برکشیدن
لغتنامه دهخدا
برکشیدن . [ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کشیدن . استخراج کردن . برآوردن . بیرون کردن . بالا کشیدن . بیرون آوردن . (ناظم الاطباء). خارج ساختن . (یادداشت مؤلف ) :
لعل می را ز درج خم برکش
در کدونیمه کن به پیش من آر.
ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
پرستنده ای را بفرمود شاه
که طشت آور و آب برکش ز چاه .
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود.
ز دل برکشد می تف درد تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب .
برکشم مر ترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصدباز.
برکشد هوش مرد رااز چاه
گاه بخشدْش و مسند و اورنگ .
گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو
زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید.
کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء).
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی .
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند برکشید ای دوست مشتاب .
تا برنکشد زچنبرش سر
مانده ست چو حلقه بر سر در.
مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرةالاولیاء عطار). انتشال ؛ برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی ). دلو؛ برکشیدن دلو را ازچاه . احتجاف ؛ تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ ؛ برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب ). || جدا کردن . به یک سو زدن : چادر سیمابی از روی عروس عالم برکشیدند. (سندبادنامه ص 308). انتزاع ؛ برکشیدن از کسی مال وی را. امتشاش ؛ برکشیدن زیور را از گردن خود. امتصاخ ؛ برکشیدن شاخ و برگ یز. امتلاع ؛ برکشیدن پوست گوسفند را از گردن . مصخ ؛ برکشیدن برگ و شاخ یز. (از منتهی الارب ). سلخ ؛ برکشیدن پوست .
- برکشیدن پنبه از گوش ؛ خارج کردن آن . گوش فراداشتن . آماده ٔ شنیدن شدن :
شو پنبه ٔ جهل برکش از گوش
بشنو سخنی بطعم شکّر.
- برکشیدن جامه یاپیرهن و جز آن ؛ برآوردن آن از تن . کندن و بیرون آوردن لباس از تن :
غمین گشت و پیراهنش برکشید
یکی آبکش را ببر درکشید.
برکش ای ترک و بیک سو فکن این جامه ٔ جنگ
چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر ز چنگ .
هست در این بس خوشی جامه ز تن برکشی
برکشی و درکشی بنده ت را بر چکاد.
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی . (تاریخ بیهقی ). چون آدم گندم بگلو فروبرد همه ٔ حله ها از آن فروریخت از همه ٔ اعضای ایشان حق تعالی چون ناخن آفریده بود و از ایشان برکشید و تن ایشان برهنه ماند. (قصص الانبیاء ص 19). شیخ گفت این ساعت برو... و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند... (تذکرةالاولیاء عطار). لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند. (کتاب المعارف ).
- نقاب برکشیدن ؛ بیک سو زدن آن :
زآن روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند.
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتودهد چنانکه شب تیره اختری .
|| پوشاندن با چادریا چیزی مانند آن :
گلبن پرند لعل همی برکشد بسر
باران گل پرست همی گسترد نثار.
|| گستردن :
برکشیدند بکهساره ٔ غزنین دیبا
درنوشتند ز کهپایه ٔ غزنین ملحم .
|| ممتد کردن . (یادداشت مؤلف ). ممتد ساختن :
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
- رده برکشیدن ؛ رده کشیدن . صف زدن :
ز دیبای رومی به پیشش سوار
رده برکشیده فزون از هزار.
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان .
- صف برکشیدن ؛ صف زدن . رده بستن : در شهرستان بگشودند و آن مهتران ... صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید.
درفش فریدون چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف برکشید.
|| افزودن .
- برکشیدن سال ؛ رسیدن آن . منتهی شدن آن :
چو سال جوان برکشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید بدل .
|| بالا بردن . بالا کشیدن :
آن کجا سرْت برکشید بچرخ
بازناگه فروبردْت بخرد.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتنی سپهرش همی برکشید.
تا چون سولاخ شود آن زنبیل را زود برکشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
دامن از ساق بلورین بگریبان برکش .
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
- تنگ برکشیدن ؛ مجهز و آماده شدن . مهیای کاری گشتن . مصمم گشتن :
چون گرفتی فراز و پست و نشیب
برکش اکنون بر اسب رفتن تنگ .
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ .
یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک .
|| بالا بردن . بالای سر بردن :
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزم ساز.
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سررشته از غیب درمیکشند.
|| ترقی دادن کسی را. (آنندراج ). مرتبه ٔ کسی را افزودن . (آنندراج ) (غیاث ). بلند کردن . نواختن . به پایگاه بلندرسانیدن . برگزیدن . ترتیب کردن و نواختن : از خلفاء بنی عباس نخستین کسی که ترکان را برکشید او [ مأمون ] بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). من آگاهم از اطاعت تو و ترا نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یکی را ز خاک سیه برکشید
یکی را ز تخت کیان درکشید.
ورا برکشیدند و دادند چیز
فراوان بر او سال بگذشت نیز.
بداندیشگان را همه برکشید
بدانسان که ازگوهر او سزید.
نژادسماعیل را برکشید
هر آنکس که او مهتری را سزید.
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشید.
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
وآزادگی نمودن و رادی شعار او.
همیشه عادت او برکشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار.
نه برکشیده ٔ او را فلک فروفکند
نه راست کرده ٔ او را کند زمانه تباه .
خدایگان جهان را ببرکشیدن او
عنایتی است که او را پدید نیست کنار.
میر همی برکشدش لخت لخت
آخر کارش بدهد تاج و تخت .
توان دانست اعتقاد ما به نیکو داشت [ او ] و برکشیدن فرزندانش و نام نهادن مر ایشان را. (تاریخ بیهقی ). برادر ما را [ مسعود ] برکشید [ محمود ] . (تاریخ بیهقی ). وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی ص 92). هر کس که خرد دارد... و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیاده کند. (تاریخ بیهقی ص 33). بر اثر اینها گوهرآئین خزینه دار این پادشاه که مروی را برکشیده بود و به محلی بزرگ رسانیده ... (تاریخ بیهقی ص 282). و این سه تن را برکشید [ یعقوب ] واعتمادها کرد در اسباب ملک . (تاریخ بیهقی ).
گر او را سر امشب بچنبر کشم
ترا از مهان سپه برکشم .
جهان آفرینش چنان برکشید
که نامش بهر گوشه ای گسترید.
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ارسلان همی بایست که او را بکشد و یا برکشد و بزرگی دهد. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمی کشیدی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). او را بلجاج دیگر اصحاب اطراف پارس برکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). ایشان را [ مسعودیان را ] فضلویه برکشید و قلعه ٔ سهاده بدیشان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی گشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). نخستین کسی از بنی عباس که ترکان داشت معتصم بود و ایشان را بزرگ کرد و مهترانشان را برکشید چون اشناس و اینانج و بوغا الکبیر. (مجمل التواریخ ).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن .
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو.
جلال الدین پسر دواتدار کوچک را برکشیده برد. (جامعالتواریخ رشیدی ). صاحب شمس الدین محمد جوینی را برکشید و صاحب دیوانی ممالک به وی مفوض فرمود. (جامعالتواریخ رشیدی ).
هرکه را شاه برکشد بپذیر
وآنکه را دشمن است دوست مگیر.
- برکشیدن حق ؛ ترقی دادن حق . بالا بردن حق . اعتلای حق :
نگاه داشتن عهد و برکشیدن حق
بزرگ داشتن دین و راستی گفتار.
- برکشیدن نام ؛ بالا بردن و مشهور کردن آن :
چنین داد پاسخ که من کام خویش
بخاک افکنم برکشم نام خویش .
- خود را برکشیدن ؛ بزرگ نمودن خویش را در انظار دیگران و عجب و غرور نشان دادن :
عیب است عظیم برکشیدن خود را
وز جمله ٔ خلق برگزیدن خودرا
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را.
- سر برکشیدن به ؛ به اوج بلندی رسیدن :
بنای ملک توچون برکشید سر بفلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد.
- || سر پیچیدن . نافرمانی کردن :
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرْش باید برید.
- سر به ماه برکشیدن ؛ به پایگاه بلند رسیدن :
بمردی رسد برکشد سر بماه
کمرجوید و تاج و تخت و کلاه .
- || به پایگاه بلند رساندن :
یکی را سرش برکشد تا بماه
فراز آورد زآن سپس زیر چاه .
- کسی را بروی کسی برکشیدن ؛وی را امتیاز و برتری بخشیدن و بالا بردن نسبت به دیگری : در دل کرده بود که او را بروی ایاز برکشد. (تاریخ بیهقی ). طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستندکه بروی استادم برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی ).
|| برافراشتن . بلند کردن . افراشتن . ساختن . برپا کردن :
ز دیبا سراپرده ای برکشید
سپه را بمنزل فرود آورید.
از آنگه که یزدان جهان آفرید
فلک برکشید و زمین گسترید.
جهاندار تا این جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
یاکس دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات .
حصار فلک برکشیدی بلند
درو کردی اندیشه را زیر بند.
- بادبان برکشیدن ؛ برافراشتن بادبان . روان کردن کشتی :
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
ز نیک و ز بدهاسر اندرکشید.
- رایت و علم برکشیدن ؛ افراشتن علم :
چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی .
چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاه روز رایت برکشیدی .
عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تر از کوی بی نشانی نیست .
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر بجیب عدم برکشید.
- قبه برکشیدن ؛ برپا کردن آن . برافراشتن آن . بالا بردن آن :
چو از کهربا قبه ای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی .
|| آویختن به دار. دار زدن . بر دار بربردن : عادت او آن بود که دزد را برکشیدی و چشمهایش به مسمار بدوختی . (فتوح 3: 149). || برآوردن . برون دادن چنانکه نفس یا آه از سینه و جگر و جز آن :
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
بیامد چو برزو مر او را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی برکشیدی ز دل آه سرد.
قطرات عبرات از دیده فروبارید و نفس سرد از سینه برکشید. (سندبادنامه ص 40). و رجوع به باد سرد و آه سرد شود. || برون دادن . برآوردن چنانکه خروش و ناله و نغمه و آواز و مانند اینها را :
هر زمان برکشد ببانگ بلند
زین سپه چاه ژرف این دولاب .
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده .
گه ببستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
- آواز برکشیدن ؛ آواز برآوردن : چون بدید سلیمان را که می آید در نماز بایستاد و آواز برکشید سلیمان صبر کرد. (قصص الانبیاء).
آواز نشید برکشیدی
بیخودشده سو بسو دویدی .
تا وقت نماز لشکر جمله آواز برکشیدند. (جهانگشای جوینی ).
- بهم برکشیدن آواز ؛ درآمیختن آوازهای گوناگون بهم :
بشهر اندر آواز رود و سرود
بهم برکشیدند چون تار و پود.
- خروش برکشیدن ؛ نعره زدن . بانگ برآوردن :
دژم گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
- رود برکشیدن ؛ رود نواختن . به صدا درآوردن رود :
بفرمود تا برکشیدند رود
شد ایوان او پر ز بانگ سرود.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب .
- ساز برکشیدن ؛ ساز زدن . ساز نواختن :
بجایی ساز مطرب برکشد ساز
بجایی مویه گر بردارد آواز.
- سرود برکشیدن ؛ نغمه سر دادن :
چون بر در خیمه ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی .
- غریو برکشیدن ؛ غریو برآوردن : برکشیده غریو؛ فریاد برآورده :
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
برنشسته هزار دیو بدیو
از در و دشت برکشیده غریو.
- فریاد برکشیدن ؛ فریاد برآوردن :
بد ساعتی که نعره و فریاد برکشید
کآه از بلای دارو شد دردبرفزون .
- ناله برکشیدن ؛ ناله کردن :
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون ناله ای برکشید.
- نای برکشیدن ؛ نای زدن . به صدا درآوردن نای :
بفرمود تا برکشیدند نای
سپه اندرآمد ز هر سو بجای .
- ندا برکشیدن ؛ ندا کردن :
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
- نغمه برکشیدن ؛ نغمه سر دادن :
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمه ٔ داود.
- نوا برکشیدن ؛ نوا برآوردن :
نوایی برکشید از سینه ٔ تنگ
بچنگی داد کاین درساز با چنگ .
|| آهیختن . آهختن . آختن . برآوردن . (یادداشت مؤلف ). از نیام برآوردن . از میان برآوردن . برهنه کردن تیغ و جز آن :
بزد مهره بر پشت پیلان بجام
سپه تیغ کین برکشید از نیام .
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ کین از میان برکشید.
چو از دور نوش آذر او را [ رستم را ] بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
شمشیر برکشد و هر کس که او را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی ).
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام .
چون برق خنجر برکشد گلبن وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کله ٔ دیبا نوا.
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شود هرکه بود با تو جلیس .
کف و درفرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره کفی و زهره ٔ زفتی دری .
بدانسان که گویی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام .
چو شه تیغ را برکشید از نیام
بداندیش را سر درآمد بدام .
دلیران تیغ کینه برکشیدند
چو شیران سوی گوران سر کشیدند.
آن امیران دگر یک یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار.
گرتیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم .
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من .
مباداکه بر یکدگر سر کشند
بپیکار شمشیر کین برکشند.
شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشید
یار عزیزجان عزیزش سپر بود.
امتلاخ ؛ برکشیدن شمشیر از نیام . امتحاط؛ برکشیدن نیزه . (از منتهی الارب ). || بالا آمدن . بلند شدن . بررفتن :
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید.
- برکشیدن آفتاب ؛ طلوع کردن آن :
شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب .
- سر برکشیدن خورشید ؛ طلوع کردن آن :
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید.
- قد برکشیدن ؛ قد برآوردن . بالا کشیدن قد :
سروبن برکشید قد بلند
خنده ٔ گل گشاد حقه ٔ قند.
|| براه افتادن . حرکت کردن . (یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا برکشد رو به روم
بشمشیر ویران کند مرز و بوم .
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه .
کمر بند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن ره میاسای و روز.
سپه ساز و برکش بفرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن .
بفرمود تا پور هرمزد راه
بپیماید و برکشد با سپاه .
بپرداز توران و برکش بچاج
ببر تخت ساج و برافراز تاج .
- ره برکشیدن ؛ راهی شدن . روانه شدن :
وز آنجا دگرباره ره برکشید
سوی بصره و بادیه درکشید.
- سپاه برکشیدن ؛ سپاه گسیل داشتن . سپاه بردن . سپاه سوق دادن و راندن :
شب تیره جوشن ببر درکشید
سپه را سوی تیسفون برکشید.
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.
|| ترک کردن . بیرون شدن :
اگر تو با من مسکین چنین کنی یارا
دو پایم از دوجهان نیز برکشم بی تو.
|| بوییدن .
- برکشیدن بوی ؛ استشمام . بو کردن : گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورْد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد [ در زکام ] . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| کشیدن . رسم کردن : بر دیگر سطح اشکال هندسی ... برکشید. (سندبادنامه ص 65).
حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را برکشید از نقطه خالی .
بگرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری .
|| وزن کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کشیدن :
نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم .
همی نگردد چندانکه دم زند فارغ
ز برکشیدن زرّ عطای او وزّان .
|| آلودن . ملون کردن . (یادداشت مؤلف ) :
لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
|| بر هم کشیدن . درکشیدن . چین دار کردن . (ناظم الاطباء): انذلاغ ؛ برکشیده شدن پوست پشت شتر از بار. تمطط؛ برکشیده گردیدن ابرو و رخسار. (منتهی الارب ).
لعل می را ز درج خم برکش
در کدونیمه کن به پیش من آر.
ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
پرستنده ای را بفرمود شاه
که طشت آور و آب برکش ز چاه .
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود.
ز دل برکشد می تف درد تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب .
برکشم مر ترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصدباز.
برکشد هوش مرد رااز چاه
گاه بخشدْش و مسند و اورنگ .
گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو
زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید.
کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء).
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی .
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند برکشید ای دوست مشتاب .
تا برنکشد زچنبرش سر
مانده ست چو حلقه بر سر در.
مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرةالاولیاء عطار). انتشال ؛ برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی ). دلو؛ برکشیدن دلو را ازچاه . احتجاف ؛ تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ ؛ برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب ). || جدا کردن . به یک سو زدن : چادر سیمابی از روی عروس عالم برکشیدند. (سندبادنامه ص 308). انتزاع ؛ برکشیدن از کسی مال وی را. امتشاش ؛ برکشیدن زیور را از گردن خود. امتصاخ ؛ برکشیدن شاخ و برگ یز. امتلاع ؛ برکشیدن پوست گوسفند را از گردن . مصخ ؛ برکشیدن برگ و شاخ یز. (از منتهی الارب ). سلخ ؛ برکشیدن پوست .
- برکشیدن پنبه از گوش ؛ خارج کردن آن . گوش فراداشتن . آماده ٔ شنیدن شدن :
شو پنبه ٔ جهل برکش از گوش
بشنو سخنی بطعم شکّر.
- برکشیدن جامه یاپیرهن و جز آن ؛ برآوردن آن از تن . کندن و بیرون آوردن لباس از تن :
غمین گشت و پیراهنش برکشید
یکی آبکش را ببر درکشید.
برکش ای ترک و بیک سو فکن این جامه ٔ جنگ
چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر ز چنگ .
هست در این بس خوشی جامه ز تن برکشی
برکشی و درکشی بنده ت را بر چکاد.
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی . (تاریخ بیهقی ). چون آدم گندم بگلو فروبرد همه ٔ حله ها از آن فروریخت از همه ٔ اعضای ایشان حق تعالی چون ناخن آفریده بود و از ایشان برکشید و تن ایشان برهنه ماند. (قصص الانبیاء ص 19). شیخ گفت این ساعت برو... و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند... (تذکرةالاولیاء عطار). لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند. (کتاب المعارف ).
- نقاب برکشیدن ؛ بیک سو زدن آن :
زآن روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند.
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتودهد چنانکه شب تیره اختری .
|| پوشاندن با چادریا چیزی مانند آن :
گلبن پرند لعل همی برکشد بسر
باران گل پرست همی گسترد نثار.
|| گستردن :
برکشیدند بکهساره ٔ غزنین دیبا
درنوشتند ز کهپایه ٔ غزنین ملحم .
|| ممتد کردن . (یادداشت مؤلف ). ممتد ساختن :
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
- رده برکشیدن ؛ رده کشیدن . صف زدن :
ز دیبای رومی به پیشش سوار
رده برکشیده فزون از هزار.
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان .
- صف برکشیدن ؛ صف زدن . رده بستن : در شهرستان بگشودند و آن مهتران ... صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید.
درفش فریدون چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف برکشید.
|| افزودن .
- برکشیدن سال ؛ رسیدن آن . منتهی شدن آن :
چو سال جوان برکشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید بدل .
|| بالا بردن . بالا کشیدن :
آن کجا سرْت برکشید بچرخ
بازناگه فروبردْت بخرد.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتنی سپهرش همی برکشید.
تا چون سولاخ شود آن زنبیل را زود برکشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
دامن از ساق بلورین بگریبان برکش .
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
- تنگ برکشیدن ؛ مجهز و آماده شدن . مهیای کاری گشتن . مصمم گشتن :
چون گرفتی فراز و پست و نشیب
برکش اکنون بر اسب رفتن تنگ .
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ .
یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک .
|| بالا بردن . بالای سر بردن :
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزم ساز.
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سررشته از غیب درمیکشند.
|| ترقی دادن کسی را. (آنندراج ). مرتبه ٔ کسی را افزودن . (آنندراج ) (غیاث ). بلند کردن . نواختن . به پایگاه بلندرسانیدن . برگزیدن . ترتیب کردن و نواختن : از خلفاء بنی عباس نخستین کسی که ترکان را برکشید او [ مأمون ] بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). من آگاهم از اطاعت تو و ترا نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یکی را ز خاک سیه برکشید
یکی را ز تخت کیان درکشید.
ورا برکشیدند و دادند چیز
فراوان بر او سال بگذشت نیز.
بداندیشگان را همه برکشید
بدانسان که ازگوهر او سزید.
نژادسماعیل را برکشید
هر آنکس که او مهتری را سزید.
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشید.
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
وآزادگی نمودن و رادی شعار او.
همیشه عادت او برکشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار.
نه برکشیده ٔ او را فلک فروفکند
نه راست کرده ٔ او را کند زمانه تباه .
خدایگان جهان را ببرکشیدن او
عنایتی است که او را پدید نیست کنار.
میر همی برکشدش لخت لخت
آخر کارش بدهد تاج و تخت .
توان دانست اعتقاد ما به نیکو داشت [ او ] و برکشیدن فرزندانش و نام نهادن مر ایشان را. (تاریخ بیهقی ). برادر ما را [ مسعود ] برکشید [ محمود ] . (تاریخ بیهقی ). وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی ص 92). هر کس که خرد دارد... و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیاده کند. (تاریخ بیهقی ص 33). بر اثر اینها گوهرآئین خزینه دار این پادشاه که مروی را برکشیده بود و به محلی بزرگ رسانیده ... (تاریخ بیهقی ص 282). و این سه تن را برکشید [ یعقوب ] واعتمادها کرد در اسباب ملک . (تاریخ بیهقی ).
گر او را سر امشب بچنبر کشم
ترا از مهان سپه برکشم .
جهان آفرینش چنان برکشید
که نامش بهر گوشه ای گسترید.
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ارسلان همی بایست که او را بکشد و یا برکشد و بزرگی دهد. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمی کشیدی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). او را بلجاج دیگر اصحاب اطراف پارس برکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). ایشان را [ مسعودیان را ] فضلویه برکشید و قلعه ٔ سهاده بدیشان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی گشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). نخستین کسی از بنی عباس که ترکان داشت معتصم بود و ایشان را بزرگ کرد و مهترانشان را برکشید چون اشناس و اینانج و بوغا الکبیر. (مجمل التواریخ ).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن .
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو.
جلال الدین پسر دواتدار کوچک را برکشیده برد. (جامعالتواریخ رشیدی ). صاحب شمس الدین محمد جوینی را برکشید و صاحب دیوانی ممالک به وی مفوض فرمود. (جامعالتواریخ رشیدی ).
هرکه را شاه برکشد بپذیر
وآنکه را دشمن است دوست مگیر.
- برکشیدن حق ؛ ترقی دادن حق . بالا بردن حق . اعتلای حق :
نگاه داشتن عهد و برکشیدن حق
بزرگ داشتن دین و راستی گفتار.
- برکشیدن نام ؛ بالا بردن و مشهور کردن آن :
چنین داد پاسخ که من کام خویش
بخاک افکنم برکشم نام خویش .
- خود را برکشیدن ؛ بزرگ نمودن خویش را در انظار دیگران و عجب و غرور نشان دادن :
عیب است عظیم برکشیدن خود را
وز جمله ٔ خلق برگزیدن خودرا
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را.
- سر برکشیدن به ؛ به اوج بلندی رسیدن :
بنای ملک توچون برکشید سر بفلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد.
- || سر پیچیدن . نافرمانی کردن :
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرْش باید برید.
- سر به ماه برکشیدن ؛ به پایگاه بلند رسیدن :
بمردی رسد برکشد سر بماه
کمرجوید و تاج و تخت و کلاه .
- || به پایگاه بلند رساندن :
یکی را سرش برکشد تا بماه
فراز آورد زآن سپس زیر چاه .
- کسی را بروی کسی برکشیدن ؛وی را امتیاز و برتری بخشیدن و بالا بردن نسبت به دیگری : در دل کرده بود که او را بروی ایاز برکشد. (تاریخ بیهقی ). طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستندکه بروی استادم برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی ).
|| برافراشتن . بلند کردن . افراشتن . ساختن . برپا کردن :
ز دیبا سراپرده ای برکشید
سپه را بمنزل فرود آورید.
از آنگه که یزدان جهان آفرید
فلک برکشید و زمین گسترید.
جهاندار تا این جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
یاکس دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات .
حصار فلک برکشیدی بلند
درو کردی اندیشه را زیر بند.
- بادبان برکشیدن ؛ برافراشتن بادبان . روان کردن کشتی :
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
ز نیک و ز بدهاسر اندرکشید.
- رایت و علم برکشیدن ؛ افراشتن علم :
چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی .
چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاه روز رایت برکشیدی .
عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تر از کوی بی نشانی نیست .
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر بجیب عدم برکشید.
- قبه برکشیدن ؛ برپا کردن آن . برافراشتن آن . بالا بردن آن :
چو از کهربا قبه ای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی .
|| آویختن به دار. دار زدن . بر دار بربردن : عادت او آن بود که دزد را برکشیدی و چشمهایش به مسمار بدوختی . (فتوح 3: 149). || برآوردن . برون دادن چنانکه نفس یا آه از سینه و جگر و جز آن :
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
بیامد چو برزو مر او را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی برکشیدی ز دل آه سرد.
قطرات عبرات از دیده فروبارید و نفس سرد از سینه برکشید. (سندبادنامه ص 40). و رجوع به باد سرد و آه سرد شود. || برون دادن . برآوردن چنانکه خروش و ناله و نغمه و آواز و مانند اینها را :
هر زمان برکشد ببانگ بلند
زین سپه چاه ژرف این دولاب .
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده .
گه ببستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
- آواز برکشیدن ؛ آواز برآوردن : چون بدید سلیمان را که می آید در نماز بایستاد و آواز برکشید سلیمان صبر کرد. (قصص الانبیاء).
آواز نشید برکشیدی
بیخودشده سو بسو دویدی .
تا وقت نماز لشکر جمله آواز برکشیدند. (جهانگشای جوینی ).
- بهم برکشیدن آواز ؛ درآمیختن آوازهای گوناگون بهم :
بشهر اندر آواز رود و سرود
بهم برکشیدند چون تار و پود.
- خروش برکشیدن ؛ نعره زدن . بانگ برآوردن :
دژم گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
- رود برکشیدن ؛ رود نواختن . به صدا درآوردن رود :
بفرمود تا برکشیدند رود
شد ایوان او پر ز بانگ سرود.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب .
- ساز برکشیدن ؛ ساز زدن . ساز نواختن :
بجایی ساز مطرب برکشد ساز
بجایی مویه گر بردارد آواز.
- سرود برکشیدن ؛ نغمه سر دادن :
چون بر در خیمه ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی .
- غریو برکشیدن ؛ غریو برآوردن : برکشیده غریو؛ فریاد برآورده :
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
برنشسته هزار دیو بدیو
از در و دشت برکشیده غریو.
- فریاد برکشیدن ؛ فریاد برآوردن :
بد ساعتی که نعره و فریاد برکشید
کآه از بلای دارو شد دردبرفزون .
- ناله برکشیدن ؛ ناله کردن :
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون ناله ای برکشید.
- نای برکشیدن ؛ نای زدن . به صدا درآوردن نای :
بفرمود تا برکشیدند نای
سپه اندرآمد ز هر سو بجای .
- ندا برکشیدن ؛ ندا کردن :
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
- نغمه برکشیدن ؛ نغمه سر دادن :
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمه ٔ داود.
- نوا برکشیدن ؛ نوا برآوردن :
نوایی برکشید از سینه ٔ تنگ
بچنگی داد کاین درساز با چنگ .
|| آهیختن . آهختن . آختن . برآوردن . (یادداشت مؤلف ). از نیام برآوردن . از میان برآوردن . برهنه کردن تیغ و جز آن :
بزد مهره بر پشت پیلان بجام
سپه تیغ کین برکشید از نیام .
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ کین از میان برکشید.
چو از دور نوش آذر او را [ رستم را ] بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
شمشیر برکشد و هر کس که او را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی ).
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام .
چون برق خنجر برکشد گلبن وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کله ٔ دیبا نوا.
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شود هرکه بود با تو جلیس .
کف و درفرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره کفی و زهره ٔ زفتی دری .
بدانسان که گویی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام .
چو شه تیغ را برکشید از نیام
بداندیش را سر درآمد بدام .
دلیران تیغ کینه برکشیدند
چو شیران سوی گوران سر کشیدند.
آن امیران دگر یک یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار.
گرتیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم .
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من .
مباداکه بر یکدگر سر کشند
بپیکار شمشیر کین برکشند.
شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشید
یار عزیزجان عزیزش سپر بود.
امتلاخ ؛ برکشیدن شمشیر از نیام . امتحاط؛ برکشیدن نیزه . (از منتهی الارب ). || بالا آمدن . بلند شدن . بررفتن :
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید.
- برکشیدن آفتاب ؛ طلوع کردن آن :
شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب .
- سر برکشیدن خورشید ؛ طلوع کردن آن :
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید.
- قد برکشیدن ؛ قد برآوردن . بالا کشیدن قد :
سروبن برکشید قد بلند
خنده ٔ گل گشاد حقه ٔ قند.
|| براه افتادن . حرکت کردن . (یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا برکشد رو به روم
بشمشیر ویران کند مرز و بوم .
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه .
کمر بند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن ره میاسای و روز.
سپه ساز و برکش بفرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن .
بفرمود تا پور هرمزد راه
بپیماید و برکشد با سپاه .
بپرداز توران و برکش بچاج
ببر تخت ساج و برافراز تاج .
- ره برکشیدن ؛ راهی شدن . روانه شدن :
وز آنجا دگرباره ره برکشید
سوی بصره و بادیه درکشید.
- سپاه برکشیدن ؛ سپاه گسیل داشتن . سپاه بردن . سپاه سوق دادن و راندن :
شب تیره جوشن ببر درکشید
سپه را سوی تیسفون برکشید.
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.
|| ترک کردن . بیرون شدن :
اگر تو با من مسکین چنین کنی یارا
دو پایم از دوجهان نیز برکشم بی تو.
|| بوییدن .
- برکشیدن بوی ؛ استشمام . بو کردن : گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورْد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد [ در زکام ] . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| کشیدن . رسم کردن : بر دیگر سطح اشکال هندسی ... برکشید. (سندبادنامه ص 65).
حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را برکشید از نقطه خالی .
بگرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری .
|| وزن کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کشیدن :
نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم .
همی نگردد چندانکه دم زند فارغ
ز برکشیدن زرّ عطای او وزّان .
|| آلودن . ملون کردن . (یادداشت مؤلف ) :
لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
|| بر هم کشیدن . درکشیدن . چین دار کردن . (ناظم الاطباء): انذلاغ ؛ برکشیده شدن پوست پشت شتر از بار. تمطط؛ برکشیده گردیدن ابرو و رخسار. (منتهی الارب ).