برهم زدن
لغتنامه دهخدا
برهم زدن . [ ب َ هََ زَ دَ ] (مص مرکب ) یکی را بر دیگری زدن . اصطدام . تصادم . (از منتهی الارب ) :
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف .
اِلتطام ، تَلاطم ؛ برهم زدن موج . سَلقَمة؛ برهم زدن دندان . (از منتهی الارب ).
- پلک برهم زدن ؛ چشم برهم زدن :
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش .
- چشم برهم زدن ؛ کنایه از سرعت و شتاب . بی درنگ . بسرعت :
بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم .
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم برهم زنی خانه سوخت .
- دیده برهم زدن ؛ چشم روی هم نهادن . بی اعتنایی کردن . مقابل برکردن چشم ، که به معنی باز کردن چشم است :
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست .
- مژه برهم نزدن ؛ دیده برهم ننهادن :
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم .
- || کنایه از تکان نخوردن . فرار نکردن . در یک جا قرار گرفتن :
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه برهم نزنم .
|| زیر و زبر کردن و خراب و پریشان کردن . (آنندراج ). سرنگون کردن و خراب کردن . (ناظم الاطباء). از بین بردن :
همه دشت خرگاه برهم زنم
بداندیش را آتش غم زنم .
همه لشکر ترک برهم زدند
به بوم و برش آتش اندرزدند.
برخیز و بیا به خانه ٔ خویش
برهم مزن آشیانه ٔ خویش .
سرّ پنهانست اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم .
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم .
حیله هاشان را همه برهم زنم
وآنچه افزایند من بر کم زنم .
برهم نزند باد خزان دشت ریاحین
گر باد به بستان برداز زلف تو مویی .
همه هرچه کردم تو برهم زدی
چه قوت کند با خدائی ، خودی ؟
چو خوان یغما برهم زند بناکامی
زمانه مجلس عیش بتان یغمائی .
سرمست اگر زمانی برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم .
چرخ برهم زنم ار جز بمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک .
کی گمان می برد دل کآن شمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند.
برهم زدیم دفتر رنگ ِ پریده را
بر نام هیچکس رقم وصل یار نیست .
- کاسه و کوزه ٔ کسی را برهم زدن ؛ زندگی آرام کسی را مشوش کردن و خراب کردن آرامش وی .
|| نقض کردن :
میدهی صد وعده و فی الحال برهم میزنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست .
|| بازکردن و بستن و بقوت بستن مانند در و پنجره . (ناظم الاطباء). || میان دو تن ایجاد اختلاف کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || مخلوط کردن . || مداخله کردن و منع کردن . || پایمال کردن . (ناظم الاطباء).
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف .
اِلتطام ، تَلاطم ؛ برهم زدن موج . سَلقَمة؛ برهم زدن دندان . (از منتهی الارب ).
- پلک برهم زدن ؛ چشم برهم زدن :
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش .
- چشم برهم زدن ؛ کنایه از سرعت و شتاب . بی درنگ . بسرعت :
بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم .
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم برهم زنی خانه سوخت .
- دیده برهم زدن ؛ چشم روی هم نهادن . بی اعتنایی کردن . مقابل برکردن چشم ، که به معنی باز کردن چشم است :
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست .
- مژه برهم نزدن ؛ دیده برهم ننهادن :
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم .
- || کنایه از تکان نخوردن . فرار نکردن . در یک جا قرار گرفتن :
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه برهم نزنم .
|| زیر و زبر کردن و خراب و پریشان کردن . (آنندراج ). سرنگون کردن و خراب کردن . (ناظم الاطباء). از بین بردن :
همه دشت خرگاه برهم زنم
بداندیش را آتش غم زنم .
همه لشکر ترک برهم زدند
به بوم و برش آتش اندرزدند.
برخیز و بیا به خانه ٔ خویش
برهم مزن آشیانه ٔ خویش .
سرّ پنهانست اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم .
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم .
حیله هاشان را همه برهم زنم
وآنچه افزایند من بر کم زنم .
برهم نزند باد خزان دشت ریاحین
گر باد به بستان برداز زلف تو مویی .
همه هرچه کردم تو برهم زدی
چه قوت کند با خدائی ، خودی ؟
چو خوان یغما برهم زند بناکامی
زمانه مجلس عیش بتان یغمائی .
سرمست اگر زمانی برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم .
چرخ برهم زنم ار جز بمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک .
کی گمان می برد دل کآن شمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند.
برهم زدیم دفتر رنگ ِ پریده را
بر نام هیچکس رقم وصل یار نیست .
- کاسه و کوزه ٔ کسی را برهم زدن ؛ زندگی آرام کسی را مشوش کردن و خراب کردن آرامش وی .
|| نقض کردن :
میدهی صد وعده و فی الحال برهم میزنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست .
|| بازکردن و بستن و بقوت بستن مانند در و پنجره . (ناظم الاطباء). || میان دو تن ایجاد اختلاف کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || مخلوط کردن . || مداخله کردن و منع کردن . || پایمال کردن . (ناظم الاطباء).