کاین سلسله و طناب و زنجیر
بر من نِه ، ازین رفیق برگیر.
کسی که بوسه گرفتش بوقت خنده زدن
به برگرفتن مهر گلابدان ماند.
مهر از سر نامه برگرفتم
گفتی که سر گلابدانست .
|| زدودن . از بین بردن . محو کردن . زایل کردن :
ز خوی بد چرخ ماندم شگفت
که مهر از چنان شه چرا برگرفت .
ملک الموت گفت یا محمد به عزت خدا که جان کندن صد جزو است نود و نه جزء از تو برگرفته اند و یک جزو به تو نهاده اند. (قصص الانبیاء ص 246).
نور دین با تو گفتم این غم دل
چوشنیدی غم از دلم برگیر.
بفرمود از میان می برگرفتن
مدارای مرا پی برگرفتن .
درین معنی سخن بسیار گفتند
به گفتارش غم از دل برگرفتند.
همه گرد از جبین ها برگرفتند
بر آن شغل آفرین ها برگرفتند.
چشمت چو تیغ غمزه ٔ خونخوار برگرفت
تا عقل و هوش خلق به یکبار برگرفت .
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل ازین کار برنمی گیرد.
چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار.
بار غمی که خاطرما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت .
- افسار برگرفتن ؛ رها کردن . سرخود و بحال خود گذاردن : و خلیعالعذاروار افسار از نفس اماره برگرفته . (سندبادنامه ص 124).
- امید برگرفتن ؛ برداشتن امید. قطع امید کردن :
نبینی هرکه میرد تا نمیرد
امید از زندگانی برنگیرد.
- برگرفتن بلا ؛ برداشتن . دور کردن بلا :
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل ازین کار برنمی گیرد.
- خراج برگرفتن ؛ لغو کردن خراج . ملغی کردن آن . برداشتن خراج :
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت .
- دل از جال برگرفتن ؛ قطع امید کردن . دل از جان برداشتن :
بنالید و دل را ز جان برگرفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت .
بگفت ودل از جان او برگرفت
بر انده همی ماند اندر شگفت .
به آورد ازو ماند اندر شگفت
غمی شد دل ازجان و تن برگرفت .
دل از جان برگرفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر.
دل را توانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده ٔ یار برگرفت .
- دل برگرفتن ؛ قطع علاقه کردن . دل برداشتن :
دل را ز کار گیتی برگیرم
تن را به حکم ایزد بسپارم .
دل از کار جوانی برگرفتم
امید از زندگانی برگرفتم .
نه بتوان دل ز کارت برگرفتن
نه از دل نیز بارت برگرفتن .
اگرچه بی سببی برگرفتی از ما دل
هنوز وصل رخت می کند تمنی دل .
کدام چاره سگالم که در تودرگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد؟
با هرکه مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل ازین کار برگرفت .
دلم دل از هوس یار برنمی گیرد
طریق مردم هشیار برنمی گیرد.
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل ازین کار برنمی گیرد.
- سکرات موت برگرفتن ؛ برداشتن و دور کردن و زایل کردن سکرات موت : گفت جبرئیل برادر مرا طاقت سکرات مرگ نیست از عزرائیل احوال پرسیدم که بر همه کس چنین باشد مرا گفت از صد جزو یکی بر تو نهاده اند و نودونه جزو برگرفته اند. (قصص الانبیاء ص 246).
- صدقات برگرفتن ؛ لغو کردن آن : چون خبر وفات پیغمبر پراکنده شد، همه عرب مرتد شدند و اندرخواستند که صدقات از ایشان برگیرند تا به مسلمانی بازآیند. (مجمل التواریخ و القصص ).
- نماز برگرفتن ؛ برداشتن تکلیف نمازگزاری : آنجا نماز و روزه از مردمان برگرفت تازیان بر او گرد آمدند. (قصص الانبیاء ص 234).
|| به یکسو زدن . به یکسو نهادن . کنار زدن . کنار گذاردن . برداشتن . دور کردن :
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل و می خضابها.
با من چنان بزی که همی زیستی تو پار
این ناز بی کرانْت تو برگیر از میان .
- پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن . فاش نمودن . برملا ساختن :
این سفره ز پشت بار برگیر
وین پرده ز روی کار برگیر.
با وی از هیچ لابه درنگرفت
پرده از روی کار برنگرفت .
چون پرده ز راز برگرفتم
بدرود که راه درگرفتم .
سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت .
همی گدازم و می سازم و شکیبائیست
که پرده از سر اسرار برنمی گیرد.
- پرده برگرفتن ؛ به یکسو زدن پرده . کنار زدن آن :
باز چون برگرفت پرده ز روی
کروه دندان و پشت چوگان است .
یوسف را در عماری نشانده بودند چون پرده برگرفتند دختران را نظر بر یوسف افتاد. (قصص الانبیاء ص 68).
پرده از روی صفه برگیرید
نوحه ٔ زارزار درگیرید.
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند.
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت .
|| طی کردن . سپردن . گرفتن .
- از راه برگرفتن ؛ از راه دور کردن . کنایه از گمراه کردن ، فریب دادن ، اغوا کردن :
یار من بستد ز من در چاه برد
برگرفتش از ره و بیراه برد.
- پای برگرفتن ؛ پای در راه نهادن . آغاز رفتن کردن : موسی پای برگرفت و بر کوه شد. (قصص الانبیاء ص 110).
- پی برگرفتن ؛ دنبال کردن . تبعیت کردن :
چو نادانی پی دل برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم .
بفرمود از میان می برگرفتن
مدارای مرا پی برگرفتن .
- راه برگرفتن ؛ براه افتادن . روانه شدن :
چو تاریک شد شب بفرمود شاه
از آن جایگه برگرفتند راه .
بخوبی برفتند از ایوان شاه
ستایش کنان برگرفتند راه .
یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگرفتند راه .
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتندراه .
به پوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه .
مکن ایدر درنگ و راه برگیر
که ویرو آید این ساعت ز نخجیر.
بخواه از ما وجوه و راه برگیر
بکار اندر مکن سستی و تقصیر.
- راه برگرفتن به جایی (سویی ) ؛ به سوی آن رفتن . بقصد آنجا رفتن . قصد آن کردن . آهنگ آنجا کردن :
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه .
- راه (ره ، طریق ) جایی برگرفتن ؛ به سوی آنجا رفتن : آخر زیدبن منصور هزیمت شد و راه نیشابور برگرفت . (تاریخ سیستان ). بوطلحه راه سیستان برگرفت و به هری رسید. (تاریخ سیستان ).
بجان بویه ٔ یار دلبر گرفت
شتابان ره رومیه برگرفت .
زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت . (سندبادنامه ص 131).
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی .
شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد
صوفی طریق خانه ٔ خمار برگرفت .
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعون در سر. (گلستان سعدی ).
- طریق کسی برگرفتن ؛ بر راه او رفتن . روش او گزیدن :
دلم دل از هوس یار برنمی گیرد
طریق مردم هشیار برنمی گیرد.
- قدم برگرفتن ؛ قدم بیرون نهادن . بیرون گرفتن از : بعد از این بر شارع این تدبیر بروم و از خطه ٔ امر شما قدم برنگیرم . (سندبادنامه ص 269).
|| برداشتن از جایی . از جایی به قصد جایی دیگر حرکت کردن ، چنانکه سپاهی یا کاروانی یا شاهی یا امیری و مانند آن . بشدن . ازجایی به جایی رفتن . براه افتادن با کسان و سپاهیان خویش . کوچ کردن . (یادداشت دهخدا) : عایشه از آن منزل برگرفت و با سپاه به در بصره فرود آمد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). مروان منادی فرمود و سپاه برگرفت و همی رفت تا به سمندر رسید. ایشان از آنجا برگرفتند و بر سر تل ریگ برآمدند، و نزدیک پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم فرود آمدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). اردشیر سپاه برگرفت و از پس اردوان برفت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بی آزار از آن جایگه برگرفت
بر آن هم نشان راه خاور گرفت .
درم داد و از سیستان برگرفت
سوی بلخ با می ره اندرگرفت .
سپه برگرفت از لب آبگیر
سوی پارس آمد دمان اردشیر.
سکندر ز منزل سپه برگرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت .
بگفت این وز آن جایگه برگرفت
از آن مرز تا روم لشکر گرفت .
از آنجا یعقوب برگرفت و آن همه مالها اندر پیش . (تاریخ سیستان ). یعقوب از آنجا برگرفت تا پیش آب . (تاریخ سیستان ). محمود زآنجا برگرفت و به شهر آمد. (تاریخ سیستان ).
چه پایی تو ای پیر مانده شگفت
که بارت شد وکاروان برگرفت .
حسن زید به آمل آمد پانزده روز برآسود و از آنجا برگرفت به خمبو (جمنو؟) شد. (تاریخ طبرستان ). || حرکت دادن . بردن . براه بردن : اسامه را فرمود که لشکر برگیر و به شام شو و جواب لشکر روم را بده . (قصص الانبیاء ص 233).از آنجا لشکر برگرفت و به سنگان رفت . (تاریخ سیستان ). || برگرداندن . رد کردن . قطع کردن . بریدن : بفرمود تا آب از شهر برگرفتند و دیوار همی افکندند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 106). || ستاندن . اخذ کردن : گفت آمده ام تا جان تو برگیرم . (قصص الانبیاء ص 152). || فراگرفتن . آموختن :
تو با هوش و رای از نکومحضران چون
همی برنگیری نکومحضری را؟
ز من تا کسی پنج و شش برنگیرد
ازو من دو یا سه مثل برنگیرم .
از آن ساعت نشاطی درگرفته ست
ز سنگ آیین سختی برگرفته ست .
|| شنیدن . فراگرفتن : سلطان محمود سبکتکین اندر مجلس خویش این حکایت را از امیر طاهر بوعلی برگرفتی و گفتی مرا بایستی که او را زنده بدیدی [ امیر طاهر را ] . (تاریخ سیستان ). || متصرف شدن . ضبط کردن : رشید، علی بن عیسی را عزل کرد از خراسان و فرمان داد که مال او همه برگیرند. (تاریخ سیستان ). عبداﷲبن بحر را بکشت و مال او برگرفت . (تاریخ سیستان ). || بدست آوردن . حاصل کردن :
اگربختمان برنگیرد فروغ
همه چاره باد است و مردی دروغ .
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل .
|| برداشتن محصول . بدست آوردن محصول . گرد آوردن . برچیدن : چون وقت غله برگرفتن بودی درویشان را جمع کردی و از هر چیزی نصیبی دادی . (قصص الانبیاء ص 212). تارنج نبری گنج برنداری ... و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری . (گلستان سعدی ).
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش .
|| چیدن . جدا کردن از شاخه : حوابدان سوگند فریفته شد، دست به درخت دراز کرد و سه دانه برگرفت . (قصص الانبیاء ص 19). || بارور شدن درخت و حیوان . (آنندراج ). حُمول . (یادداشت دهخدا):
ز یک نسیم که در آستین غنچه ٔ بکر
دهد شمال چو مریم بروح برگیرد.
|| قبول کردن . (ناظم الاطباء). پذیرفتن . (فرهنگ فارسی معین ). در ازاء چیزی پذیرفتن و برداشتن :
هیچ کژ هیچ راست نپذیرد
راست کج را براست برگیرد.
|| ارزش دادن . بحساب آوردن . برداشتن : روزی به نزدیک ذوالنون آمد [ مرید ] گفت چنین ، با این همه رنج دوست با ما هیچ سخن نمی گوید، نظری به ما نمی کند و به هیچم برنمی گیرد و هیچ از عالم غیب مکشوف نمی شود. (تذکرةالاولیاء عطار).
به کوی می فروشانش به جامی برنمی گیرند
زهی سجاده ٔ تقوی که یک ساغر نمی ارزد.
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی برنمی گیرد.
|| تحمل کردن . برداشتن : رنج برگیر و به فلان جا شو. (یادداشت دهخدا):
شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرما را.
- بخود برگرفتن ؛ نهادن چیزی چون فرزجه و شیاف و مانند آن به یکی از دو فرج . برگرفتن شافه . شیاف کردن . حمول کردن . فرزجه ساختن .برداشتن . در خود سپوختن . (یادداشت دهخدا) : زنان از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان تر کنند و برگیرند عظیم سود کند. (نوروزنامه ).
|| بردن . گنجایش داشتن . گنجایش دادن : این ولایت که ما را داده آمده است تنگ است و این مردم را که ما داریم برنمی گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514). || سنجیدن . رسیدگی کردن ، چون شمار و حساب و مانند آن . شمار گرفتن . شمردن : با خرد رجوع کن و شمار خود نیکو برگیر تا بدانی که راست می گویم . (تاریخ بیهقی ص 100).
ره تو کدامست ازین هر دو راه
بیندیش و برگیر نیکو شمار.
ای خواجه حساب عمربرگیر
زین خط دورنگ شام و شبگیر.
|| تسویه کردن . به حساب کسی رسیدن . حساب کشیدن : دبیری قهستان به ابوالحسن عراقی [ دادند ] و در آن حساب برگرفته آمد. (تاریخ بیهقی ص 141). || برگزیدن . انتخاب کردن . همراه خود ساختن :
ازین چار دو پهلوان برگرفت
چو او دید رنج این نباشد شگفت .
عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت .
|| آغاز کردن . شروع کردن . گرفتن :
رقیبان آن حکایت برگرفتند
سخنهائی که رفت از سر گرفتند.
حکایت برگرفته شاه و شاپور
جهان دیدند یکسر نور در نور.
- آفرین برگرفتن ؛ به آفرین گفتن آغاز کردن :
ازو ماند کیخسرو اندر شگفت
چوبنهاد جام آفرین برگرفت .
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی برو برگرفت آفرین .
ز زورش بماندند گردان شگفت
بدو هر کسی آفرین برگرفت .
همه گرد از جبین ها برگرفتند
بر آن شغل آفرین ها برگرفتند.
- برگرفتن از جایی ؛ از آنجا آغاز کردن . (یادداشت دهخدا) : مفتح شهرکیست آبادان و بر مشرق دجله است و رود معقل از وی برگیرد. (حدود العالم ).
- تک برگرفتن ؛ دویدن آغاز کردن :
همانگاه با او ره اندرگرفت
سپه بادکردار تک برگرفت .
- رقص برگرفتن ؛ آغاز کردن به رقص از شادی :
آن رقعه کسی که برگرفتی
برخواندی و رقص برگرفتی .
- ستایش برگرفتن ؛ ستایش آغاز کردن :
بخندید و او را ببر درگرفت
ستایش سزاوار او برگرفت .
|| سر کردن . خواندن . سر دادن :
چو من مدیحش برگیرم آنکه حاسد اوست
به خشم گوید داوود برگرفت زبور.
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخ ّ آن کُه نوا برگرفت .
رحیمیه بیچاره بیامد و ایوب را ندید بانگ و زاری برگرفت . (قصص الانبیاء ص 140).
در آن حدیقه که بلبل مجال نطق ندارد
تو شوخ دیده مگس بین که برگرفته طنین را.
- خروش برگرفتن ؛ خروش سر کردن . صدا بلند کردن . خروش آغازکردن :
همه برگرفتند یکسر خروش
تو گفتی که ایران برآمد بجوش .
|| پرداختن به کاری :
نقیبان راهجوئی برگرفتند
پی فرهاد را پی درگرفتند.
- اندیشه برگرفتن ؛ اندیشه کردن . به اندیشه کردن پرداختن :
سکندر ازو ماند اندر شگفت
ز هر گونه اندیشها برگرفت .
|| برکندن . از بنیاد برداشتن . برداشتن . دور کردن . قلع و قمع کردن :
شاهی که تیره کرد جهان بر عدو به تیغ
میری که برگرفت به داد از جهان ستم .
من داد را برخاسته ام بر خلق خدای تبارک و تعالی و برگرفتن اهل فسق و فساد را. (تاریخ سیستان ).
ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی
از سر چار شهر دین شحنه ٔ کفر برگری .
ستم گرگ برگرفت از میش
باز را کرد با کبوتر خویش .
بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز
طمع ز وعده ٔ دیدار برنمی گیرد.
- از میان برگرفتن ؛ از میان برداشتن : معاندت از میان برگرفتند. (تاریخ سیستان ). || برچیدن . جمع کردن : هیچ نگفت تا خوان برگرفتند. (تاریخ سیستان ). گفتا چون دست بدان فراز کردی تمام بر باید گرفتن [ کوشک سپید مداین را ] . (مجمل التواریخ و القصص ).
- از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن . مقابل گرد کردن :
به سیم و زر نکونامی بدست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم .
|| جدا کردن . برداشتن . قطع کردن . بریدن ، همچو سر از تن و مانند آن : سر حسین (ع ) برگرفتن و حرمتیان مصطفی را سربرهنه به شام بردن . (تاریخ سیستان ). سر عبدالرحیم که او را خوارج کشته بودند برگرفتند و بیاوردند. (تاریخ سیستان ). سر او برگرفت و او را بر دار کرد. (تاریخ سیستان ). بعد از آن بیاویختند و بعد از آنکه سرش برگرفتند. (مجمل التواریخ و القصص ). همین ساعت سر او و سر یحیی بن خالد برگیر و پیش من آر. (مجمل التواریخ و القصص ). تَقمیع؛ برگرفتن سری از غوره ٔ خرما و جز آن . (منتهی الارب ). || بردن . (ناظم الاطباء). عرض کردن . بردن . (یادداشت دهخدا). برداشتن . خواستن : الصمد؛ آن مهتری که حاجت به وی برگیرند. (مجمل اللغة). || متصل کردن : مُصافحة؛ دست بر یکدیگر برگرفتن در سلام . (دهار). || آفتابی کردن . آشکار ساختن :
با آل او روم سوی او نیست هیچ باک
برگیرم از منافق ناکس شناعتش .
|| سد کردن . بستن :
عشقت بنای عقل بکلی خراب کرد
جورت در امید به یکبار برگرفت .
|| آوردن .
- حجت برگرفتن ؛ آوردن حجت . دلیل آوردن : حجتهای بسیار برگرفتی و خدای تعالی را گواه گرفتی . (تاریخ سیستان ).
|| پوشانیدن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || نواختن و پروردن . (آنندراج ). رجوع به برگرفته شود.