برون کردن
لغتنامه دهخدا
برون کردن . [ ب ِ / ب ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کردن . خارج کردن . اخراج کردن :
عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب
جگر بیازن و آکنج را بسامان کن .
زدش بر زمین همچو شیر ژیان
چنان کز تن وی برون کرد جان .
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی .
رحم ناورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیره ٔ جانهاشان .
تعویذ وفا برون کن از گردن
ورنه به جفا گلوت بفْشارد.
به نیسان همی قرطه ٔ سبز پوشد
درختی که آبان برون کرد ازارش .
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
طرح برانداز و برون کن برون
گردن چرخ از حرکات و سکون .
کرد چوره رفت ز غایت فزون
سر ز گریبان طبیعت برون .
ای دست ز آستین برون کرده به عهد
وامروز کشیده پای در دامن باز.
کنون پخته شد لقمه ٔ خام من
که گرمش برون کردی از کام من .
برون کن ز دل دوزخ آز آنگه
نگر کِت درون باغ رضوان نماید.
|| گسیل داشتن . فرستادن . به جایی روانه کردن :
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان .
ز مردان گرد ازدر کارزار
برون کرد لشکردو ره صدهزار.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز را باش در جنگ یار.
برادرْش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد و مردان مرد.
فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی بکین .
سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و نسپرد نامه بدوی .
- برون کردن از تن (بر) ؛ درآوردن :
گشاد از میان آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن ز بر.
- شهربرون کرده ؛ از شهر خارج شده :
هرکه درین حلقه فرومانده است
شهربرون کرده و ده رانده است .
|| بیرون کشیدن . بیرون آختن . برون آهنجیدن :
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان .
عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب
جگر بیازن و آکنج را بسامان کن .
زدش بر زمین همچو شیر ژیان
چنان کز تن وی برون کرد جان .
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی .
رحم ناورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیره ٔ جانهاشان .
تعویذ وفا برون کن از گردن
ورنه به جفا گلوت بفْشارد.
به نیسان همی قرطه ٔ سبز پوشد
درختی که آبان برون کرد ازارش .
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
طرح برانداز و برون کن برون
گردن چرخ از حرکات و سکون .
کرد چوره رفت ز غایت فزون
سر ز گریبان طبیعت برون .
ای دست ز آستین برون کرده به عهد
وامروز کشیده پای در دامن باز.
کنون پخته شد لقمه ٔ خام من
که گرمش برون کردی از کام من .
برون کن ز دل دوزخ آز آنگه
نگر کِت درون باغ رضوان نماید.
|| گسیل داشتن . فرستادن . به جایی روانه کردن :
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان .
ز مردان گرد ازدر کارزار
برون کرد لشکردو ره صدهزار.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز را باش در جنگ یار.
برادرْش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد و مردان مرد.
فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی بکین .
سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و نسپرد نامه بدوی .
- برون کردن از تن (بر) ؛ درآوردن :
گشاد از میان آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن ز بر.
- شهربرون کرده ؛ از شهر خارج شده :
هرکه درین حلقه فرومانده است
شهربرون کرده و ده رانده است .
|| بیرون کشیدن . بیرون آختن . برون آهنجیدن :
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان .