برشدن
لغتنامه دهخدا
برشدن . [ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بالا رفتن . بالا شدن . (آنندراج ). ببالا رفتن . بالا گرفتن . بلندشدن . صعود کردن . صعود. ارتقاء. سمود. (منتهی الارب ).تصعد. (تاج المصادر بیهقی ). برخاستن . بسمت بالا رفتن . بر رفتن . عروج کردن . متصاعد شدن . عروج . برآمدن بر : آنکس که ملک فرستاده بود بنگرید تا بهرام با آن پیل چه کند در آن مرغزار آمد و بدرختی برشد تا بنگرد که با بهرام چه کند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
فرو شد بماهی و برشد بماه
بن نیزه و قبه ٔ بارگاه .
همی برشد ابر و فرود آمد آب
همی گشت گرد سپهر آفتاب .
رده برکشیدند و برشد خروش
سپهدار ایران برآمد بجوش .
گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
ز هر بیغوله ٔ و باغی نوای مطربی برشد
دگر باید شدن ما را کنون که آفاق دیگر شد.
بکوه برشد و اندر نهاله گه بنشست
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ ، بچنگ .
سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان
برشد بهوا همچویکی مرغ هوایی .
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات عُلی بر شده زیشان لهبی .
برشد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم .
گرچه بهوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه بزمین درشد چون مردم مائی .
و از در شارستان که نو کرده اندبدرپارس برشد و بمسجد آدینه شد. (تاریخ سیستان ). و محمدبن رویدی بکوه برشد. (تاریخ سیستان ). بقلعه برشد. (تاریخ سیستان ).
بچرخ از همه شهر برشد خروش
ز جوشنوران باره آمد بجوش .
درآمد چنان زد یکی را به تیغ
کجا سرش چون ماغ برشد به میغ.
خوش آمدش و برشد بدانجایگاه
برآسودلختی در آن سایه گاه .
تدبیر برشدن بفلک چون نمیکنی
چون کار و بار خویش نگیری بمحکمی .
جانت بسخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن برشود از چاه به جوزا.
پرهیز بطاعت و بدانش کن
وانگه برشو بکوکب جوزا.
تاامروز هر روز ده بار آتش از آن چاه بیرون آید و بهوا برشود. (قصص الانبیاء ص 33).
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که برشوی بفراز.
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که برشوی بفراز.
بخار حسرت چون برشود ز دل بسرم
زدیدگانم باران غم فرود آید.
و دوم روز و سوم روز همچنان چاشتگاه [ مائده برای عیسی ] بیامدی و باز بهوا برشدی . (مجمل التواریخ ). [ نافع ] گوید برفتیم نزدیک کوه [ دماوند ] بدیهی باستادیم و چاره ٔ برشدن همی طلبیدیم . (مجمل التواریخ ). و راه برشدن چنانکه هرچه خواهند بچهارپا بآسانی بر خانه ٔ بالائین توانند برد. (مجمل التواریخ ).
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز پایگاه او بفلک برشدن توان .
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن بوهق .
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان برنشد از نردبان .
روزم فروشد از غم و در کوی عشق تو
این دود جز ز روزن من برنمیشود.
در وصف تو کی رسم بخاطر
بر عرش که برشود بسلم .
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و برشد بتخت .
سکندر به آیین فرهنگ خویش
ملوکانه برشد باورنگ خویش .
ببام قصربرشد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه .
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی .
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بجان رسید و بعیوق برشدم .
- بهم برشدن ؛ بهم برآمدن . برخاستن :
بهم برشد از عاج مهره خروش
جهان آمد از نای روئین بجوش .
|| بهم برآمدن . دگرگون احوال شدن . متغیر شدن :
بهم برشد از آن شیر شکاری
که پنهان چون شوم از پیش یاری .
|| ساطع شدن : نوری دید که از زمین بر آسمان همی برشد. (تاریخ سیستان ). || رسیدن :
همی برشد آوازشان تا دو میل
به پیش سپاه اندرون کوس پیل .
و نیز رجوع به شواهد معنی اول همین لغت شود. || برگشتن : تا تبذیر کردن مال و تدبیر کردن بد دل بخردان از او برشد. (تاریخ سیستان ).
فرو شد بماهی و برشد بماه
بن نیزه و قبه ٔ بارگاه .
همی برشد ابر و فرود آمد آب
همی گشت گرد سپهر آفتاب .
رده برکشیدند و برشد خروش
سپهدار ایران برآمد بجوش .
گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
ز هر بیغوله ٔ و باغی نوای مطربی برشد
دگر باید شدن ما را کنون که آفاق دیگر شد.
بکوه برشد و اندر نهاله گه بنشست
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ ، بچنگ .
سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان
برشد بهوا همچویکی مرغ هوایی .
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات عُلی بر شده زیشان لهبی .
برشد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم .
گرچه بهوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه بزمین درشد چون مردم مائی .
و از در شارستان که نو کرده اندبدرپارس برشد و بمسجد آدینه شد. (تاریخ سیستان ). و محمدبن رویدی بکوه برشد. (تاریخ سیستان ). بقلعه برشد. (تاریخ سیستان ).
بچرخ از همه شهر برشد خروش
ز جوشنوران باره آمد بجوش .
درآمد چنان زد یکی را به تیغ
کجا سرش چون ماغ برشد به میغ.
خوش آمدش و برشد بدانجایگاه
برآسودلختی در آن سایه گاه .
تدبیر برشدن بفلک چون نمیکنی
چون کار و بار خویش نگیری بمحکمی .
جانت بسخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن برشود از چاه به جوزا.
پرهیز بطاعت و بدانش کن
وانگه برشو بکوکب جوزا.
تاامروز هر روز ده بار آتش از آن چاه بیرون آید و بهوا برشود. (قصص الانبیاء ص 33).
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که برشوی بفراز.
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که برشوی بفراز.
بخار حسرت چون برشود ز دل بسرم
زدیدگانم باران غم فرود آید.
و دوم روز و سوم روز همچنان چاشتگاه [ مائده برای عیسی ] بیامدی و باز بهوا برشدی . (مجمل التواریخ ). [ نافع ] گوید برفتیم نزدیک کوه [ دماوند ] بدیهی باستادیم و چاره ٔ برشدن همی طلبیدیم . (مجمل التواریخ ). و راه برشدن چنانکه هرچه خواهند بچهارپا بآسانی بر خانه ٔ بالائین توانند برد. (مجمل التواریخ ).
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز پایگاه او بفلک برشدن توان .
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن بوهق .
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان برنشد از نردبان .
روزم فروشد از غم و در کوی عشق تو
این دود جز ز روزن من برنمیشود.
در وصف تو کی رسم بخاطر
بر عرش که برشود بسلم .
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و برشد بتخت .
سکندر به آیین فرهنگ خویش
ملوکانه برشد باورنگ خویش .
ببام قصربرشد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه .
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی .
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بجان رسید و بعیوق برشدم .
- بهم برشدن ؛ بهم برآمدن . برخاستن :
بهم برشد از عاج مهره خروش
جهان آمد از نای روئین بجوش .
|| بهم برآمدن . دگرگون احوال شدن . متغیر شدن :
بهم برشد از آن شیر شکاری
که پنهان چون شوم از پیش یاری .
|| ساطع شدن : نوری دید که از زمین بر آسمان همی برشد. (تاریخ سیستان ). || رسیدن :
همی برشد آوازشان تا دو میل
به پیش سپاه اندرون کوس پیل .
و نیز رجوع به شواهد معنی اول همین لغت شود. || برگشتن : تا تبذیر کردن مال و تدبیر کردن بد دل بخردان از او برشد. (تاریخ سیستان ).