برزن
لغتنامه دهخدا
برزن . [ ب َ زَ ] (اِ) برزین . کوی . (صحاح الفرس ). کوچه و محله . (برهان ). کوچه . (غیاث اللغات ). سرکوچه و محلت باشد. (اوبهی ). محلت . (صحاح الفرس ). قسمی از شهر. محله :
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی .
جهان شد پر از شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته .
بی اندازه در شهر ما برزن است
بهر برزنی ده هزاران زن است .
زهر برزنی مهتری را بخواند
به دروازه بر پاسبانان نشاند.
با نیکوان برزن اگر برزند به حسن
هر چند برزنند هم او میر برزن است .
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن .
به هر آن برزن کو برگذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن .
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن .
ز ایوان به کیوان برآمد خروش
ز برزن فغان خاست وزشهر جوش .
ای فتنه ٔ شهر و آفت برزن
در روی تو خیره مانده مرد و زن .
تا تو بر این برزنی نگاه کن ای پیر
چند جوانان برون شدند ز برزن .
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بیارندش ازین برزن و آن برزن .
مگو اسرار حال خویش با زن
که یابی راز فاش از کوی و برزن .
بشهر و برزن خود در چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن .
ازپس هجر فراوان چون بدیدم در رهش
آن بتی را کافت آفات و فتنه ٔ برزن است .
از سنبل دو زلفش و از لاله ٔ رخش
پر سنبل است کویش و پر لاله برزنش .
نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم .
ای ترک می بیار که عید است و بهمن است
غایب مشو که موسم بازی برزن است .
|| توسعاً ناحیه و سرزمین :
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن .
- بوم و برزن ؛ سرزمین و قلمرو و ناحیه :
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و برزن ازوست .
|| صحرا. (برهان ). || (ص ) اجنبی . خارجی . (یادداشت مؤلف ). مقابل خویش :
که از تخم خویشش یکی زن دهم
نه از نامداران برزن دهم .
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی .
جهان شد پر از شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته .
بی اندازه در شهر ما برزن است
بهر برزنی ده هزاران زن است .
زهر برزنی مهتری را بخواند
به دروازه بر پاسبانان نشاند.
با نیکوان برزن اگر برزند به حسن
هر چند برزنند هم او میر برزن است .
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن .
به هر آن برزن کو برگذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن .
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن .
ز ایوان به کیوان برآمد خروش
ز برزن فغان خاست وزشهر جوش .
ای فتنه ٔ شهر و آفت برزن
در روی تو خیره مانده مرد و زن .
تا تو بر این برزنی نگاه کن ای پیر
چند جوانان برون شدند ز برزن .
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بیارندش ازین برزن و آن برزن .
مگو اسرار حال خویش با زن
که یابی راز فاش از کوی و برزن .
بشهر و برزن خود در چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن .
ازپس هجر فراوان چون بدیدم در رهش
آن بتی را کافت آفات و فتنه ٔ برزن است .
از سنبل دو زلفش و از لاله ٔ رخش
پر سنبل است کویش و پر لاله برزنش .
نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم .
ای ترک می بیار که عید است و بهمن است
غایب مشو که موسم بازی برزن است .
|| توسعاً ناحیه و سرزمین :
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن .
- بوم و برزن ؛ سرزمین و قلمرو و ناحیه :
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و برزن ازوست .
|| صحرا. (برهان ). || (ص ) اجنبی . خارجی . (یادداشت مؤلف ). مقابل خویش :
که از تخم خویشش یکی زن دهم
نه از نامداران برزن دهم .