برزدن
لغتنامه دهخدا
برزدن . [ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) زدن :
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان .
اگر آسمان برزمین برزنی
و گر آتش اندر جهان درزنی .
ای به شب تار تازیان بچپ و راست
برزنی آخر سر عزیز بدیوار.
تیغ اگر برزدی به تارک سنگ
آب گشتی ولیک آتش رنگ .
پس از هوشمندی و فرزانگی
چو دف برزدندش به دیوانگی .
- آتش برزدن به جایی یا چیزی ؛ سوختن آن . شعله ورساختن آتش در آن :
شتر بار کن ز آنچه باشد گزین
پس آنگه بدژ برزن آتش بکین .
- چنگ برزدن ؛ دست بردن :
بقندیل قدیمان درزدن سنگ
بکالای یتیمان برزدن چنگ .
- رقم برزدن ؛ نوشتن بر بالا یا روی چیزی : بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
- عنان برزدن ؛ جنبانیدن عنان . بحرکت سریع واداشتن مرکب :
چو جبریل از رکابش بازپس گشت
عنان برزد زمیکائیل بگذشت .
|| بالا زدن :
چو دریا برمزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری .
- آستین برزدن ؛ بسوی بالا عطف دادن .(یادداشت مؤلف ). بالا زدن سرآستین . مالیدن آستین . ورمالیدن آن . دولا کردن آن . دوتا کردن آن :
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند ازاو تازه و نوبر چده ای .
چو سنبل تو سر ازطرف یاسمین برزد
غمت بریختن خونم آستین برزد.
- علم برزدن ؛برافراشتن آن . بالا بردن آن :
چون صبح بفال نیک روزی
برزد علم جهان فروزی .
چو عالم برزد آن زرین علم را
کزو تاراج باشد سیل غم را.
|| افشاندن . پاشیدن :
همه ره همی آب را برزدند
تو گفتی گلابی بعنبر زدند.
|| رسیدن کشتی به کناره ٔ دریا. (برهان ). رسیدن بر لب دریا. || پهلو بیکدیگر زدن . (آنندراج ).
- این برآن آن براین برزدن ؛ بجان هم انداختن . به روی هم داشتن دو تن را :
زهر کس همی خواسته بستدی
همی این بر آن آن بر این برزدی .
همی این بر آن برزد و آن براین
چنین تا دو مهتر گرفتند کین .
- || یکدیگر را کوفتن :
همی برزنند این بر آن آن بر این
ز خون یلان سرخ گردد زمین .
- بهم برزدن ؛ برهم زدن . درهم آمیختن به قصد از بین بردن شکل چیزی و به مجاز، پراکندن و از میان بردن :
همه نیستان آتش اندر زدند
سپه را یکایک بهم برزدند.
ز بیگانگان شهرها بستدم
همه دشمنان را به هم برزدم .
گرانمایگان از پس اندر شدند
چنان لشکری را بهم برزدند.
|| کنایه از همسری کردن و برابری کردن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) . با کسی برابری کردن و از او گذشتن . برتری یافتن :
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر.
من از این شادی برجستم و دو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر.
پدر از مردی از شیر برد هزمان دست
پسر از مردی با پیل زند هزمان بر.
اثر غالیه ٔ عیدی نارفته هنوز
زان بناگوش که با سیم زند رنگش بر.
با خشم تو دم زند دل دوزخ
با حلم تو برزند که سینا
با نیکوان برزن اگر برزند بحسن
هرچند برزنند هم او میر برزن است .
گه منزل او برزده بر سغد سمرقند
گه مجلس او طعنه زده باغ ارم را.
|| همسری و برابری دو زن با یکدیگر. || بهم برآوردن . (آنندراج ) (برهان ). || غارت کردن . دستبرد کردن . غارت و چپاول و دزدی کردن بشتاب و بازگشتن بسرعت . (یادداشت مؤلف ). || ازهم جدا کردن . (برهان ) (آنندراج ). || نصب کردن . (یادداشت مؤلف ). || کشیدن . تصویر کردن : و بفرمود تا شکل انطاکیه برزدند و قومی را از اهل انطاکیه با خویشتن آورد. (فارسنامه ).
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان برزد که مانی نقش ارژنگ .
|| بیرون دادن . (یادداشت مؤلف ). || بیرون کردن . بالا کردن .
- سر برزدن ؛ سر بیرون آوردن . سر بیرون کردن . سر بالا کردن :
هرآنکس که از باره سربرزدی
زمانه سرش را همی درزدی .
چنگ من و دامن نیاز تو تا تو
سر ز گریبان ناز برزده داری .
هین زلای نفی ها سربرزنید
وین خیال و وهم یکسو افکنید.
|| پیدا آمدن . پیدا شدن . بیرون آمدن :
وز آنسو چو از شهر برزد سپاه
سوی جنگ شد اسرت کینه خواه .
- آفتاب برزدن ؛ طلوع کردن . طالع شدن . دمیدن :
گاه سحر بود کنون سخت زود
برزند از مغرب تیغ آفتاب .
- سر برزدن ؛ پیدا شدن . پدید آمدن .بیرون آمدن :
که از تخمه ٔ تور و از کیقیاد
یکی شاه سربرزند پر ز داد.
چو سنبل تو سر از طرف یاسمین برزد
غمت به ریختن خونم آستین برزد.
- || سرزدن . طلوع کردن . طالع شدن . رسیدن . سر برون آوردن . بیرون آمدن :
بگشت اندرین نیز یکشب سپهر
چو برزد سر از کوه تابنده مهر.
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش بیامد بر شهریار.
چو خورشید برزد سر ازتیغ کوه
ز گیتی بیامد ز هر سو گروه .
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ .
چو روزی که باشد [ ظ: آرد ] بخاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن .
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خورچه چند چیز هویدا شد.
سوی باختر کرد شب روی و برزد
سپاه سپیده دم از کوی سربر.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
- شعاع برزدن ؛ پرتو افکندن :
سزد که پروین بارد زچشم من شب و روز
کنون کزین دو شب من شعاع برزد پرو.
|| نواختن . به نوازش درآوردن :
چو برزد باربد برخشک رودی
بدین تری که برگفتم سرودی .
|| دمیدن . وزیدن :
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چوزنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
|| بیرون کردن از سینه . (یادداشت مؤلف ). کشیدن . برکشیدن .
- آتش جگرسوز برزدن ؛ آه سوزان کشیدن :
مجنون ز گزاف این سیه روز
برزد ز دل آتشی جگرسوز.
- آواز برزدن ؛ بانگ برزدن برکسی :
بتندی برزد آوازی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور.
- باد سرد یا سرد باد برزدن ؛ آه کشیدن :
جهاندار برزد یکی باد سرد
شد آن لعل رخسار چون برگ زرد.
دو چشم کیانی بهم برنهاد
بپژمردو برزد یکی سرد باد.
از این آگهی شد رخ شاه زرد
بنالید و برزد یکی باد سرد.
- بانگ برزدن ؛ نعره برزدن . بانگ برآوردن :
بوزنه جست و گریز اندر زمی
بانگ برزد ازکروز و خرمی .
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔ صدستون .
چون محمد شدی ز مسعودی
بانگ برزن بکوس محمودی .
وز آن پس مهر لؤلؤ بر شکر زد
بعناب و طبرزد بانگ برزد.
چون رسید او پیشتر نزدیک صف
بانگ برزد شیر هان ای ناخلف .
طوطی اندر گفت آمد درزمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان .
- جوش برزدن ؛ جوش برآوردن :
چون برزدی از نفیر جوشی
گفتی غزلی به هر خروشی .
- داستان برزدن ؛ بازگفتن داستان :
یکی داستان برزد آن شهریار
ز کار خود و گردش روزگار.
- دم برزدن ؛ نفس کشیدن .
- || به مجاز، استراحت کردن . رفع خستگی کردن :
کنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن ای گرد گردن فراز.
بفرمود تا خوردنی آورند
همه لشکر آنجای دم برزنند.
به قاچارباشی فرود آمدند
نشستند ویک بار دم برزدند.
- زمزمه برزدن ؛ زمزمه کردن :
پند حکیم بیش ازین در من اثر نمی کند
کیست که برزند یکی زمزمه ٔ قلندری .
- غیو برزدن ؛ بانگ برزدن :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی .
- نعره برزدن ؛ بانگ برزدن :
یکی نعره برزد پر از خشم و کین
بزد رستم شیر را بر زمین .
- نفس برزدن ؛ نفس کشیدن . دم زدن .
- || سخن گفتن :
قیصر از بیم برنزد نفسی
دخترش داد و عذرخواست بسی .
- نفس سرد برزدن ؛ آه کشیدن . باد سرد برآوردن :
سپاهی که چندان ندیده ست کس
از انده یکی سرد برزد نفس .
- نوا برزدن ؛ نوا زدن . نواختن نوا :
چوبرزد باربد زینسان نوایی
نکیسا کرد از آن خوشتر ادایی .
به هر پرده که او برزد نوایی
ملک دادش پر از گوهر قبایی .
|| در اصطلاح آنست که دو کس انگشتان از دو طرف پیش آورند و حساب بردن و باختن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ) :
اینک سر و زر ز من ازو بوس و کنار
با دلبر خویش هرگز این بر نزدیم .
|| روبرو شدن و مقابل شدن . (آنندراج ).
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان .
اگر آسمان برزمین برزنی
و گر آتش اندر جهان درزنی .
ای به شب تار تازیان بچپ و راست
برزنی آخر سر عزیز بدیوار.
تیغ اگر برزدی به تارک سنگ
آب گشتی ولیک آتش رنگ .
پس از هوشمندی و فرزانگی
چو دف برزدندش به دیوانگی .
- آتش برزدن به جایی یا چیزی ؛ سوختن آن . شعله ورساختن آتش در آن :
شتر بار کن ز آنچه باشد گزین
پس آنگه بدژ برزن آتش بکین .
- چنگ برزدن ؛ دست بردن :
بقندیل قدیمان درزدن سنگ
بکالای یتیمان برزدن چنگ .
- رقم برزدن ؛ نوشتن بر بالا یا روی چیزی : بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
- عنان برزدن ؛ جنبانیدن عنان . بحرکت سریع واداشتن مرکب :
چو جبریل از رکابش بازپس گشت
عنان برزد زمیکائیل بگذشت .
|| بالا زدن :
چو دریا برمزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری .
- آستین برزدن ؛ بسوی بالا عطف دادن .(یادداشت مؤلف ). بالا زدن سرآستین . مالیدن آستین . ورمالیدن آن . دولا کردن آن . دوتا کردن آن :
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند ازاو تازه و نوبر چده ای .
چو سنبل تو سر ازطرف یاسمین برزد
غمت بریختن خونم آستین برزد.
- علم برزدن ؛برافراشتن آن . بالا بردن آن :
چون صبح بفال نیک روزی
برزد علم جهان فروزی .
چو عالم برزد آن زرین علم را
کزو تاراج باشد سیل غم را.
|| افشاندن . پاشیدن :
همه ره همی آب را برزدند
تو گفتی گلابی بعنبر زدند.
|| رسیدن کشتی به کناره ٔ دریا. (برهان ). رسیدن بر لب دریا. || پهلو بیکدیگر زدن . (آنندراج ).
- این برآن آن براین برزدن ؛ بجان هم انداختن . به روی هم داشتن دو تن را :
زهر کس همی خواسته بستدی
همی این بر آن آن بر این برزدی .
همی این بر آن برزد و آن براین
چنین تا دو مهتر گرفتند کین .
- || یکدیگر را کوفتن :
همی برزنند این بر آن آن بر این
ز خون یلان سرخ گردد زمین .
- بهم برزدن ؛ برهم زدن . درهم آمیختن به قصد از بین بردن شکل چیزی و به مجاز، پراکندن و از میان بردن :
همه نیستان آتش اندر زدند
سپه را یکایک بهم برزدند.
ز بیگانگان شهرها بستدم
همه دشمنان را به هم برزدم .
گرانمایگان از پس اندر شدند
چنان لشکری را بهم برزدند.
|| کنایه از همسری کردن و برابری کردن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) . با کسی برابری کردن و از او گذشتن . برتری یافتن :
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر.
من از این شادی برجستم و دو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر.
پدر از مردی از شیر برد هزمان دست
پسر از مردی با پیل زند هزمان بر.
اثر غالیه ٔ عیدی نارفته هنوز
زان بناگوش که با سیم زند رنگش بر.
با خشم تو دم زند دل دوزخ
با حلم تو برزند که سینا
با نیکوان برزن اگر برزند بحسن
هرچند برزنند هم او میر برزن است .
گه منزل او برزده بر سغد سمرقند
گه مجلس او طعنه زده باغ ارم را.
|| همسری و برابری دو زن با یکدیگر. || بهم برآوردن . (آنندراج ) (برهان ). || غارت کردن . دستبرد کردن . غارت و چپاول و دزدی کردن بشتاب و بازگشتن بسرعت . (یادداشت مؤلف ). || ازهم جدا کردن . (برهان ) (آنندراج ). || نصب کردن . (یادداشت مؤلف ). || کشیدن . تصویر کردن : و بفرمود تا شکل انطاکیه برزدند و قومی را از اهل انطاکیه با خویشتن آورد. (فارسنامه ).
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان برزد که مانی نقش ارژنگ .
|| بیرون دادن . (یادداشت مؤلف ). || بیرون کردن . بالا کردن .
- سر برزدن ؛ سر بیرون آوردن . سر بیرون کردن . سر بالا کردن :
هرآنکس که از باره سربرزدی
زمانه سرش را همی درزدی .
چنگ من و دامن نیاز تو تا تو
سر ز گریبان ناز برزده داری .
هین زلای نفی ها سربرزنید
وین خیال و وهم یکسو افکنید.
|| پیدا آمدن . پیدا شدن . بیرون آمدن :
وز آنسو چو از شهر برزد سپاه
سوی جنگ شد اسرت کینه خواه .
- آفتاب برزدن ؛ طلوع کردن . طالع شدن . دمیدن :
گاه سحر بود کنون سخت زود
برزند از مغرب تیغ آفتاب .
- سر برزدن ؛ پیدا شدن . پدید آمدن .بیرون آمدن :
که از تخمه ٔ تور و از کیقیاد
یکی شاه سربرزند پر ز داد.
چو سنبل تو سر از طرف یاسمین برزد
غمت به ریختن خونم آستین برزد.
- || سرزدن . طلوع کردن . طالع شدن . رسیدن . سر برون آوردن . بیرون آمدن :
بگشت اندرین نیز یکشب سپهر
چو برزد سر از کوه تابنده مهر.
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش بیامد بر شهریار.
چو خورشید برزد سر ازتیغ کوه
ز گیتی بیامد ز هر سو گروه .
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ .
چو روزی که باشد [ ظ: آرد ] بخاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن .
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خورچه چند چیز هویدا شد.
سوی باختر کرد شب روی و برزد
سپاه سپیده دم از کوی سربر.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
- شعاع برزدن ؛ پرتو افکندن :
سزد که پروین بارد زچشم من شب و روز
کنون کزین دو شب من شعاع برزد پرو.
|| نواختن . به نوازش درآوردن :
چو برزد باربد برخشک رودی
بدین تری که برگفتم سرودی .
|| دمیدن . وزیدن :
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چوزنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
|| بیرون کردن از سینه . (یادداشت مؤلف ). کشیدن . برکشیدن .
- آتش جگرسوز برزدن ؛ آه سوزان کشیدن :
مجنون ز گزاف این سیه روز
برزد ز دل آتشی جگرسوز.
- آواز برزدن ؛ بانگ برزدن برکسی :
بتندی برزد آوازی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور.
- باد سرد یا سرد باد برزدن ؛ آه کشیدن :
جهاندار برزد یکی باد سرد
شد آن لعل رخسار چون برگ زرد.
دو چشم کیانی بهم برنهاد
بپژمردو برزد یکی سرد باد.
از این آگهی شد رخ شاه زرد
بنالید و برزد یکی باد سرد.
- بانگ برزدن ؛ نعره برزدن . بانگ برآوردن :
بوزنه جست و گریز اندر زمی
بانگ برزد ازکروز و خرمی .
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔ صدستون .
چون محمد شدی ز مسعودی
بانگ برزن بکوس محمودی .
وز آن پس مهر لؤلؤ بر شکر زد
بعناب و طبرزد بانگ برزد.
چون رسید او پیشتر نزدیک صف
بانگ برزد شیر هان ای ناخلف .
طوطی اندر گفت آمد درزمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان .
- جوش برزدن ؛ جوش برآوردن :
چون برزدی از نفیر جوشی
گفتی غزلی به هر خروشی .
- داستان برزدن ؛ بازگفتن داستان :
یکی داستان برزد آن شهریار
ز کار خود و گردش روزگار.
- دم برزدن ؛ نفس کشیدن .
- || به مجاز، استراحت کردن . رفع خستگی کردن :
کنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن ای گرد گردن فراز.
بفرمود تا خوردنی آورند
همه لشکر آنجای دم برزنند.
به قاچارباشی فرود آمدند
نشستند ویک بار دم برزدند.
- زمزمه برزدن ؛ زمزمه کردن :
پند حکیم بیش ازین در من اثر نمی کند
کیست که برزند یکی زمزمه ٔ قلندری .
- غیو برزدن ؛ بانگ برزدن :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی .
- نعره برزدن ؛ بانگ برزدن :
یکی نعره برزد پر از خشم و کین
بزد رستم شیر را بر زمین .
- نفس برزدن ؛ نفس کشیدن . دم زدن .
- || سخن گفتن :
قیصر از بیم برنزد نفسی
دخترش داد و عذرخواست بسی .
- نفس سرد برزدن ؛ آه کشیدن . باد سرد برآوردن :
سپاهی که چندان ندیده ست کس
از انده یکی سرد برزد نفس .
- نوا برزدن ؛ نوا زدن . نواختن نوا :
چوبرزد باربد زینسان نوایی
نکیسا کرد از آن خوشتر ادایی .
به هر پرده که او برزد نوایی
ملک دادش پر از گوهر قبایی .
|| در اصطلاح آنست که دو کس انگشتان از دو طرف پیش آورند و حساب بردن و باختن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ) :
اینک سر و زر ز من ازو بوس و کنار
با دلبر خویش هرگز این بر نزدیم .
|| روبرو شدن و مقابل شدن . (آنندراج ).