برپریدن
لغتنامه دهخدا
برپریدن . [ ب َ پ َ دَ ] (مص مرکب ) پریدن :
ای باز هوات برپریده
از دام زمانه چون کبوتر.
خرد پر جانست اگر نشکنیش
بدو جانت زین ژرف چه برپرد.
خواست که برپرد خویشتن در قید دید می طپید و می غلتید، سود نمیداشت . (سندبادنامه ).
از حجله ٔ عرش برپریدی
هفتاد حجاب را دریدی .
دگر ره باز پرسیدش که جانها
چگونه برپرند از آشیانها.
برگوهر خویش بشکن این درج
برپر چو کبوتران ازین برج .
اگر برپری چون ملک ز آستان
بدامن در آویزدت بدگمان .
- جان از تن برپریدن و جان ز تن برپریدن ؛ مردن . جان دادن :
چو ماهوی سوری سپه را بدید
تو گفتی که جانش ز تن برپرید.
رجوع به پریدن شود.
ای باز هوات برپریده
از دام زمانه چون کبوتر.
خرد پر جانست اگر نشکنیش
بدو جانت زین ژرف چه برپرد.
خواست که برپرد خویشتن در قید دید می طپید و می غلتید، سود نمیداشت . (سندبادنامه ).
از حجله ٔ عرش برپریدی
هفتاد حجاب را دریدی .
دگر ره باز پرسیدش که جانها
چگونه برپرند از آشیانها.
برگوهر خویش بشکن این درج
برپر چو کبوتران ازین برج .
اگر برپری چون ملک ز آستان
بدامن در آویزدت بدگمان .
- جان از تن برپریدن و جان ز تن برپریدن ؛ مردن . جان دادن :
چو ماهوی سوری سپه را بدید
تو گفتی که جانش ز تن برپرید.
رجوع به پریدن شود.