برق زدن
لغتنامه دهخدا
برق زدن . [ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) نمودار شدن برق در هوا. جهیدن برق . درخشیدن برق . پدید شدن برق . جستن برق :
سومنات ظلم را محمودوار
برق زد تا ابرسان آمد برزم .
گرد عزمت پرده ای از خاک برمی بنددش
هر کجا ابر بلا برق عذابی می زند.
|| اصابت کردن برق بکسی یا چیزی . سوختن و تباه کردن برق کسی را. || براق نمودن . درخشندگی داشتن . درخشیدن . صیقلی بودن .
- برق زدن چشم ؛ خیره شدن آن . (زمخشری ).
|| بتافتن . (زمخشری ).
سومنات ظلم را محمودوار
برق زد تا ابرسان آمد برزم .
گرد عزمت پرده ای از خاک برمی بنددش
هر کجا ابر بلا برق عذابی می زند.
|| اصابت کردن برق بکسی یا چیزی . سوختن و تباه کردن برق کسی را. || براق نمودن . درخشندگی داشتن . درخشیدن . صیقلی بودن .
- برق زدن چشم ؛ خیره شدن آن . (زمخشری ).
|| بتافتن . (زمخشری ).