برشتن
لغتنامه دهخدا
برشتن . [ ب ِ رِ ت َ ] (مص ) برشته کردن . بریان نمودن . (آنندراج ). بریان کردن چنانکه نان را از تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن از تنور :
بهل تا باشد این آتش فروزان
کبابی را که ببرشتی مسوزان .
و چنانکه گندم و شاهدانه و امثال آن را بر تابه به آتش نهادن بی آب . بو دادن . (یادداشت مؤلف ). تاب دادن :
ز خاک عشق دمیده ست دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا.
|| ریسیدن . (از: ب + رشتن ). رجوع به رشتن و ریسیدن شود.
بهل تا باشد این آتش فروزان
کبابی را که ببرشتی مسوزان .
و چنانکه گندم و شاهدانه و امثال آن را بر تابه به آتش نهادن بی آب . بو دادن . (یادداشت مؤلف ). تاب دادن :
ز خاک عشق دمیده ست دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا.
|| ریسیدن . (از: ب + رشتن ). رجوع به رشتن و ریسیدن شود.