برسان
لغتنامه دهخدا
برسان . [ب َ ن ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ، ادات تشبیه ) مانند. بمانند. مثل . همچون . بسان . (یادداشت مؤلف ) :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن .
غریوی برآوردبرسان شیر
بسی دشمن آورد چون گور زیر.
رخش گشت از اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد به تیر.
دلیری که بدنام او اشکبوس
همی برخروشید برسان کوس .
هیونی فرستاد برسان باد
برآمد برفور فوران نژاد.
اندر سفری دایم برسان قمر لیکن
هم دست سفر داری هم روی قمر داری .
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای .
چنین آفاق پر ز آیات حکمت
نبشته سر بسر برسان دفتر.
نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر
همه برسان فرزندند و سلطانشان پدر بر سر.
(یادداشت مؤلف از ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ).
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن .
غریوی برآوردبرسان شیر
بسی دشمن آورد چون گور زیر.
رخش گشت از اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد به تیر.
دلیری که بدنام او اشکبوس
همی برخروشید برسان کوس .
هیونی فرستاد برسان باد
برآمد برفور فوران نژاد.
اندر سفری دایم برسان قمر لیکن
هم دست سفر داری هم روی قمر داری .
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای .
چنین آفاق پر ز آیات حکمت
نبشته سر بسر برسان دفتر.
نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر
همه برسان فرزندند و سلطانشان پدر بر سر.
(یادداشت مؤلف از ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ).