برکندن
لغتنامه دهخدا
برکندن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کندن . جدا کردن از زمین . قلع کردن . قلع. اقتلاع . (تاج المصادر بیهقی ). قلع و قمع کردن . از جا درآوردن . از بیخ برآوردن . (آنندراج ). استیصال . (یادداشت مؤلف ). نزع . انتزاع :
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله ٔ تو برکند بنیاد صد حصن حصین .
بر آنم که تا زنده ماند تنم
بن و بیخ بد ازجهان برکنم .
گر از دامن او درفشی کنند
ترا با سپاه از جهان برکنند.
که او گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند.
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ .
بنیزه کرگدن را برکند شاخ
بزوبین بشکند سیمرغ را پر.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه .
[ یعقوب لیث گفت ] سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان ). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم . (تاریخ سیستان ). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان ). علی تکین دشمنی بزرگ است ... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی ). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که ... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی ). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی ).
برکندم جهل و گمرهی را
از بیخ ز باغ و جویبارم .
جزیره ٔ خراسان چو بگرفت شیطان
در او خار بنشاند و برکند عرعر.
الا ای باغبان آن سرو بنشان
اگر صاحبدلی آن سرو برکن .
بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند.
نسف ؛ برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ).اتاکة؛ برکندن موی . اجاحة؛ از بیخ برکندن . اجتثاث ؛ بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء؛ از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف ؛ از بن برکندن . اجتفاء؛ از بیخ برکندن تره را. احتفاف ؛ برکندن درخت را. اجتیاح ، اجذار، اجعام ، اقتلاع ؛ از بیخ برکندن . انشاص ؛ از جای برکندن . تجرف ؛ به بیل برکندن گِل را. تجرید؛ برکندن موی پوست را. تزبیق ؛ برکندن موی . تقعیث ، تقلیع؛ از بیخ برکندن . تهلیب ؛ موی برکندن . جأف ؛ برکندن درخت را ازبن . جذر، جرف ؛ از بیخ برکندن . جعف ؛ برکندن درخت را.جف ّ؛ از بیخ برکندن تره را. جیاحة؛ از بیخ برکندن . جیخ ؛ برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب ). حف ّ؛ موی برکندن از روی . (تاج المصادر بیهقی ). دخم ؛ از جای برکندن چیزی را. سخت ؛ از بیخ برکندن . سحف ؛ نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن . سفر؛ از بیخ برکندن موی . (از منتهی الارب ). سک ّ؛ گوش از بن برکندن . (تاج المصادر بیهقی ). طرق ؛ برکندن موی . طمس ؛ برکندن از بیخ و بن . عتف ، عتم ؛ برکندن موی را. عنش ؛ از جای برکندن . (از منتهی الارب ). قعشرة، قعضبة؛ از بیخ برکندن . قعف ؛ برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ . قفثلة؛ از بیخ برکندن . قلیخ ؛ برکندن درخت را. قلع؛ از بیخ برکندن چیزی را. معط؛ برکندن موی . تحت ؛ از بیخ برکندن . هرملة؛ برکندن موی کسی را. هلب ، هلض ؛ برکشیدن چیزی را و برکندن .هید؛ از جای برکندن . (از منتهی الارب ).
- از بیخ برکندن ؛ قلع و قمع کردن . ریشه کن کردن .
- از بیخ و بن برکندن ؛ مستأصل کردن . نابود کردن :
بدو گفت بهرام جنگی منم
که بیخ کیان را ز بن برکنم .
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید.
- از جای برکندن ؛ دگرگون کردن :
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت وتیره رای .
- || واژگون کردن . خراب کردن . با خاک یکسان کردن :
بیک نعره کوهی ز جا برکنند
بیک ناله شهری بهم برزنند.
- از میان برکندن ؛ از میان برداشتن :
بداندیش را از میان برکنم
سر بَدْنِشان را بی افسر کنم .
- برکندن امید ؛ ناامید شدن . امید بریدن . مأیوس شدن :
من آن روز برکندم از عمر امید
که افتادم اندر سیاهی سپید.
- برکندن موی ؛ کنایه از زاری و ناله ٔ سخت کردن . شیون و زاری بسیار کردن :
چو خاقان شنید آن ، سیه کرد روی
همان مادرش نیز برکند موی .
برفور جامه چاک زد و موی برکند و روی بخراشید. (سندبادنامه ).
- بیخ کسی برکندن ؛ از میان بردن وی . نابود کردن وی . نیست کردن :
بزخم تیر غزا بیخ کافران برکند
چو دید روی علی را و حال پیغمبر.
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار
برکنش زود از دلت زآن پیش کو بالا کند.
|| جدا کردن :
یلان را بژوبین و خنجر زنید
سر سرکشان را ز تن برکنید.
سرافراز گردد مگر دشمنم
فرستاده را سر ز تن برکنم .
تا شکمْشان ندرم تا سرشان برنکنم
تا بخونْشان نشود مُعْصَفَری پیرهنم .
خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند
وآنگه ورا درافکند در جعبه ٔمروانیه .
بناخن سنگ برکندن ز کهسار
به از حاجت بنزد ناسزاوار.
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده برکندخاک .
تکشیح ، تمحین ؛ برکندن پوست را. عدن ؛ برکندن سنگ را. هلت ؛ پوست برکندن . (از منتهی الارب ).
- برکندن پوست کسی ؛ سخت وی را آزردن :
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستْشان برکن کشان جز پوست نیست .
چون بسختی دربمانی تن بعجز اندرمده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین .
- برکندن نام ؛ محو کردن نام . زدودن نام :
از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا قیامت میزنند.
- جان برکندن ؛ جان ستدن . جان بگرفتن . از بین بردن . نابود کردن کسی :
ازینسان همی افکند دشمنان
همی برکند جان آهرمنان .
|| بیرون کردن . جدا کردن . سلخ . (یادداشت مؤلف ). برکندن جامه از تن یا پوست از بدن :
ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای
ز تن جامه ٔ شرم برکنده ای .
سلخت المراءة درعها؛ آن زن زره را از تن برکند. جلع؛ برکندن جامه را و برهنه گردیدن . خلع؛ برکندن جامه را از تن . سلخ ؛ برکندن پیرهن را. لحب ؛ برکندن پوست را از چوب . محن ؛ برکندن پوست . (از منتهی الارب ). || درآوردن . بیرون آوردن :
برجهد آن خار محکم تر زند
عاقلی باید که خاری برکند.
بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند.
- چشم (دیده ) برکندن ؛ کور کردن کسی را :
زندگانیت باد الف سنه
چشم دشمنْت برکناد کنه .
تنت را بخاک سیاه افکنم
بنوک سنان دیده ات برکنم .
بایران زمین آتش اندرزنیم
ز سر دیده ٔ دشمنان برکنیم .
ای رقیب اینهمه سودا بمن خسته مکن
برکنم دیده و من دیده ازو برنکنم .
التحاص ؛ برکندن گرگ چشم گوسپند را. (از منتهی الارب ). || فروگذاشتن . ترک کردن :
تو پیوند و خویشی همی برکنی
همان فر قیصر ز من بفکنی .
- دل برکندن از چیزی (کسی ) ؛ دل برداشتن . بی میل شدن بچیزی . ترک علاقه ٔ چیزی کردن . ترک دوستی کردن . مهر و دوستی فروگذاشتن :
چنین پیر گشته پرستنده بود
دل از تاج و از تخت برکنده بود.
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
میکشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی ؟
- دل برکندن کسی را ؛ جدا کردن وی از جایی . دور کردن وی از کسی یا جایی :
ببردی بکوه و بیفکندیم
دل از ناز و آرام برکندیم .
- مهر برکندن ؛ مهرفروگذاشتن . ترک کردن دوستی :
سعدی به جور وجفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام گر خون من بخوری .
|| حفر کردن . برکاویدن . (آنندراج ): معمعة؛ برکندن باران زمین را. (از منتهی الارب ). || حرکت کردن . رفتن . کوچ کردن .
- از جای برکندن اسب ؛ گسیل کردن و حرکت دادن آن . براه انداختن آن :
بگفت این و از جای برکند اسب
بیامد بکردار آذرگشسب .
- برکندن از جائی ؛ از آنجا با خدم و حشم و بار و بنه شدن : شاه از آن جا برکنده بود و با باغ هفت انبر آمده بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
|| معزول کردن . عزل کردن : گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند. (تاریخ بیهقی ).
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله ٔ تو برکند بنیاد صد حصن حصین .
بر آنم که تا زنده ماند تنم
بن و بیخ بد ازجهان برکنم .
گر از دامن او درفشی کنند
ترا با سپاه از جهان برکنند.
که او گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند.
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ .
بنیزه کرگدن را برکند شاخ
بزوبین بشکند سیمرغ را پر.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه .
[ یعقوب لیث گفت ] سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان ). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم . (تاریخ سیستان ). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان ). علی تکین دشمنی بزرگ است ... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی ). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که ... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی ). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی ).
برکندم جهل و گمرهی را
از بیخ ز باغ و جویبارم .
جزیره ٔ خراسان چو بگرفت شیطان
در او خار بنشاند و برکند عرعر.
الا ای باغبان آن سرو بنشان
اگر صاحبدلی آن سرو برکن .
بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند.
نسف ؛ برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ).اتاکة؛ برکندن موی . اجاحة؛ از بیخ برکندن . اجتثاث ؛ بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء؛ از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف ؛ از بن برکندن . اجتفاء؛ از بیخ برکندن تره را. احتفاف ؛ برکندن درخت را. اجتیاح ، اجذار، اجعام ، اقتلاع ؛ از بیخ برکندن . انشاص ؛ از جای برکندن . تجرف ؛ به بیل برکندن گِل را. تجرید؛ برکندن موی پوست را. تزبیق ؛ برکندن موی . تقعیث ، تقلیع؛ از بیخ برکندن . تهلیب ؛ موی برکندن . جأف ؛ برکندن درخت را ازبن . جذر، جرف ؛ از بیخ برکندن . جعف ؛ برکندن درخت را.جف ّ؛ از بیخ برکندن تره را. جیاحة؛ از بیخ برکندن . جیخ ؛ برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب ). حف ّ؛ موی برکندن از روی . (تاج المصادر بیهقی ). دخم ؛ از جای برکندن چیزی را. سخت ؛ از بیخ برکندن . سحف ؛ نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن . سفر؛ از بیخ برکندن موی . (از منتهی الارب ). سک ّ؛ گوش از بن برکندن . (تاج المصادر بیهقی ). طرق ؛ برکندن موی . طمس ؛ برکندن از بیخ و بن . عتف ، عتم ؛ برکندن موی را. عنش ؛ از جای برکندن . (از منتهی الارب ). قعشرة، قعضبة؛ از بیخ برکندن . قعف ؛ برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ . قفثلة؛ از بیخ برکندن . قلیخ ؛ برکندن درخت را. قلع؛ از بیخ برکندن چیزی را. معط؛ برکندن موی . تحت ؛ از بیخ برکندن . هرملة؛ برکندن موی کسی را. هلب ، هلض ؛ برکشیدن چیزی را و برکندن .هید؛ از جای برکندن . (از منتهی الارب ).
- از بیخ برکندن ؛ قلع و قمع کردن . ریشه کن کردن .
- از بیخ و بن برکندن ؛ مستأصل کردن . نابود کردن :
بدو گفت بهرام جنگی منم
که بیخ کیان را ز بن برکنم .
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید.
- از جای برکندن ؛ دگرگون کردن :
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت وتیره رای .
- || واژگون کردن . خراب کردن . با خاک یکسان کردن :
بیک نعره کوهی ز جا برکنند
بیک ناله شهری بهم برزنند.
- از میان برکندن ؛ از میان برداشتن :
بداندیش را از میان برکنم
سر بَدْنِشان را بی افسر کنم .
- برکندن امید ؛ ناامید شدن . امید بریدن . مأیوس شدن :
من آن روز برکندم از عمر امید
که افتادم اندر سیاهی سپید.
- برکندن موی ؛ کنایه از زاری و ناله ٔ سخت کردن . شیون و زاری بسیار کردن :
چو خاقان شنید آن ، سیه کرد روی
همان مادرش نیز برکند موی .
برفور جامه چاک زد و موی برکند و روی بخراشید. (سندبادنامه ).
- بیخ کسی برکندن ؛ از میان بردن وی . نابود کردن وی . نیست کردن :
بزخم تیر غزا بیخ کافران برکند
چو دید روی علی را و حال پیغمبر.
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار
برکنش زود از دلت زآن پیش کو بالا کند.
|| جدا کردن :
یلان را بژوبین و خنجر زنید
سر سرکشان را ز تن برکنید.
سرافراز گردد مگر دشمنم
فرستاده را سر ز تن برکنم .
تا شکمْشان ندرم تا سرشان برنکنم
تا بخونْشان نشود مُعْصَفَری پیرهنم .
خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند
وآنگه ورا درافکند در جعبه ٔمروانیه .
بناخن سنگ برکندن ز کهسار
به از حاجت بنزد ناسزاوار.
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده برکندخاک .
تکشیح ، تمحین ؛ برکندن پوست را. عدن ؛ برکندن سنگ را. هلت ؛ پوست برکندن . (از منتهی الارب ).
- برکندن پوست کسی ؛ سخت وی را آزردن :
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستْشان برکن کشان جز پوست نیست .
چون بسختی دربمانی تن بعجز اندرمده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین .
- برکندن نام ؛ محو کردن نام . زدودن نام :
از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا قیامت میزنند.
- جان برکندن ؛ جان ستدن . جان بگرفتن . از بین بردن . نابود کردن کسی :
ازینسان همی افکند دشمنان
همی برکند جان آهرمنان .
|| بیرون کردن . جدا کردن . سلخ . (یادداشت مؤلف ). برکندن جامه از تن یا پوست از بدن :
ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای
ز تن جامه ٔ شرم برکنده ای .
سلخت المراءة درعها؛ آن زن زره را از تن برکند. جلع؛ برکندن جامه را و برهنه گردیدن . خلع؛ برکندن جامه را از تن . سلخ ؛ برکندن پیرهن را. لحب ؛ برکندن پوست را از چوب . محن ؛ برکندن پوست . (از منتهی الارب ). || درآوردن . بیرون آوردن :
برجهد آن خار محکم تر زند
عاقلی باید که خاری برکند.
بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند.
- چشم (دیده ) برکندن ؛ کور کردن کسی را :
زندگانیت باد الف سنه
چشم دشمنْت برکناد کنه .
تنت را بخاک سیاه افکنم
بنوک سنان دیده ات برکنم .
بایران زمین آتش اندرزنیم
ز سر دیده ٔ دشمنان برکنیم .
ای رقیب اینهمه سودا بمن خسته مکن
برکنم دیده و من دیده ازو برنکنم .
التحاص ؛ برکندن گرگ چشم گوسپند را. (از منتهی الارب ). || فروگذاشتن . ترک کردن :
تو پیوند و خویشی همی برکنی
همان فر قیصر ز من بفکنی .
- دل برکندن از چیزی (کسی ) ؛ دل برداشتن . بی میل شدن بچیزی . ترک علاقه ٔ چیزی کردن . ترک دوستی کردن . مهر و دوستی فروگذاشتن :
چنین پیر گشته پرستنده بود
دل از تاج و از تخت برکنده بود.
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
میکشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی ؟
- دل برکندن کسی را ؛ جدا کردن وی از جایی . دور کردن وی از کسی یا جایی :
ببردی بکوه و بیفکندیم
دل از ناز و آرام برکندیم .
- مهر برکندن ؛ مهرفروگذاشتن . ترک کردن دوستی :
سعدی به جور وجفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام گر خون من بخوری .
|| حفر کردن . برکاویدن . (آنندراج ): معمعة؛ برکندن باران زمین را. (از منتهی الارب ). || حرکت کردن . رفتن . کوچ کردن .
- از جای برکندن اسب ؛ گسیل کردن و حرکت دادن آن . براه انداختن آن :
بگفت این و از جای برکند اسب
بیامد بکردار آذرگشسب .
- برکندن از جائی ؛ از آنجا با خدم و حشم و بار و بنه شدن : شاه از آن جا برکنده بود و با باغ هفت انبر آمده بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
|| معزول کردن . عزل کردن : گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند. (تاریخ بیهقی ).